گفتگو با همسر شهید امر به معروف محمد محمدی؛
محمد به طور مستمر با ۱۷۰ خانواده تحت‌پوشش در ارتباط بود. گروه جهادی‌شان در زمینه معیشتی، آموزشی و پزشکی خدمت‌رسانی می‌کرد. اتفاقاً دوستان جهادی همسرم در گروه جهادی «پلاک هشتم» چند روز پیش پنجمین دوره توزیع ۲۵۰ عدد بسته معیشتی و اقلام بهداشتی را به یاد شهید‌محمد محمدی در بین نیازمندان توزیع کردند
به گزارش «سدید»؛ با هیچ کلمه و جمله‌ای نمی‌توان حال و روز سمیه وفائی، همسر شهید امر به معروف محمد محمدی را در لحظه‌ای که بالای سر پیکر غرق به خون همسرش می‌رسد، درک کرد. خودش می‌گوید در خانه بودم که به یکباره با صدای وحشتناک کوبیدن در به خودم آمدم. رفتم سمت در، دیدم بچه‌ها هراسان و مضطرب هستند. گفتم چه شده که در را اینطور می‌زنید؟ امیر رضا پسر کوچکم از شدت وحشت زبانش بند آمده و تمام صورتش پر از اشک شده بود و گریه می‌کرد. احمد‌رضا گفت مامان بابا را با چاقو زدند. سراسیمه خودم را بالای سر محمد رساندم. محمد غرق خون، کف خیابان افتاده بود. از پهلو‌یش مثل چشمه خون می‌جوشید. به سختی تکلم می‌کرد و می‌گفت دارم می‌سوزم. تشنه‌ام، آب بدهید. هرطور بود محمد را به بیمارستان رساندیم. کمتر از دو ساعت بعد به شهادت رسید. ۷۲ مهر ماه سال ۹۹ در یکی از کوچه پس کوچه‌های تهران شهادت به سراغ مردی آمد که سال‌ها در پی شهادت بود. محمد محمدی قرار بود بار و توشه سفر به سوریه‌اش را ببندد و برای دفاع از حرم عمه سادات برود، اما آنقدر مخلص بود و گمنام خدمت کرد که به اذن خدا شهادت در خانه‌اش آمد. در هفته بسیج به سراغ سمیه وفائی، همسر بسیجی و پاسدار شهید‌محمد محمدی رفتیم که با همت بسیجی‌گونه‌اش در حمایت از یک بانوی بی‌دفاع نشان داد که اگر روزی جوانان بسیجی برای دفاع از ناموس و کشور و اعتقادات‌شان به جبهه‌های جنگ می‌رفتند، امروز نیز در دفاع از ناموس خون می‌دهند.

شهادت پاسدار بسیجی شهید امر به معروف و نهی از منکر محمد محمدی بهانه‌ای شد تا با همسرش سمیه وفائی به گفتگو بنشینیم. خواندنش خالی از لطف نیست.

کمی از خودتان برای ما بگویید، آشنایی‌تان با شهید‌محمد محمدی از کجا شکل گرفت؟
من سمیه وفائی هستم، همسر شهید محمد محمدی، متولد سال ۶۱ در تهران. همسرم محمد محمدی متولد ۶۰ بود. اصالتاً زنجانی، اما ساکن تهران بود. ایشان دیپلم کامپیوتر داشت و من کارشناس الهیات هستم. من خانه‌دار بودم و محمد پاسدار بود که در ۲۷ مهرماه سال‌جاری به شهادت رسید. آشنایی من و محمد از کار‌های فرهنگی، آموزشی و اردویی مساجد محل‌مان آغاز شد. ما به واسطه یکی از دوستان که آشنای‌مان هم بود، با هم آشنا شدیم و بعد از چند جلسه صحبت به نتیجه رسیدیم. آبان ۸۱ عقد و چند ماه بعد یعنی در اردیبهشت ۸۲ زندگی مشترک‌مان را شروع کردیم.

