تمام‌قد می‌ایستیم به احترام شهیدان مدافع حرم خان‌طومان آن‌ها که ایستادند تا حرم تنها نماند و دست تروریست‌ها به آن نرسد.
به گزارش «سدید»؛ «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا». این عبارت حدیث نیست، اما اگر بگوییم به اندازه سخنان معصومین، زبان حال زندگانی بشر است، اغراق نکرده‌ایم. از محرم‌الحرام سال ۶۱ هجری قمری تا امروز بار‌ها دیده‌ایم و تجربه کرده‌ایم که همه جای زمین بی‌عدالتی و ناراستی‌ای است که برای ایستادن مقابل آن باید حسینی عمل کرد که همه زمین‌ها و سرزمین‌ها کربلاست... روز گذشته وقتی تصاویر مواجهه خانواده شهدای خان‌طومان با پیکر شهیدان‌شان در حرم امام رضا (ع) منتشر شد، باردیگر بوی عدالتخواهی شهدای کربلا از سرزمین شام، جایی نزدیکی حلب در سوریه، از خان‌طومان به ایران آمد. از پنج سال پیش که نیرو‌های مدافع حرم ایرانی در شاهراه خان‌طومان مقابل حمله نیرو‌های تکفیری تروریستی داعش و النصره ایستادند و مانع رسیدن آن‌ها به حلب شدند تا همین روز گذشته خانواده‌های‌شان در انتظار بازگشت پیکر این شهدا بودند. حمله‌ای که در زمان آتش‌بس رخ داده بود و اگر نبود ایستادگی مردانه لشکر فاطمیون، خیلی از معادلات جنگ تغییر می‌کرد. آن‌ها ایستادند تا دشمن تروریست‌ها زانو خم کند و نایستد، بعد هم در غربت و گمنامی پیکرهای‌شان گوشه‌ای آرمید تا در تفحص‌های تازه پیدا شود و به‌سوی ایران پرواز کند. بیایند و خانواده‌ها تابوت‌شان را یک دل سیر در آغوش بگیرند و بعد هم آن‌ها را در گوشه‌ای از وطن، در زادگاه‌های‌شان به خاک بسپارند. نوشتن این چند صفحه برای شهدای خان‌طومان کمترین کار بود که می‌توانستیم انجام دهیم، تلاش کردیم روایت‌هایی از خانواده‌های‌شان به‌علاوه خاطراتی از دوستان این شهدا را در این پرونده چند صفحه‌ای گرد آوریم و ادای دینی کنیم به آنها. آن‌ها که ایستادند، چون رسم ایستادن را بلد بودند...
 
مردی که خستگی را خسته کرد!
یادداشت: سمیه اسلامی / نویسنده «برای زین أب»
سال ۹۵ بود؛ آن هنگام که قلب‌ها در خوابی عمیق فرورفته بودند و شعار‌ها فقط روی کاغذ‌ها عملی می‌شدند، مردانی از دیار علویان دل به دریای خان‌طومان زدند تا پرچم عزت کشورمان پایین نیاید.

اگر روز حرکتشان از پادگان عملیاتی لشکر ۲۵ کربلا به سمت سوریه نظاره‌گرشان بودید، نوای خوش چشمان پر از شعف‌شان را می‌شنیدید که می‌گفتند:
خانه‌زاد تبار عشقیم و ریزه‌خواریم بر سر این خوان
سرمان نذر آل فاطمه است، مردمان قبیله سلمان
آری، جوانمردان مازندرانی رفتند تا امنیت ما خدشه‌دار نشود؛ اما ناجوانمردانه در یک جنایت جنگی در خان‌طومان سوریه جاماندند و رد خون آن‌ها جاری شد تا اکنون‌که خبر آمد پیکری درراه است...!

گفتند بروبچه‌های تفحص، پیکر هشت شهید خان‌طومان را پیدا کردند و از آن میان وقتی نام «محمد بلباسی» را شنیدم، قبل از هر چیز یاد زینبش افتادم که قرار است برای اولین بار، بابا را در قامت دنیایی‌اش ببیند؛ زینبی که بعد از آسمانی شدن پدر، زمینی شد!

