به گزارش «سدید»؛ من قاسم سلیمانی فرمانده سپاه هفتم صاحبالزمان کرمان هستم. سال ۱۳۳۷ در روستای قنات ملک از توابع کرمان بهدنیا آمدم، دیپلمه و دارای همسر و دو فرزند، یک پسر و یک دختر هستم. قبل از انقلاب در سازمان آب کرمان استخدام شدم و پس از پیروزی انقلاب اسلامی و در اول خرداد ۱۳۵۹ به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمدم. با شروع جنگ و حمله عراق به فرودگاههای کشور، مدتی از هواپیماهای مستقر در فرودگاه کرمان محافظت میکردم. دو یا سه ماه پس از شروع جنگ در قالب اولین نیروهای اعزامی از کرمان - که حدود ۳۰۰نفر بودیم - عازم جبهههای سوسنگرد شدیم و به عنوان فرمانده دسته مشغول به کار شدم...
فرض کنید مصاحبه در همینجا تمام شدهاست، متن مصاحبه را به چند نویسنده و داستاننویس نامی جهان ادبیات میدهیم و میخواهیم آن را ادامه دهند. چگونه ادامه آن را میپرورانند؟ سرانجام قاسم در قصه آنها چه میشود؟
تا آنها مشغول قلمفرسایی و پرداخت قصه هستند، بیاید ما هم کمی قصهگویی کنیم، قصه قاسم...
عملیات فتحالمبین است، برای قاسم و نیروهایش هدفی تعیین کردهاند، اما آنها موفق نمیشوند؛ قاسم در اولین حضور در قامت یک فرمانده توفیقی حاصل نمیکند.
عملیات رمضان به پایان رسیده و محسن رضایی فرماندهان ارشد و فرمانده لشکرها را جمع کردهاست. همه گرداگرد هم نشستهاند، نامیاند و آوازهشان در جبههها پیچیدهاست. عملیات موفق نبوده و همه مغموم و در خود فرو رفتهاند. جوانی لاغراندام و ناآشنا بر میخیزد؛ باتهلهجه کرمانی صحبت میکند، از فرماندهی جنگ حمایت و اعلام میکند تا پایان با نیروهایش در کنار فرماندهان خواهد ایستاد؛ کسی حرفهایش را جدی نمیگیرد.
اگر خط داستان همینگونه ادامه پیدا کند پایان جذابی در انتظار ما و قاسم قصه ما نخواهد بود.
اسفند ۶۲ عملیات خیبر، حاجابراهیم همت سراغ قاسم میرود و از او و لشکرش طلب کمک میکند؛ باید خطشکنی کنند. خوش میدرخشند و خطشکن طلائیه میشوند.
اسفند ۶۴ اروند رود، حتی برخی فرماندهان هم امید چندانی به موفقیت در والفجر ۸ ندارند، قاسم و بچههایش به دل آب میزنند، کاری میکنند کارستان. کربلای ۵، والفجر ۱۰... انگار قصه قاسم تازه دارد گل میکند...
جنگ تمام شده است. جنوبشرق ناآرام است، دوباره نام قاسم بر سرزبانهاست، غائله را میخواباند...
میرود سپاه قدس... افغانستان، لبنان، فلسطین، عراق، سوریه، یمن... همه جا قصه اوست.
بلندترین قصهها هم پایانی دارند؛ پایان قصه، پایان ماجراست، اما پایان قصه قاسم ما، تازه آغاز ماجرای اوست؛ گفتنی و خواندنی هم نیست؛ شنیدنی است، باید چشمهایت را ببندی، گوشهایت را خوب باز کنی... صدای ناله مادری به گوش میرسد... یاولدی!
اینجای داستان را خیلی مطمئن نیستم؛ کفن بوده یا بوریا نمیدانم، ولی ما «ارباً اربا» را با بوریا میشناسیم. هرچه که بود رفت برای طواف کاظمین، نجف، کربلا، مشهدو قم. حج رفتهبود و حاجی بود، اما من میگویم حاجی شدنش تازه از اینجا شروع شد. طوافش که تمام شد رفت و همنشین رفیق شفیقش شد؛ درکنار «حسین پسر غلامحسین» آرام گرفت.
اما باز هم ماجرا تمام نشد؛ حاجقاسم همچنان دارد یکهتازی میکند؛ دوباره همهجا قصه اوست.
جمعیت زیادی جمع شدهاند؛ حتی خیابانهای اطراف مصلی هم جای سوزن انداختن نیست. حضرت آقا از او میگویند؛ چند روز پیش هم از شجاعت، تدبیر، تشرع و انقلابیگری او گفتهاند. اما امروز قصه را به نقطهای بالاتر میبرند؛ از «مکتب» او سخن میگویند.