در همان جلسات خواستگاری ایشان به چه مباحثی اهمیت می‌دادند و تأکید داشتند؟
صحبت‌های اولیه من و محمد در مورد سبک زندگی دینی بود. محمد بسیار بر سادگی و بی‌آلایش بودن تأکید می‌کرد. دوست داشت همه چیز ساده برگزار شود و الحمدلله همینطور هم شد. در مورد مهریه هر دوی ما با ۱۴ سکه به توافق رسیدیم و قرار شد عقدمان را حضرت آقا بخوانند، اما، چون ما قبلاً عقدمان را در محضر خوانده بودیم، دفتر نپذیرفتند که ما در محضر ایشان هم عقد بشویم و اینگونه حسرت دیدار آقا به دل ما ماند، اما محمد همیشه می‌گفت من شما را یک روز پیش آقا خواهم برد، خیالتان راحت باشد. ما بار‌ها در مراسم‌های ولادت و شهادت به حسینیه امام می‌رفتیم، اما اینکه بتوانیم از نزدیک آقا را زیارت کنیم، سعادت نداشتیم، ولی مطمئن هستم محمد جان سر قولش می‌ماند و به واسطه شهادت ایشان به محضر آقا خواهیم رفت. ان‌شاءالله.

یعنی ۱۷ سال زندگی مشترک. ماحصل این زندگی چند فرزند است؟
بله ۱۷ سال سعادت همراهی با محمد را داشتم و از ایشان دو فرزند به یادگار دارم. احمد‌رضا ۱۱ ساله و امیر رضا ۹ ساله. خدا احمدرضا را بعد از هفت سال به ما داد. احمدرضا بسیار به پدرش شباهت دارد. او خُلقا و خلقا شبیه پدرش است. این روز‌ها که محمد در بین ما نیست، دیدن چهره او همه ما را به یاد همسر شهیدم می‌اندازد.

آیا با زندگی نظامی آشنایی داشتید. همراهی‌تان با محمد که یک فرد نظامی بود، سختی ها‌ی خودش را هم داشت؟
زمانی که محمد به خواستگاری من آمد، پاسدار بود، اما من چندان با شرایط افراد نظامی و زندگی و سختی و نبودن‌هایشان آشنا نبودم. شغل پدرم آزاد بود. برای همین اطلاعات زیادی از این نوع زندگی و سبک زندگی افراد نظامی، نبودن‌ها و بودن‌های‌شان نداشتم، اما همان ابتدای همکلامی با محمد به قدری ایشان با عشق و علاقه از کارش برای من تعریف کرد که من را مشتاق کرد وارد این زندگی بشوم و تجربه‌اش کنم.

برای‌شما از شهادت هم صحبت کرده بود؟
بله، وقتی در مورد کارش با من حرف زد، از شهادت هم گفت. محمد گفت در حال حاضر که جنگ تمام شده است، اما به واسطه شغلی که دارم، مأموریت‌های زیادی برای من پیش می‌آید. باید بروم و شما باید رنج تنهایی را تحمل کنید. در کنار این دوری و تنهایی، ممکن است اتفاقاتی پیش بیاید. مسیری که ما در آن قدم گذاشته‌ایم جانبازی، اسارت و شهادت دارد. ان‌شاءالله شهادتش نصیب ما بشود. می‌خواهم از همین ابتدا و آغاز همراهی‌تان با شما رو راست باشم و صادقانه برای‌تان بگویم و شما را در جریان بگذارم که بتوانید بهترین تصمیم را بگیرید. محمد از شهادت چند تن از دوستانش هم برایم گفت. شهیدان عبدی و محسن سیفی که بعد از جنگ به شهادت رسیدند. گفت این شهادت‌ها نشان می‌دهد که این راه هنوز باز است و یکی از آرزوهایم این است که شهادت نصیب من هم بشود. محمد این حرف‌ها را آنقدر با صداقت و عشق تعریف کرد که من همانجا با روی باز اتفاقاتی که قرار بود در آینده شاهدش باشم را پذیرفتم.

