باورمان نمی‌شد؛ هر جمله امام را که می‌شنیدیم، واقعاً احساس می‌کردیم توی آسمان پرواز می‌کنیم. انگار که اصلاً اتفاقی نیفتاده. حالمان ازاین‌رو به آن رو شد؛ انرژی گرفته بودیم.
به گزارش «سدید»؛ آمدیم مجروح‌ها را بکشیم عقب. مجروح‌ها را می‌گذاشتیم روی پتو و می‌کشیدیم و از کانال می‌انداختیم بیرون. سرمان را نمی‌توانستیم بالا بیاوریم؛ تک‌تیرانداز عراقی‌ها می‌زد…

داستان بچه‌های مدرسه مفید از مدرسه راهنمایی شروع شد. مدرسه مفید در سال ۱۳۵۳ در تهران، خیابان کارگر، کمی بالاتر از میدان انقلاب (۲۴ اسفند سابق) تأسیس شد و خیلی زود جای خود را به‌عنوان یکی از بهترین و تأثیرگذارترین مدارس اسلامی در بین مدارس مذهبی و ریشه‌دار تهران باز کرد.

انقلاب که پیروز شد، مؤسسان مدرسه مفید به فکر افتادند که دبیرستان مفید را هم راه بیندازند. آن سال‌ها در تهران چند مدرسه مذهبی و ریشه‌دار وجود داشت، اما مدرسه نوپای مفید از جنس دیگری بود. بزرگانی که این مدرسه را ساخته بودند، چیزی فراتر از تربیت آدم‌های مذهبی می‌خواستند.

اول مهر سال ۱۳۵۹، بچه‌های دوره سوم مدرسه مفید، توی صف‌های منظم کنار هم ایستاده بودند. پشت لب‌هایشان تازه سبز شده بود. در این روز که جنگ رسماً آغاز شده بود، شاید هیچ‌کدام از آن‌ها فکر نمی‌کردند که این جنگ آن‌قدر طول می‌کشد که خیلی‌هایشان با آن بزرگ می‌شوند. فکر نمی‌کردند این جنگ سرنوشت رفاقتشان را تغییر می‌دهد و آن‌ها را از برادر به هم نزدیک‌تر می‌کند. [۱]یکی از این دانش آموزان «امیر میناپور» است که همراه با هم‌کلاسی‌های خود در چندین عملیات جنگ تحمیلی هشت‌ساله شرکت می‌کند.

به مناسبت سالروز عملیات بدر، خاطره وی از شرکت در این عملیات به همراه رفقایش را نقل می‌کنیم:

مقاومت در کانال هور
زمستان سال ۶۳، عملیات بدر نزدیک شد. این بار همه راه افتادیم که برویم جبهه. شش، هفت نفر بودیم. دوازدهم یا پانزدهم اسفند ۱۳۶۳ بود. بعد از عملیات «خیبر» یک سال تحمل کرده بودیم برای عملیات، حالا دو روز آمده بودیم عملیات و تمام. بعضی از بچه‌ها یک سال توی دوکوهه مانده بودند برای همین چند روز عملیات. روحیه‌مان به‌هم‌ریخته بود. به امید پیروزی، عملیات کرده بودیم و حالا باید برمی‌گشتیم. رضا اکبری (فرمانده گروهان) توی آن وضعیت توی کانال می‌چرخید. این کارش، روحیه‌ای بود برایمان.

صبح روز اول بود که رسیدیم به کانال؛ بچه‌ها گروه‌گروه می‌پریدند توی کانال. ساعت یازده صبح بود. من، حمید (صالحی)، شهریار عباسی و حسین (سید محمدصادق) کنار هم بودیم. محسن (فیض) و مجید (مرادی) مجروح شده بودند و برگشته بودند. کنار هم نشسته بودیم و نمی‌توانستیم تکان بخوریم. گاهی که سرمان را بالا می‌آوردیم، تانک‌ها و نفرات عراقی را می‌دیدیم، ولی هیچ‌کداممان آر. پی. جی نداشتیم که بلند بشویم و بزنیم. کاری از دستمان برنمی‌آمد؛ فقط مهم بود که آنجا باشیم.

