اولین خمپاره
در سال ۵۹ همه دانشآموزان آماده رفتن به مدرسه بودند و من هم برای ورود به کلاس اول دبیرستان ثبت نام کرده بودم که جنگ شروع شد. ابتدا نیروهای بعثی چند خمپاره به شهرستان شوش شلیک کردند که فکر میکنم اولین خمپاره هم به دبیرستان شهید دانش اصابت کرد و تعدادی از دوستانم از جمله «تیمور دانش» به شهادت رسیدند. آن موقع ما نمیدانستیم خمپاره چیست! فکر میکردیم سیلندر گاز منفجر شده است. به شهید دانش هم یک ترکش اصابت کرده بود و خونریزی زیادی هم نداشت، اما به شهادت رسید. بعد خبرهایی رسید که رژیم بعث عراق به خوزستان حمله کرده است. شرایط طوری بود که باید مقاومت میکردیم. به مردم گفته شد با اسلحههای شخصی مقاومت را شروع کنند. خدا رحمت کند رئیس پاسگاه شوش انسان مؤمنی بود که جانانه دفاع کرد و روزهای نخست شهید شد.
مقاومت با اسلحه شکاری
اکثر مردم خوزستان اسلحه شکاری داشتند و در کوههای نزدیک دزفول بزکوهی شکار میکردند. وقتی جنگ شروع شد در روزهای نخست با اسلحههای سبک مثل برنو و تفنگهای شکاری وارد جنگ شدیم. خبرهای بسیار دردناکی از تجاوز نیروهای بعثی به خرمشهر به گوش میرسید. همه ما نگران خانوادههایمان بودیم. بیشتر اقوام ما در شوشتر زندگی میکردند و میخواستیم برویم آنجا؛ بعد مطلع شدیم که بعثیها به شوشتر هم حمله کردند. آن موقع ماشین داشتیم و به شهرکرد رفتیم. ۱۰ روز در آنجا بودیم، اما طی تماسهایی که با دوستان در هفتتپه داشتیم، تصمیم گرفتیم به شهر خودمان برگردیم. به هفتتپه برگشتیم و خانوادهام تا پایان جنگ در هفتتپه ماندند.
شیشههای نوشابه و کوکتل مولوتف
مردم هفتتپه با تمام توان در مقابل نیروهای بعثی مقاومت میکردند. زمانی که خبر رسید نیروهای بعثی با تانک به شهرها میآیند، وسیلهای برای مقابله نداشتیم بنابراین یکی از همشهریان گفت در اوایل انقلاب در تهران که بودم از کوکتل مولوتف استفاده میکردند، بعد ما هم شروع کردیم به ساخت کوکتل مولوتف. پدرم تعداد زیادی سبد شیشه نوشابه تهیه کرد و کوکتل مولوتف درست کردیم. بعد هم تانک فرضی با بتن درست کردیم و آنها که بلد بودند به ما آموزش دادند. از این کوکتل مولوتفها دو بار استفاده شد که مردم جیپهای عراقی را در شوش منهدم کردند. همه مردم به فکر دفاع از شهرشان بودند. پدران و دوستان بزرگتر به این فکر میکردیم که نگذاریم خون بچههای محلهمان پایمال شود.
انبار نیشکر هفتتپه در فتحالمبین
ما از ابتدای جنگ دورههای رزمی سختی را پشت سر گذاشتیم، به عنوان مثال حملات شبانه با سرنیزه و کار بار سلاحهای مختلف را آموزش دیدیم. حتی پیش میآمد که تا چند روز غذای خوب نمیخوردیم. به یاد دارم یکبار خیلی گرسنه بودیم که به همراه دیگر رزمندهها وقتی چشممان به درخت انجیر کوهی افتاد، در یک لحظه تمام میوههای درخت را خوردیم. من از طریق کمیته به عملیات فتحالمبین رفتم و در خطوط پشتیبانی حضور داشتم. در عملیات فتحالمبین سایت ۴ و ۵ و مناطق غرب شوش آزاد شد. دیگر بعد از آن عراق نتوانست خمپاره یا توپ به شوش بزند، ضمن اینکه در این عملیات تعداد زیادی از عراقیها را به اسارت گرفتیم. با توجه به اینکه ما در خطوط پشتیبانی بودیم، این اسرا را تحویل گرفته و به انبار نیشکر هفتتپه منتقل میکردیم. این انبار خیلی بزرگ و با سقف بلند بود. آنها را چند روز در انبار نگه میداشتیم. اسرای مجروح را مداوا میکردیم و سپس به تهران منتقل میشدند. بعد از عملیات فتحالمبین آماده شدیم برای عملیات الی بیتالمقدس. در این عملیات ما در خرمشهر و بین خاکریز ایران و عراق مستقر و آمادهباش بودیم. بعد از مدتی ما را به شوش برگرداندند که وقتی از خرمشهر به شوش برگشتیم، عملیات هم شروع شد.
رزم در جنگل عمقر
در عملیات والفجر مقدماتی من در گردان شهید دانش به فرماندهی سردار «سعید نجار» بودم. قبل از اجرای عملیات ما به مدت دو ماه در نزدیکی جنگل عمقر تمرین رزم داشتیم. حتی در این دوره آمادگی رزم، بعثیها به عمقر حمله هوایی کردند و تعداد زیادی از نیروهایمان در آنجا شهید شدند. نیروهای اطلاعات قبل از این عملیات، شبانه به العماره میرفتند و با مردم آنجا صحبت میکردند. با توجه به شرایط جغرافیایی و رملی بودن فکه، بعثیها فکر نمیکردند نیروهای ایرانی در آنجا عملیاتی داشته باشند به همین دلیل برنامهریزی شده بود که عملیات موفقی انجام شود. اسم این عملیات، والفجر بود و فکر میکردیم با همین عملیات، جنگ تمام شود و به این عملیات میگفتند حمله حماسی پایان جنگ. لشکر ولیعصر (عج) متشکل از رزمندههای شوش، هفتتپه و رامهرمز بود که ما در گردان شهید دانش تحت عنوان خطشکن وارد عملیات شدیم. من در گروهان حضرت ابوالفضل (ع) بودم. شب عملیات سه ساعت پیاده رفتیم تا به جنگل عمقر رسیدیم و باید تا العماره پیشروی میکردیم.