به نظر شما که ۱۷ سال همراه و همسنگر محمد بودید، چه شاخصه‌ای او را به این عاقبت بخیری یعنی شهادت رساند؟
اولین ویژگی که از محمد به ذهن من می‌رسد، همان مهربانی‌اش بود. محمد بسیار مهربان بود. نسبت به همه هم اینگونه بود. کوچک و بزرگ برایش فرقی نمی‌کرد. به همه احترام می‌گذاشت. محبت‌هایش هم برای خانواده، دوستان و بستگان کاملاً ملموس بود. محمد بسیار غیور و خانواده‌دوست بود. همسرم سفره‌دار بود. دوست داشت هر کسی به خانه ما می‌آید تا غذا نخورده بیرون نرود. بیشتر دوست داشت مهمان منزل ما بیاد تا اینکه ما به مهمانی برویم. ایشان صبور و تمام‌قد خادم امام حسین (ع) بود. زندگی‌اش را وقف دین خدا کرده بود. محمد مخلص و بی‌ادعا بود و به قول دوستان چراغ خاموش کار انجام می‌داد و سال‌ها بدون کوچک‌ترین هیاهو مسیر زندگی‌اش را که نوکری خاندان اهل بیت (ع) بود، ادامه داد. او گمنام خدمت کرد. محمد آشپز هیئت بود. کارش را با خواندن زیارت عاشورا (ع) و اشک ریختن پای دیگ غذای اهل بیت (ع) شروع می‌کرد و غذای امام حسین (ع) را می‌پخت. دهه اول محرم ما بیشتر از چند ساعت در روز ایشان را نمی‌دیدیم. محمد همیشه مشغول خدمت بود و دغدغه رسیدگی به مشکلات مردم را داشت و برای حل مشکل از هیچ تلاشی دریغ نمی‌کرد. در چند سال اخیر علاوه بر فعالیت‌های فرهنگی و مذهبی‌شان انگار آرام و قرار نداشت و زمانی هم که امام خامنه‌ای فرمودند که قشر مؤمن و مذهبی باید در زمینه‌های کمک‌رسانی به مردم تلاش کنند، محمد بیکار ننشست و با تمام وجود شروع به فعالیت کرد. او یکی از خادمین گروه جهادی «پلاک هشتم» بود. محمد به طور مستمر با ۱۷۰ خانواده تحت‌پوشش در ارتباط بود. گروه جهادی‌شان در زمینه معیشتی، آموزشی و پزشکی خدمت‌رسانی می‌کرد. اتفاقاً دوستان جهادی همسرم در گروه جهادی «پلاک هشتم» چند روز پیش پنجمین دوره توزیع ۲۵۰ عدد بسته معیشتی و اقلام بهداشتی را به یاد شهید‌محمد محمدی در بین نیازمندان توزیع کردند. محمد مصداق این فراز زیارت عاشورا بود که «اللهم اجعل محیا محیا محمد و آل محمد و مماتی و ممات محمد و آل محمد» همسرم حسینی‌وار زندگی کرد و حسینی‌وار در مسیر احیای فرهنگ ناب محمدی و زنده کردن فریضه امر به معروف و نهی از منکر به شهادت رسید و محاسنش به خونش خضاب شد. محمد برای حفاظت از حریم غیرت، جان و مال و ناموس مردم توسط اراذل و اوباش با لبان تشنه ناجوانمردانه به شهادت رسید. محمد در اندیشه دفاع از حرم و در خاک سوریه به دنبال شهادت بود، اما اینجا در تهران به آرزویش رسید و آنقدر ثابت قدم بود که به آرزوی قلبی‌اش و آرزوی دیرینه‌اش که لقاء‌الله بود، دست پیدا کرد.

گویا شهید بسیار پیگیر اعزام داوطلبانه و دفاع از حرم هم بود.
بله، محمد بسیار علاقه داشت که برای دفاع از ناموس اسلام و دفاع از حریم آل‌الله راهی جبهه مقاومت شود. چند جا هم فرم‌های لازم را پر کرده و منتظر بود تا راهی شود. خیلی دوست داشت شهادت در راه دین و دفاع از عمه سادات (س) نصیبش شود. وقتی با هم به بهشت زهرا (س) می‌رفتیم، سر مزار شهدای مدافع همه‌اش می‌گفت برای بچه هیئتی درد است که بخواهد بمیرد. برای بسیجی درد است که بخواهد با مرگ و بیماری از این دنیا برود. ما باید شهید شویم؛ مرگ ما باید با شهادت باشد. ننگ است که غیر این باشد. دل تنگ شهادت بود، اما به قول مادرش گویی شهادت به دنبال ایشان بود. محمد هنوز پایش به سوریه نرسید، اما شهادت تا دم در خانه‌اش آمد و او با شهادت با مولایش دیدار کرد.

از حال و هوای محمد قبل از شهادتش بگویید.
محمد ۲۸ صفر نذری دارد و هر سال ۵۰ کیلو گندم برای سمنو آماده می‌کند. امسال این مقدار را به ۱۰۰ کیلو گندم افزایش داد. وقتی اطرافیان اعتراض کردند که چرا این مقدار، خب پختن حلیم سخت هم است، ایشان گفت شاید سال دیگر نباشم؛ امسال نذر سال دیگر را هم می‌پزم.

