نویسندهای که در قالب آثارش رویکردی ضدجنگ و مخالف با هرگونه خشونت و عمل غیرانسانی داشت. «مکتب بیخدایی» نیز از این قاعده مستثنا نیست. هرکدام از داستانهای بهشدت خشن، جسورانه و بیپروای این مجموعه از مضمونی سیاسی و انتقادی نسبتبه جنگستیزی دولتها و اعمال خشونت و رفتاری ضدانسانی از سوی حکومتهای توتالیتر و دیکتاتوری دارند. تیشما خود نویسندهای است برخاسته از فضای جنگ، چنانکه میتوان به صداقت و صراحت گفت او جنگ و تاثیرات جانی و روانی آن را بهوضوح دیده و با گوشت و پوستواستخوان خود حس کرده؛ نگاهی به زندگی مشقتبار او شاهدی بر این ادعاست. الکساندر تیشما به سال۱۹۲۴ میلادی از پدری صربی و مادری یهودی ـ مجاری در «هورگوس»، یکی از روستاهای شمال یوگسلاوی سابق، کنار مرز مجارستان به دنیا آمد؛ مرزی که در سال۱۹۴۵ و پس از جنگ جهانی دوم برچیده شد و کشور مجارستان و یوگسلاوی را دوباره از هم جدا کرد. در فاصله آغاز تا پایان جنگ (سال۱۹۴۲) زمانی که فاشیستها در «نُوی ساد (Novi Sad)» به کشتار هزاران شهروند صربی و یهودی اقدام کردند، تیشما به بوداپست -پایتخت مجارستان- پناه برد، اما دو سال بعد دستگیر و به کار اجباری و حفر گودالهای دفاعی برابر تانکهای روسی محکوم شد. او کار رسمی خود را در امر نوشتن سال۱۹۷۴ با ویراستاری و روزنامهنگاری شروع کرد. از این نویسنده تاکنون چند رمان، دفتر شعر و نمایشنامه به زبانهای زنده دنیا چاپ و همچنین برای آثارش موفق به دریافت جایزه دولت اتریش برای فرهنگ اروپا، جایزه نمایشگاه بینالمللی کتاب در لایپزیک، جایزه کتاب لایپزیک، جایزه کتاب لایپزیک برای تفاهم اروپایی و جایزه بردباری از روزنامه صربی «نازا بوربا» شده است.
«مکتب بیخدایی» هر فرد کتابخوانی را در وهله نخست به یاد آثار بزرگی مانند «۱۹۸۴» و «قلعه حیوانات» نوشته جورج اورول و «میرا» اثر کریستوفر فرانک میاندازد. داستانهای کوتاه این مجموعه بر فکر و روان هر خوانندهای بهشدت تاثیرگذار است و جملهها و توصیفهای پر از جزییات تیشما او را قطعا میآزارد، چنانکه گویی روح مخاطب جراحی و سلاخی میشود. با وجود این، خوانش داستانهای کتاب پیش رو از اهمیت فراوانی برخوردار است، چراکه برخلاف عنوان کتاب، نهتنها خواننده را بهسوی کفر و بیخدایی سوق نمیدهد که حتی او را به تفکر در این باب دعوت میکند که چه عواملی انسان معاصر را بهسوی توحش و بیایمانی به خالق هستی سوق میدهد تا بر این اساس هر رفتار خشونتآمیزی را که از او برمیآید بی کمترین عذاب وجدان مرتکب شود. در واقع تیشما در رمانها و داستانهای خود یک پرسش بنیادین را مطرح میکند: «کدام معیار رفتار انسان را در جامعه آغشته به ایدئولوژی و تهی از خداوند تعیین میکند؟ حق و ناحق چیست؟ عدالت و سرنوشت کدام است؟». از این منظر کتاب «مکتب بیخدایی» بیاغراق افقی از انسان بودن را در ذهن هر مخاطب تجسم میکند.