هرقدر هم متبحر باشد و ساحر، بعید است نویسندهای پیدا شود که بتواند آن چند خط ابتدای داستان را اینگونه به اوج برساند. اهل علم و فضل امروز باید در مدرسه آن جوان روستایی کرمانی درسآموزی کنند؛ آن نگار به مکتب نرفته ما، امروز خود صاحب مکتب است. قصه حاجقاسم چگونه به اینجا رسید؟ رمز و راز این پرواز بلند او در چیست؟
مرور قصه؛ چرا اینطور شد؟
بگذارید یکبار دیگر قصه را مرور کنیم. دفاع مقدس اولین نقطه شروع تکامل اوست. به تعبیر خودش، دفاع مقدس کورهای بود که آدمها را پخته و آبدیده میکرد. ثمره و نتیجه او از کوره دفاع مقدس چه بود؟ دفاع مقدس او را به یک اصل رسانده بود:
خیلی تفاوت وجود دارد بین جهاد و جنگ به عنوان یک عمل نظامی. جهاد ویژگیها و ساختار خود را دارد، لذا همه عملهایی را که در جبهه صورت میگرفت، حتی اعمال نظامی برپایه جهاد بود. جهاد است که بنبستها را میشکند، عمل نظامی بنبست دارد، ولی جهاد بنبست ندارد. (دهمین کنگره بزرگداشت شهدای استان کرمان، ۱۳۸۶)
اصل جهاد؛ اوبه این مهم دست یافته بود که باید جهان را از عینک جهاد ببیند. برایش فرقی نمیکرد در میدان نظامی باشد یا غیرنظامی، از ایران تا سوریه و لبنان، همهجا برایش میدان جهاد بود. اخلاص، تشرع، اخلاق، معنویت، عبودیت و ولایتمداری مشخصه شاگردان خمینی کبیر است. حاجقاسم ما هم از این مشخصهها مستثنا نبود، ولی جنس این ویژگیها در او متفاوت بود. دلیلش را در همین اصل جهاد باید جستوجو کنیم. حاجقاسم عنصر جهاد را در همه مشخصههای حیات فردی و اجتماعیاش ضرب کرده بود. این اصل، عرشالاصول قصه حاجقاسم است.
اصل جهاد به او میگوید: اتاق فرماندهی در پشت خط، معنا ندارد. فرمانده باید در خط مقدم باشد؛ در نزدیکترین نقطه به مساله. هرقدر گشتم عکسی از او پشت میز فرماندهی پیدا کنم موفق نشدم، ولی تا دلتان بخواهد از پشت خاکریز، دوربین به دست، در حال رصد خط دشمن عکس دارد. بخشی از محبوبیتش در همینجا نهفتهاست؛ اصلا همین کارهایش است که میتواند افغانستانی و پاکستانی و ایرانی و عراقی و سوری و لبنانی را در یک جبهه متحد کند.
اصل جهاد به او میگوید: مادامی که دشمن وجود دارد، جهاد ادامه دارد. قصه حاجقاسم پیوستهاست؛ فترت ندارد. فراغت نمییابد از کاری مگر اینکه به کاری دیگر مشغول میشود. در هر لحظه مشغول تحقق یک ماموریت است؛ حاجقاسم ماموریتمحور است. فکر و ذکرت که شد ماموریت، خستگی، استراحت، مرخصی و بازنشستگی بیمعنی میشود.
اصل جهاد به او میگوید: نقطه شروع ماموریت، نگاه به توانمندیها و امکانات نیست؛ نقطه شروع، فهم تکلیف است. تکلیف را که فهم کردی حالا باید آنچنان وسع خود را توسعه دهی که بر انجام تکلیف توانمند شوی و امکاناتش را به دست آوری. نقطه شروعش نیز با ما فرق میکند. ما معمولا دامنه کار را بیشتر از داشتهها و توانمندیهایمان تعریف نمیکنیم؛ هرجا هم که از عهده ما خارج باشد یا توجیهش میکنیم یا خیلی نرم از کنارش میگذریم. اگر امروز از توانمندیهای او در تحلیل عرصه سیاست، دیپلماسی، مسائل فرهنگی و اجتماعی سخن میگویند، اینها نتیجه توسعه وسعی است که او برای تحقق ماموریتهایش آنها را کسب کردهاست. اگر بگویم با همین یک ویژگی، حاجقاسمی که داریم قصهاش را روایت میکنیم توانسته قصه جبهه مقاومت را تغییر دهد گزافه نگفتهایم. قصه فلسطین و لبنان به عنوان خطمقدم جبهه مقاومت، پیش از ورود سپاه قدس و حاجقاسم، قصه رشادتهای احمد قصیرها و عامر کلاکشها و عبدا... عطویهاست؛ قصه عملیاتهای استشهادی. اما حاجقاسم و همراهان او ورق را چرخاندند. قصه جبهه مقاومت از عملیاتهای استشهادی به قصه جنگهای کاملی مثل تموز تغییر کرد.
اصل جهاد به او میگوید: جهان بر مدار سنتها است؛ عزت و ذلت، شکست و پیروزی، گمنامی و شهرت حاصل عمل به سنتهای الهی است و نه ثمره جمع و تفریق محاسبات عقلایی بشری. قصه قاسم را که میخوانی، میبینی هرچه که گفته و هرچه که کرده همه با ایمان به سنن الهی بودهاست. از غرب کانال ماهی تا قلب ضاحیه و تا فرودگاه محاصره شده دمشق، حاجقاسم لحظهای خارج از سنن الهی نبودهاست.
قصه حاجقاسم ما، قصه جهاد است و آن جامهای است که خدا بر تن اولیای خاصش میکند. حاجقاسم ما زیبا آمد و زیباتر رفت، چون خلعت جهاد بر تن داشت و راز زیبایی قصهاش در همین است؛ جهاد.
انتهای پیام/