اگر امکان دارد ماجرای شهادت همسرتان را بگویید؟
روز ۲۷ مهر ماه بود. محمد، حمید‌رضا و امیررضا بیرون از خانه و جلوی در خانه که روبه‌روی نانوایی است، ایستاده بودند. گویا خانمی بعد از خرید نان وقتی می‌خواهد از کنار ماشین رد شود، دستش با آیینه یک خودرو برخورد می‌کند و به راننده و سر‌نشینان خودرو اعتراض می‌کند و سر‌نشینان خودرو شروع به فحاشی با الفاظ رکیک می‌کنند. در ادامه شاگرد نانوا پیش می‌آید و از آن‌ها می‌خواهد که رعایت ادب و متانت را داشته باشند، اما آن‌ها با شاگرد نانوا هم درگیر می‌شوند. محمد که نزدیک محل حادثه بود، وارد صحنه می‌شود و به سرنشینان خودرو تذکر لسانی می‌دهد و از آن‌ها می‌خواهد که دیگر اینجا را ترک کنند و ادامه ندهند؛ چون زن و بچه مردم در حال رفت و آمد هستند، اما سرنشینان خودرو تا محمد را می‌بینند به فحاشی‌هایشان ادامه می‌دهند و مصر‌تر هم می‌شوند. در این میان یکی از آن‌ها با محمد درگیر می‌شود و محمد که جثه‌دارتر بود، مانع زد و خورد می‌شود، اما گویا آن‌ها دست‌بر‌دار نبودند و، چون حریف محمد نمی‌شوند با تماس از دوستان اراذل‌شان می‌خواهند که به محل بیایند. کمتر از چند دقیقه تعدادی از دوستان اراذل‌شان به کمک آن‌ها می‌آیند. آن‌ها چاقو با خود داشتند و چاقو را بالای سرشان می‌چرخانده و عربده می‌کشیدند و فحاشی می‌کردند. محمد تا این صحنه را می‌بیند از مردم و خانم‌ها می‌خواهد که دور شوند؛ چون احتمال دارد که آسیب ببینند.
 
در نهایت آن فردی که چاقو در دست داشته، یک چاقو به صورت ایشان می‌کشد و بعد از پشت سر ضربه‌ای به پهلوی محمد وارد می‌کند. محمد ابتدا متوجه نمی‌شود، اما تنها چند ثانیه بعد متوجه سوزش پهلو شده و چند قدمی به جلو می‌آید و به زمین می‌افتد. در تمام این لحظات احمد‌رضا و امیر‌رضا شاهد درگیری و شهادت پدرشان بودند. من در خانه بودم که به یکباره با صدای وحشتناک کوبیدن در به خودم آمدم. رفتم سمت در دیدم بچه‌هایم هراسان و مضطرب هستند. گفتم چه شده که در را اینطور می‌زنید؟ امیر‌رضا پسر کوچکم از شدت وحشت زبانش بند آمده و تمام صورتش پر از اشک شده بود و گریه می‌کرد. احمد‌رضا گفت مامان بابا را با چاقو زدند. سراسیمه خودم را بالای سر محمد رساندم. محمد غرق خون کف خیابان افتاده بود. از پهلویش مثل چشمه خون می‌جوشید. به سختی تکلم می‌کرد و می‌گفت دارم می‌سوزم. تشنه‌ام، آب بدهید. هرطور بود محمد را به بیمارستان رساندیم. ایشان کمتر از دو ساعت بعد به شهادت رسید. گویی برای رسیدن و دیدار با معبودش عجله داشت. همه شوکه شده و در بهت و ناباوری بودیم. دائم با خودم می‌گفتم مگر با یک ضربه چاقو کسی از دنیا می‌رود؟ در مدتی که بیمارستان بودم، بچه‌ها دائم تماس می‌گرفتند و حال پدرشان را می‌پرسیدند. نمی‌توانستم حرفی بزنم و دائم دلداری‌شان می‌دادم که وقتی زخم بابا را پانسمان کردیم، به خانه برمی‌گردیم. بچه‌ها برای پدرشان رختخواب پهن کرده بودند تا به محض ورود استراحت کند، اما افسوس که محمد دیگر به خانه بازنگشت.