داستانهایی که در مجموعه حاضر خواهید خواند به ترتیب «شِنِک»، «مکتب بیخدایی»، «بدترین شب» و «خانه» نام دارند. گرچه هر چهار داستان مجموعه فوقالعاده خواندنی و ارزشمندند، اما دو داستان «مکتب بیخدایی» و «خانه» بیشترین تاثیر را بر خواننده میگذارند. قهرمانهای کتاب او هر کدام بهنوعی در حال عذابکشیدن و عذاب دادن دیگرانند، ولی حتی زمانی که فرد دیگری را میآزارند خودشان دچار ضرر و آسیب روحی شدید میشوند. برای نمونه دقت کنید به داستان «مکتب بیخدایی» که شرححال «دولیچ»، یک بازجوی شکنجهگر زندان است و درحالیکه برای حفظ شغل و ارتقای پست خود میکوشد هر آنچه از او خواسته شده به بهترین نحو ممکن انجام بدهد، خود میان اخلاق و وظیفه درگیر و سرگردان مانده و از کاری که مجبور به آن است عذاب میکشد. او که فرزندی با بیماری سخت و ظاهرا بیعلاجی دارد، خشم خود را از وضعیت نابسامان فرزندش بر سر یک زندانی سیاسی خالی کرده و او را تا سرحد مرگ شکنجه میکند. تیشما در نگارش این داستان ذرهای از نمایش حقیقت آنچه در زندانهای سیاسی اتفاق میافتد کوتاه نمیآید و در کاربرد واژهها و توصیفهای خود و فضاسازی بیرحمترین جملهها را فارغ از عذاب جانکاهی که به مخاطب میدهد برمیگزیند. او بیترس و واهمه مینویسد و با بیپروایی خود وحشتی ابدی را به جان خواننده میاندازد: «در زیرزمین بازجوییهای اولیه را انجام میداد و هنوز حق نوشتن گزارش را نداشت. امروز هم منتظر بود تا یک زندانی را برای بازجویی بیاورند. بازجویی را بهتنهایی انجام میداد و زمانی که زندانی در زیر شکنجه نرم میشد، دوموکوس یا «رِوِز» را به اتاق بازجویی میآورد. میترسید اینبار بازجویی به طول انجامد. زندانی جوانی به نام میلوس اوستوین بود. او را دو بار تا سرحد بیهوشی کتک زده بود، بدون آنکه کلمهای بیرون کشیده باشد. نشانهای از ضعف در زندانی دیده نمیشد. مقاومت زندانی آزارش میداد.
این اولین زندانیای بود که از ابتدای بازجویی به او محول شده بود. مقاومت زندانی میتوانست دال بر ناتوانی و بیلیاقتیاش تلقی شود» (صفحه۳۸)، یا در داستان پایانی کتاب -خانه- دستوپازدن یک کارمند دولت را برای تعویض خانهاش با منزلی بزرگتر در قالب تصویری مبتذل و منزجرکننده از سیستم اداری فاسد و خودخواهی و منفعتطلبی انسان نشان میدهد. اینجا هم «برانکو چاکویچ» به اقتضای شرایطِ نامطلوب خود، از جمله بیماری وخیم دخترش -افسردگی حاد- و غرزدنهای بیوقفه همسرش، از مردی مهربان و اخلاقمدار به سنگدلی تبدیل میشود که از روی ناچاری معلم سالخورده و تنهای دوران دبیرستانش را راهی منزل کوچکی میکند تا خود، مالک آپارتمان سه اتاقخوابه او بشود، با وجودی که خانم معلم در دوران جوانی به او و دوستانش لطف بزرگی کرده و به آنها رایگان زبان انگلیسی آموخته بود.