در تمام مدتی که کتاب خاطرات شهید محمد بلباسی را می‌نوشتم، تلاش کردم جوری قلم بزنم که وقتی زینب بزرگ شد، با روایت‌های این کتاب، بابامحمد را زندگی کند.

آری، کتاب «برای زِیْنْ اَبْ» روایت پدری است که چهار فرزند خود را به خدا سپرد و رفت تا از مرز‌های ایران اسلامی حراست کند. شخصیت چندبعدی شهید بلباسی، کتاب را خواندنی‌تر و قابل‌توجه کرده است. اهل کتاب پس از خوانش این اثر، با مفهوم آتش به اختیار بودن و البته روحیه جهادی شهید در مقاطع مختلف از عمر کوتاه، اما پربرکتش آشنا می‌شوند و می‌فهمند که اگر انسان از زمان خود به‌درستی استفاده کند و به هر اتفاقی در وقت و جایگاه خودش رسیدگی کند، دیگر هیچ‌چیز در زندگی قضا نمی‌شود.

شهید بلباسی سال‌ها باروحیه جهادی، مرد عمل بود؛ یک روز حرف از اردو‌های جهادی زد و خودش علمدار برپایی‌اش شد؛ روز دیگر از ساخت اردوگاه مازندرانی‌ها گفت و پای دغدغه‌اش ماند؛ یک‌بار هم حرف از یادمان هفت‌تپه زد و خودش تمام‌قد پایش ایستاد؛ بعدتر از اردوی راهیان نور غرب گفت و احیایش کرد؛ این اواخر هم به دنبال بین‌المللی شدن خادمین شهدا بود و سر از اربعین و برپایی موکب درآورد.

خلاصه کنم؛ محمد بلباسی آن‌قدر خستگی‌ناپذیر بود که مرا یاد این جمله از حاج احمد متوسلیان می‌اندازد که می‌گفت: «هرگاه پرچم محمد رسول ا... را بر افق عالم زدی، حق‌داری استراحت کنی!»

و به نظرم چقدر محمد این جمله را خوب فهمیده بود...!

اکنون او و دوستانش بازگشته‌اند و برای آمدنشان همه به استقبال آمده‌اند. باورم این است که تابوت‌هایشان مفاهیمی را حمل می‌کنند تا یادمان بیاورند که این شهدا ادامه غیرتی هستند که از ۱۴۰۰ سال قبل، از کربلا جوشیده و تا همین اکنون به کائنات حیات بخشیده است. عده‌ای بیهوده می‌پندارند که شهدا مرده‌اند و آن‌ها زنده؛ حقیقت این است که محمد بلباسی و دوستانش، در زاویه‌ای قائم از افق ایستاده‌اند تا ظهور منجی!

روایتی از شهید محمود رادمهر
به حکم عقل، شکرگزاری می‌کنم
بعد از چهار سال و نیم بازمی‌گردد. اردیبهشت سال ۱۳۹۵ بود که خبر شهادت محمود رادمهر به گوش مادرش رسید؛ هرچند این مادر می‌دانست که فرزندش پا در چه راهی گذاشته و چه مقصودی را دنبال می‌کرده است، ولی دسیسه و نامردی دشمن و شهادت مظلومانه جگرگوشه، چیزی نیست که او آن را فراموش کند. حالا، اما دلش آرام گرفته به انتقام بزرگمرد تاریخ معاصر، شهید سپهبد سردار حاج قاسم سلیمانی.

محمود رادمهر یکی از پنج شهید خطه سبز و سرخ مازندران است که دیروز پیکرش به وطن بازگشت، در مشهد مطهر تشییع و بدرقه‌اش کردند که در آغوش وطن آرام بگیرد.

عقیله ملازاده‌سورکی یکی از صد‌ها هزار مادر داغدار این سرزمین است و مانند هر مادری که فرزندش راهی میدان نبرد شده، خواب به چشمش نیامده و بی‌اشک نمانده است. مادری که بار‌ها از فرزندش شنیده بود پا در راهی گذاشته که بازگشتی از آن نیست و مقصدی جز شهادت ندارد. حالا محمودش آمده و می‌تواند با خیال آسوده چشم از در بردارد و سر به آسمان بلند کند. مادر شهید رادمهر بیشتر از هر زمان دیگری حرف‌های فرزندش را درک می‌کند، احساس او و اعتقاداتش را. حالا این مادر معنای ولایتمداری فرزندش را به‌وضوح می‌بیند، تابع امر رهبر و تسلیم دستورات الهی بودن پسرش را از اعماق وجودش می‌فهمد. مادر شهید رادمهر حالا بیش از همیشه دلتنگ اوست؛ حتی بیشتر از تمام چهار سالی که به انتظار گذشت.