شهید برای تربیت بچه‌ها به چه نکاتی توجه داشت؟
محمد در مورد بچه‌ها همیشه سفارش می‌کرد و خیلی اصرار داشت که از همان کودکی در مکتب اهل بیت (ع) بزرگ شوند و در فضای هیئت، مسجد و زیارات باشند. معتقد بود آنچه دین از ما می‌خواهد، در فضای مسجد و هیئت‌ها و در مسیر اهل بیت (ع) است. خودش بچه‌ها را به مسجد و هیئت می‌برد. حتی زمان آشپزی بچه‌ها را با خودش همراه می‌کرد و می‌گفت بچه‌ها باید خادمی اهل بیت (ع) را یاد بگیرند. دوست داشت بچه‌ها در این مسیر باشند. من هم بچه‌ها را به کلاس قرآن می‌بردم تا از همان کودکی با قرآن و آموزه‌های دینی عجین شوند. من تمام سعی خودم را می‌کنم که ان‌شاءالله به سفارش‌های محمد جامه عمل بپوشانم و با کمک خدا و شهدا آن‌ها را همانطور که پدرشان دوست داشت، تربیت کنم.

دیدن وضعیت همسرتان قطعاً لحظات سختی را برای شما رقم زده است. چطور با شهادت ایشان کنار آمدید؟
همینطور است که گفتید. قبل از اینکه برای دیدار با پیکر محمد به معراج برویم، حال من خیلی بد بود و گریه می‌کردم؛ آخرین لحظات شهادتش از جلوی چشمانم کنار نمی‌رفت و دائم برایم تکرار می‌شد، اما وقتی محمد را در معراج شهدا دیدم، آرامش عجیبی پیدا کردم. محمد آرام و صبور خوابیده بود. شروع کردم با محمد حرف زدن. درد دل می‌کردم و برای بچه‌ها از محمد دعای خیر می‌خواستم که آن‌ها هم، چون خودش عاقبت بخیر شوند. گفتم محمد جان این‌ها پسر هستند و به حق علی اکبر امام حسین (ع) دعا کن که پسر‌های‌مان سرباز امام زمان (عج) بشوند و گوش به فرمان، ولی فقیه‌مان حضرت آقا باشند. همانجا از بی‌بی زینب (س) صبر خواستم. دلم را گذاشتم پیش دل حضرت زینب (س) و دیدم داغ محمد من، به اندازه ذره‌ای از آنچه بی‌بی در کربلا کشیده است، نیست. از بی‌بی خجالت کشیدم و گفتم بی‌بی جان از صبرتان به قلب من و بچه‌ها بدهید تا ما هم صبور شویم و به این مصیبت را تاب بیاوریم. وقتی از معراج برگشتم؛ خیلی محکم و استوار بودم و الحمدلله خدا دستش را روی قلب ما گذاشت و آرام کرد. خدا را شکر می‌کنم.

گویا بعد از شهادت محمد، اعضای بدن ایشان را هم اهدا کردید.
بله، زنجیره خیر رساندن محمد به شهادت ایشان ختم نشد و پیکر مطهرش بعد از شهادت هم برکت داشت. اعضای بدن محمد برای مداوای بیماران نیازمند اهدا شد، اما من از مسئولان مربوطه می‌خواهم که با پیگیری‌ها و رساندن عاملان این جنایات غیر‌قابل جبران به سزای عمل‌شان ریشه ارتکاب چنین اعمال وقیحانه را بخشکانند.

مراسم تشییع و تدفین همسرتان چطور برگزار شد؟
ما همگی روز تشییع محمد مبهوت مانده بودیم. با این اوضاع بیماری کرونا باور نمی‌کردیم که جمعیت زیادی بیایند، اما مردم با رعایت پروتکل‌ها و حفظ نکات بهداشتی حضور پیدا کردند. کسانی برای عرض تبریک و تسلیت پیش می‌آمدند که حتی شهید را نمی‌شناختند و با چشمانی اشکبار تسلیت می‌گفتند و خودشان را مرهون و مدیون خون شهدا می‌دانستند. خداوند اینگونه به شهید ما عزت و عظمت داد. محمد سال‌ها بی‌ادعا و چرا‌غ خاموش کار کرد. خدا اینگونه او را بالا برد و باعث افتخار شد و یک جریان رسانه‌ای به راه افتاد که ماحصل و تأثیر خون به ناحق ریخته شهیدمان است. می‌خواهم از همینجا از همه کسانی که آمدند و در کنار ما بودند و برای خلق چنین تشییع باشکوهی، تقدیر کنم و از خداوند منان برای شما عزیزان سلامتی را خواستارم.
 
انتهای پیام/
منبع: جوان
ارسال نظر
captcha