منتظر بودیم که دستور عقب‌نشینی بدهند. محاصره کامل بود. چند تا گلوله خمپاره ۱۲۰ اطراف کانال خورد. عراق داشت گرای کانال را می‌گرفت. سه، چهارتا خمپاره که آمد، خمپاره بعدی درست خورد توی کانال؛ ده متری جایی که ما بودیم. هفت، هشت‌نفری که آنجا بودند ترکش بهشان خورد و سه نفرشان درجا شهید شدند و بقیه هم مجروح شدند. دو تا ترکش هم از بین ما رد شد و دو، سه نفر را مجروح کرد.

آمدیم مجروح‌ها را بکشیم عقب. مجروح‌ها را می‌گذاشتیم روی پتو و می‌کشیدیم و از کانال می‌انداختیم بیرون. سرمان را نمی‌توانستیم بالا بیاوریم؛ تک‌تیرانداز عراقی‌ها می‌زد. دو، سه تا از بچه‌ها یک مجروح را می‌بردند عقب. کانال باریک بود؛ از کنار ما که رد می‌شدند مجبور شدیم جابه‌جا بشویم.

شهریار عباسی بلند شد، بدنش را به کنار کانال چسباند، خودش را کنار کشید تا اجازه بدهد که بچه‌ها رد بشوند. قدش بلندتر از ما بود. وقتی ایستاد، سرش از کانال یک‌ذره بیرون آمد. به‌محض اینکه بلند شد، افتاد جلوی پایم. شوکه شدم.

یک‌طرف سرش یک لخته خون بود، اندازه یک دوزاری، ولی درست آن‌طرف سرش مثل خربزه زده بود بیرون. تیر ازیک‌طرف سرش رفته بود تو، قطر سرش را رد کرده بود و از آن‌طرف بیرون آمده بود. چندتکه از مغز و استخوانش پاشیده بود بیرون. به خاطر تیری که خورده بود، جمجمه‌اش متلاشی شده بود. نگاهم افتاد به دست‌هایش؛ به‌اندازه سه تا انگشتش را روی خاک می‌مالید. چشم‌هایش باز بود. به‌اندازه پنج ثانیه تقلا کرد و بعد دیگر تکان نخورد. چشم‌هایش را بستم.

حمید هم آمد بالای سرش. همه گریه می‌کردیم؛ بریده بودیم. چاره‌ای نداشتیم. می‌دانستیم اینجا یا باید بمیریم یا برگردیم عقب؛ ماندنی نبودیم. هیچ کاری نمی‌توانستیم بکنیم. گشتیم آن اطراف؛ چشممان به یک پتو خورد. اسمش را گذاشته بودیم "پتوی استتار. " پتویی بود که هرکسی دور خودش می‌گرفت و قضای حاجت می‌کرد. فقط همین پتو بود. کاری نمی‌شد کرد. همان پتو را آوردیم، با حمید، احمد را قشنگ پیچیدیم لای پتو. منتظر بودیم یک قایق بیاید و احمد را بفرستیم عقب.

همراه حمید و حسین بلند شدیم و رفتیم سمت راست خاکریز. چهار، پنج‌تا ارتشی یک سنگر بلوک سیمانی پیدا کرده بودند و رفته بودند توی آن. خیلی سنگر خوبی بود؛ تا سقفش پر گونی بود، مال عراقی‌ها بود. بعد از نیم ساعت، سروکله یک قایق پیدا شد. مهمات آورده بود. عراقی‌ها بالای سر قایق‌ها خمپاره‌های زمانی می‌زدند؛ خمپاره‌هایی که روی هوا می‌ترکیدند و ترکش‌هایشان می‌آمد پایین. قایق باحالی بود؛ هر طور بود خودش را زیر آن خمپاره‌ها رساند به ما.

دو، سه تا جعبه مهمات انداخت روی خشکی. تا آمد خالی برود، گفتم «حمید! الآن بهترین موقعیته که جنازه احمد و رد کنیم بره عقب.» داد زدیم «نگهش دار» دو سر پتوی احمد را گرفتیم و پرتش کردیم بیرون کانال. جنازه احمد قل خورد و از شانه خاکریز آمد پایین. خودمان هم پریدیم بیرون، جنازه‌اش را گرفتیم و انداختیم توی قایق. گفتیم «آقا! داری می‌ری این جنازه رو هم با خودت ببر، این شهید شده.» یک مجروح دیگر هم سوار قایق شد و قایق برگشت عقب.