شادی مدام و چهره همیشه خندان فرزندش، یک لحظه از مقابل چشم‌هایش دور نمی‌شود. چه شاد بود و سرزنده، حتما حالا هم شاد و خرسند است. بانو ملازاده احساسی وصف‌ناشدنی را تجربه می‌کند؛ چیزی که در کلام نمی‌گنجد و نمی‌تواند درباره‌اش حرف بزند یا توضیح بدهد. اما برای حرف زدن از سوی منطقی و عقلانی ماجرا، تردیدی به خود را نمی‌دهد و تاکید می‌کند: «عقل می‌پذیرد که او مسیر اهل‌بیت (ع) را انتخاب کند. مسیر فرزندم، سیر کمال انسانی بود و بابت آن راضی و شکرگزارم. هر آنچه خدا راضی باشد، من نیز راضی هستم و به جای رجوع به احساسم، به حکم عقل می‌پذیرم و سپاسگزار هستم.»

گویا شهید رادمهر معمولا شال مشکی دور گردن داشت و این شال برای خیلی‌ها سوال‌برانگیز بود، از جمله برای مصیب معصومیان، نویسنده و همرزم شهدای خان‌طومان. معصومیان جواب سوال را از مادر شهید می‌گیرد و مطلع می‌شود که آن شال سیاه همیشگی، به خاطر عزای حسین (ع) بوده است. شهید رادمهر تکنیسین مخابرات بود و در میدان نبرد با سیم‌ها و بی‌سیم‌ها سر و کار داشت. روز شهادتش تعداد زیادی از تانک‌های دشمن، منهدم شده بود. شهید رادمهر پشت بی‌سیم گفت: ماشاا... عروسی دارد شروع می‌شود، بچه‌ها نگران نباشید، این یک بازی است. این آخرین جملاتی بود که از محمود رادمهر شنیده شد.

مادران و همسران شهدا به روایت محبوبه بلباسی
ایستاده در روشنایی
اسفند سال ۹۶ بود؛ به مناسبت سالروز وفات حضرت ام‌البنین (س) که به نام روز تکریم مادران و همسران شهدا در تقویم نامگذاری شده است، گوشی تلفن را برداشتیم تا با یکی از عاشق‌ترین همسران شهدا حرف بزنیم. چقدر با روحیه و چه دلپذیر از همسر شهیدش، محمد بلباسی می‌گفت و در فضای مجازی می‌نوشت. زنی که امانتدار خوبی برای محمد بوده و هست و به شکل شایسته‌ای برای فاطمه، حسن، مهدی و زینب مادری می‌کند. اگر یادتان باشد ماحصل این گفتگو با عنوان «ایستاده زیر نور ماه» در روزنامه جام‌جم منتشر شده بود.

وقتی از محبوبه بلباسی پرسیدیم بهترین فیلمی که درباره مادران و همسران شهدا دیده چه بوده، گفت: «مطمئنا شیار ۱۴۳ بهترین فیلمی است که در این زمینه دیده‌ام و خانم مریلا زارعی فوق‌العاده نقش یک مادر شهید را بازی کردند. خانم فاطمه معتمدآریا هم در آباجان بازی فوق‌العاده‌ای داشتند و خیلی خوب نقش را درآوردند.»

همسر شهید بلباسی همچنین گفته بود: «درباره شهدا فیلم‌های زیادی ساخته شده که همه آن‌ها هم قوی نبودند و البته در میان‌شان آثار خوب و موفق هم وجود دارد. به نظرم ساخت فیلم‌هایی درباره شهدا، هنوز خیلی کار دارد و سینما می‌تواند استفاده بهتری از این ظرفیت کند. فکر می‌کنم اگر کتاب‌هایی که من در این زمینه خوانده‌ام، به‌صورت فیلم‌های سینمایی یا سریال‌های تلویزیونی تولید شود، چقدر جذاب و اثرگذار خواهد بود. کتاب هم فوق‌العاده است، اما تاثیر تصویر و رسانه چیز دیگری است. شاید خواندن کتاب‌ها برای بچه‌ها سنگین باشد، ولی وقتی همان موضوعات و ماجرا‌ها را در قالب فیلم ببینند، با آن ارتباط برقرار می‌کنند.»