آغاز عملیات والفجر مقدماتی
صبح ۱۸ بهمن ۱۳۶۱ آماده اجرای عملیات بودیم. چهار، پنج کیلومتر تا خط فاصله داشتیم؛ نزدیکیهای صبح بعثیها به طرف ما خمپاره زدند، اما کسی آسیب ندید. انگار بعثیها آماده بودند تا ما از راه برسیم و ما را بزنند. بعد از شلیک این خمپاره سردار نجار متوجه شدند که لو رفتیم. بعد بیسیم زدند تا این پیام را به ردههای بالا برسانند، اما دستور رسید که باید عملیات ادامه داشته باشد. هنوز هوا تاریک بود و تیری شلیک نکرده بودیم که نیروهای بعثی با تیربار به سمت گروهان اول شلیک کردند. بیشتر رزمندههای گروهان اول گردان شهید دانش در این حمله بعثیها شهید شدند. بعد از این ماجرا بچههای آرپیجیزن توانستند تیربارچی بعثی را بزنند. به نزدیکیهای کانال رسیدیم و سردار نجار قبل از ورود به کانالها از ناحیه دو پا مجروح شد و «علی احمدی» فرمانده گروهان حضرت ابوالفضل (ع) و «عبدالرضا سرخه» فرمانده گروهان ابوذر عملیات را هدایت میکردند. ما پلهای سیاری از قبل درست کردیم تا بتوانیم از کانالهای مینگذاری شده عبور کنیم. این پلها خیلی ضعیف بود، وقتی ۲۰ نفر از رزمندهها از این کانال عبور کردند من به همراه دو نفر از رزمندهها در وسط پل بودیم که پل شکست و داخل کانال افتادیم. کانال پر از گِل بود. از طرفی دیگر به ما گفته بودند که کانال مینگذاری شده است، من شهادتین را گفتم، اما قسمت نبود شهید شویم. در آن شرایط رزمندهها با کلاشینکف ما را از کانال بیرون کشیدند.
درگیری با دشمن در فاصله ۵ متری
قرار ما در یک جاده شنی بود که به جاده العماره متصل میشد، به مقر رسیدیم. در آنجا نماز صبح را خواندیم. تا ساعت ۹ صبح درگیری بود. عراقیها به سمت ما میآمدند و در فاصله پنج، شش متری آنها بودیم. فشنگ هم به اندازه کافی نداشتیم. از گروهان ما ۱۰ نفر بیشتر زنده نمانده بود.
شهیدی که در نیزار ماند
سر جاده شنی بودیم که شهید چشمهخاور گفت «من میروم در نیزار عراقیها را مشغول میکنم و شما به سمت کانال برگردید.» او همیشه لباس چریکی به تن داشت. با همان لباس در نیزار بود. دیدم بعثیها با خمپاره نیزار را به آتش کشیدند. در ۱۰ دقیقه نیزار با خاک یکسان شد و بعدها شنیدیم که اثری هم از پیکر شهید چشمهخاور نمانده بود. ما در این ۱۰ دقیقه خودمان را به کانال رساندیم. من در این درگیریها از ناحیه کتف مجروح شدم. در حین برگشت با نیروهای عراقی مواجه شدیم و ما شش نفر را حدود ساعت ۱۲ ظهر اسیر کردند. آنجا با سیمهای مخابرات دستهای ما را بسته بودند و میخواستند ما را بکشند. در همین حین، یکی از نظامیان بعثی آمد و گفت این رزمندهها را نکشید و به اسارت ببرید. در همین لحظه توپخانه خودی شروع به شلیک کرد و ترکشی به راننده خورد. او عصبانی شد و گفت باید اینها را بکشید، اما چون دستور بود که ما را نکشند، توانستیم جان سالم به در ببریم. بعد ما را به سمت العماره منتقل کردند. در میان راه دیدیم که لشکر سوم بعث عراق آمادهباش بود. شب به العماره رسیدیم. مردم شهر العماره ما را با سنگ و چوب و هر چیزی که در دستشان بود، میزدند. یکی از اسرایی که همراه ما بود، بر اثر ضربه شدید میله آهنی شهید شد. ما سه روز در العماره بودیم که نیروهای سودانی در آن منطقه حاضر بودند. فقط روز اول غذا خوردیم، البته تعدادی از رزمندهها، چون زخمی بودند و نباید آب و غذا میخوردند، اما از شدت گرسنگی غذا خوردند و شهید شدند. بعد از العماره ما را به بغداد منتقل کردند که در آنجا مصاحبه رادیویی از ما گرفتند. پنج روز در بغداد بودیم و بعد ما را به اسارتگاههای موصل و رمادیه ۶ و الانبار منتقل کردند. بعد از اسارت به ما گفتند فردی به نام «کیانوری» اطلاعات این عملیات را لو داده است. من تا شهریور ۱۳۶۹ در اسارت بودم که بعد همراه دیگر اسرا آزاد شدم و به کشور عزیزمان برگشتم.
انتهای پیام/