جنگ، آوارگی، فقر، بیکاری، فقدان آزادیهای اجتماعی و آزادی بیان، تضییع حقوق بشر و عواملی از ایندست، تم مشترک تمام داستانهای الکساندر تیشما در این کتاب و دیگر آثار او هستند. خوشبختانه قلم این نویسنده یوگسلاویتبار چنان قدرتمند، روان و جذاب است که در خواندن کتاب بههیچوجه لازم نیست برای فهم کلمهها و جملهها خود را عذاب بدهید. نثر راحت و ساده نویسنده هرگز از ارزش ادبی داستانها کم نکرده، اما متاسفانه ترجمه کتاب به قلم ایرج هاشمیزاده کمی لنگ میزند. هرچند برگردان فارسی کتاب نسبتا خوب و قابل فهم است، اما هاشمیزاده در ترجمه دیالوگها از زبان رسمی و کتابی بهره برده که همین امر فضاسازی واقعگرایانه کتاب را تا حدی مخدوش کرده است. ضمن اینکه ترجمه کتاب سرشار از واژگانی است که از سالها پیش تا امروز منسوخ شده و جز در موارد نادر، کاربردی ندارند؛ واژههایی مثل «گذارده» بهجای گذاشته، «میگردی» (میشوی)، «میگردید» (میشد)، «نماید» (کُنَد)، «رسانیده» (رسانده)، «برقرار گشت» (برقرار شد) و از این قبیل. با تمام این تفاسیر، مکتب بیخدایی مجموعهداستان ضدجنگ مهم و شگفتانگیزی است که هر فرد علاقهمند به مطالعه، خوب است آن را بخواند و نسخهای از آن را در کتابخانهاش داشته باشد. الکساندر تیشما شانزدهم فوریه سال۲۰۰۳ در نُوی ساد درگذشت. این کتاب را نشر ثالث به چاپ رسانده است. پیشنهاد میکنیم پیشنهاد ما را جدی بگیرید و این مجموعه بهیادماندنی را بخوانید.
بخش کوتاهی از داستان «خانه» را مهمانِ ما باشید:
اوایل اکتبر بود. صبحها خانه را گرم میکردند. ظهر وقتی زن از کار به خانه میآمد بخاری را روشن میکرد. مرد به زن حق داد، اما تصور اینکه زن به بهانه پرستاری بچه در خانه بماند و ناز بچه را بکشد و او به مدرسه زن باید برود و علت غیبتش را توضیح دهد، قبول این وظیفه به خشم آورد. «نه غیرممکن است. برو زن جوان را از رختخواب بیرون بکش، لباس تنش کن و ببرش به کودکستان. همهاش تئاتر است». زن ساکت و برخلاف تمایلش قبول کرد. چاکویچ از خانه بیرون رفت تا گفتوگوی زن و دختر را نشنود. وقتی از کار به خانه آمد، دختر در رختخواب بود و تب داشت. قادر به بلندشدن نبود. دکتر تورم مفاصل را تشخیص داد و قرص و تزریق آمپول را تجویز کرد. دختر هیچوقت به بهبودی کامل دست نیافت. درد پا به فواصل کوتاه به سراغش میآمد و هفتهها بستری بود. مادر پس از مرخصیهای متوالی به فشار اداری مدرسه گردن نهاد و از کار دست کشید تا تماموقت از دختر مریضش پرستاری کند. ماندن در خانه زن را به دختر نزدیک و از مرد دور کرد و حالا از او میخواهند قدم دیگری به عقب بردارد. بهآسانی تن درنمیداد. ترس از برداشتن این قدم داشت، قدمی که همراه با بوروکراسی و مشکلات جستوجوی خانه بزرگتری بود؛ کاری که تابهحال نکرده بود و به آن آشنایی نداشت. در سراسر عمرش از دستگاه دولتی تقاضایی نکرده بود. غرورش اجازه نمیداد پیش آنها گردن فرود آورد و مشکلش را مطرح کند. از بروز اختلافات خانوادگی که در فضای خانه بود و آن را حس میکرد دوری میجست. علت غیبت دائمیاش در خانه نیز همین بود (صفحه۹۹).
انتهای پیام/