محبوبه بلباسی در بخشی از صحبت‌هایش اشاره کرد که قرار بود او و همسرش به تماشای فیلم ایستاده در غبار - فیلمی درباره جاویدالاثر احمد متوسلیان - بروند، اما محمد دیگر برنگشت و شهید شد و همسرش بعدا خودش سی‌دی فیلم را خرید و دید.

همسر شهید بلباسی در این مصاحبه، تصویر کلیشه‌ای از همسران و مادران شهدا را کنار زد و گفت: «برخی فکر می‌کنند ما همیشه بالای مزار شهدای‌مان نشسته‌ایم و در حال گریه کردن هستیم. من که وسط این قصه هستم، به شما می‌گویم اصلا این‌طور نیست. همه زندگی می‌کنند، ضمن این‌که از همسران‌شان به‌عنوان قهرمان یاد می‌کنند. سینما به‌خوبی می‌تواند قالب و تصویر کلیشه‌ای در این زمینه را با ساخت فیلم‌هایی خوب، جذاب و تاثیرگذار از بین ببرد.»

روایتی از برادر شهید زکریا شیری
به خاطر فاطمه
دو دست، این تمام چیزی است که از پیکر زکریا شیری به خانواده‌اش تحویل داده می‌شود. گویا خودش چنین می‌خواسته و چنین شده! برادر شهید به نقل از ایوب عزیزی، یکی از همرزمان شهید زکریا شیری، تعریف می‌کند که روزی نشسته بودند و از تمایلات‌شان حرف می‌زدند؛ عزیزی گفته بود کاش تا اینجا آمده‌ایم، دست‌کم خونی از ما برای حضرت زینب (س) ریخته شود. اما زکریا شیری گفته بود که به جانبازی رضایت نمی‌دهد و تاکید کرده بود می‌خواهد شهید شود. دوست نداشت اگر جانباز یا حتی شهید شد، جسمش وبال کسی باشد یا احدی برای پیکر او به زحمت بیفتد.

پاییز سال ۱۳۹۴ بود که خبر شهادت زکریا شیری به خانواده‌اش رسید. وقتی روح شهید زکریا به آسمان پرواز کرد، بدنش در خاک تصرف‌شده توسط دشمن، جا مانده بود. برادر شهید تعریف می‌کند، وقتی زکریا به آسمان پرکشید، دخترش سه‌ساله بود و ما چشم به‌راه تولد پسرش بودیم؛ پسری که هرگز پدرش را ندید.

برادر شهید از روزی تعریف می‌کند که مامور تفحص به منزل‌شان آمده بود و خبر داده بود که منطقه شهادت زکریا شیری از تصرف دشمن درآمده، اما هرچه جست‌وجو کرده‌اند، پیکرش را نیافته‌اند. همه ناامید و غمزده بودند که مامور تفحص به فاطمه دختر شهید گفته بود: یک باردیگر هم به خاطر تو جست‌وجو می‌کنیم. این بار در تفحص شهید را قسم داده بودند به جان فاطمه‌اش که نشانه‌ای بر سر راه‌شان قرار دهد و آنچه یافتند، دو دست شهید بود و لباس‌هایش.

شهادت زکریا از دعای پدرش بوده؛ این را برادرش می‌گوید و بر عشق و علاقه شهید به پدر و مادرش تاکید می‌کند. برادر شهید امیدوار است بتواند راه او را ادامه بدهد و البته قدم‌هایی در این باره برداشته است. او یک گروه جهادی به نام برادرش راه‌اندازی کرده، ماجرا از این قرار است که از جمله یادگاری‌های زکریا شیری، یک گروه کوچک خیریه است، برای کمک به نیازمندان. شهید به همراه دوستانش نیازمندان شهرشان قزوین را شناسایی و به آن‌ها یاری می‌دادند. حالا بعد از شهادت زکریا، آن گروه کوچک به همت برادر شهید، تبدیل شده است به گروه جهادی شهید شیری.