تا ظهر دو، سه نفر دیگر هم شهید شدند. از بچه‌های مدرسه «مفید» فقط من و حمید و حسین مانده بودیم. عصر شد. قایق‌ها می‌آمدند مهمات را می‌ریختند و می‌رفتند. گلوله‌های آر. پی. جی، دیگر توی جعبه نبودند؛ توی بسته‌های پلاستیکی مخصوص خارجی بودند.

یک روحانی سید که یک پایش قطع بود؛ نشسته بود کنار آب، با تیغ پلاستیک‌ها را می‌برید و گلوله‌ها را درمی‌آورد و آماده می‌کرد. پنجاه، شصت‌تا گلوله را حاضر کرده بود، گذاشته بود روی‌هم و یک کپه درست کرده بود. دستواره که بعد از شهادت حاج عباس کریمی، فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص)، شده بود، آمد کنارمان.

روحانی سید گریه می‌کرد؛ به دستواره می‌گفت «حاجی! هنوز وقتش نشده ما بریم؟» بغض گلویش را گرفته بود. دستواره گفت «نه حاجی، تو فعلاً باید وایستی اینجا.» روحانی می‌خواست بیاید توی کانال و آماده بشود برای شب که قرار بود عملیات کنیم. احساس می‌کرد کاری که می‌کند ارضایش نمی‌کند.

یک قسمت خاکریز به‌اندازه یکی، دو متر سوراخ بود. از این‌طرف که می‌خواستیم برویم آن‌طرف، باید می‌دویدیم. یکی از بچه‌هایی که توی چادر باهم بودیم آمد از آنجا رد بشود، تیر خورد توی سرش و همان‌جا شهید شد. حال عجیبی داشتیم. روی شانه خاکریز بودیم و جلوی‌مان آب هور بود. فقط باید توی دل خاکریز سنگر می‌گرفتیم. سنگر که نبود؛ حفره‌هایی بود که وقتی خمپاره می‌آمد همان‌جا پناه می‌گرفتیم.

غروب شد؛ دلمان بدجوری گرفته بود. همراه حمید و حسین رو به هور نشسته بودیم. هرچند لحظه خمپاره‌های زمانی می‌آمد، یا می‌خورد توی خاکریز یا می‌افتاد توی آب و عمل نمی‌کرد. شهادت بچه‌ها روح و روانمان را به‌هم‌ریخته بود. احساس می‌کردیم همه‌چیز دیگر تمام شد. امیدمان قطع شده بود. خودم را سپرده بودم به خدا. هرلحظه ممکن بود خمپاره بیاید و کشته بشویم. از ائمه کمک می‌گرفتم.

ناامیدی همه وجودمان را گرفته بود. با خودمان فکر می‌کردیم چرا این‌طور شد؟ چرا عملیات به این زودی تمام شد؟ با حمید می‌گفتیم «چی شد؟ ما که سه هفته است اومدیم، بعضی‌ها که یک ساله منتظر عملیاتن. همین؟ تموم شد؟» یک‌دفعه یک نفر داد زد که امام پیام داده. دویدیم سمت بی‌سیم‌چی. محسن رضایی از پشت بی‌سیم پیام امام را از روی نوشته می‌خواند. هر جمله‌ای از امام را که می‌شنیدیم، حال و هوایمان عوض می‌شد؛ روحیه عجیبی بود برایمان. امام گفته بود: «امام حسین (ع) هم در ظاهر شکست خورد، ائمه هم در ظاهر شکست خوردند. ای‌کاش من الآن در کنار شما بودم. ما مأمور به انجام‌وظیفه هستیم. از الآن به فکر عملیات بعدی باشید.»

باورمان نمی‌شد؛ هر جمله امام را که می‌شنیدیم، واقعاً احساس می‌کردیم توی آسمان پرواز می‌کنیم. انگار که اصلاً اتفاقی نیفتاده. حالمان ازاین‌رو به آن رو شد؛ انرژی گرفته بودیم. ما کارمان را انجام داده بودیم؛ شد شد، نشد نشد. 
 
انتهای پیام/
ارسال نظر
captcha