روایتی از شهید رضا حاجی‌زاده
حالا که می‌روی، من شاکرم
خان‌طومان را به مقصد وطن ترک کرده و به آغوش خانواده‌هایشان بازگشته‌اند تا چشم‌انتظاری علوی‌تباران را به بازگشت‌شان، پایان دهند. پنج شهید از مازندران با کاروان شهدای خان‌طومان می‌آید و یکی از آن‌ها رضا حاجی‌زاده است. شهیدی که خودش می‌دانست قرار است به کدام معبد و مقصود برسد، ولی مادرش امید داشت که بماند و نرود. مادر دل خوش کرده بود به رشادت و شهامت فرزندش و امید داشت که با روحیه شادش به این زودی کسی را دلتنگ رفتن خود نکند، اما حالا که رضای او به رضای خدا تن داده، او هم شکرگزار است.

این مادر که داغ به دل دارد، حقیقت مرگ را باور می‌کند و می‌داند هر انسانی روزی آمده و روزی خواهد رفت؛ بنابراین از رفتن فرزندش فقط دلتنگ است و بس؛ نه گلایه‌ای دارد و نه حرفی به جز تسلیم و رضا. مادر شهید رضا حاجی‌زاده می‌گوید از این‌که فرزندش برای رفتن از این جهان فانی، شهادت را انتخاب کرده، راضی و خرسند است.

مادر شهید حاجی‌زاده امیدوار بود، طور دیگری از آمدن پیکر فرزندش به وطن باخبر می‌شد؛ طوری آرام‌تر، مهربان‌تر و همراه‌تر با دل داغدیده یک مادر، اما تمام اندوه ازدست‌رفتن فرزند و درد جانگاه نبودن رضا را به رحمت صبر و تسلیم واگذار کرده؛ آنچنان که جز زبان به شکر باز نمی‌کند.

شهید مهدی نظری به روایت برادر
دیگر چشم به راه نیستیم
خان‌طومان فقط نام روستایی در حلب نیست، نام زمینی است که تعدادی قهرمان‌های ایرانی را در آغوش گرفت. خان‌طومان نام زخمی دردناک، اما شریفِ چند‌ساله‌ای است که این روز‌ها با بازگشت پیکر شهدای مدافع حرم‌مان به وطن دوباره سر باز کرده و تازه شده است. یکی از این شهدا مهدی نظری است؛ شهیدی از خطه خوزستان که مردمانش در دوران جنگ تحمیلی هم برای وطن جانفشانی بسیار کرده‌اند. امروز شهید نظری به خانه‌اش بازگشته و اسحاق نظری یک بار دیگر برادرش را در آغوش گرفته است، اما این بار مثل همیشه نیست؛ اگر روزگاری دائم‌الوضو بود حالا همه وجودش مطهر شده. اسحاق نظری از دقت برادرش در انجام واجبات یاد می‌کند، از نظم و حساسیت او در ادای نماز و مزین بودن به وضو.

اسحاق نظری نیکی‌های برادر شهیدش را یکی بعد از دیگری برمی‌شمارد و شرح می‌دهد که وقتی مهدی اولین حقوق پاسداری را گرفت آن را وقف نیازمندان محله‌اش کرد و بعد‌ها هم نیازمندان محله از حقوق شهید مهدی نظری سهم داشتند. خانواده، دوستان و آشنایان مهدی نظری را به دو ویژگی می‌شناختند؛ یکی به گذشت و دیگری به پای کار بودن. کار خیری نبود که مهدی نظری پیشقدم آن نباشد و سخت‌ترین مسؤولیت‌هایش را به دوش نگیرد. اسحاق نظری حالا با اشک و حسرت از برادر کوچک‌ترش یاد می‌کند که همیشه بالغ‌تر و عاقل‌تر از خودش بوده و هر‌گاه زبان به سخن باز می‌کرده برای دیگران چاره‌ای نمی‌ماند جز سکوت و گوش جان سپردن.
 
زندگی خانواده نظری در چهار سال گذشته بدون حضور او در انتظار گذشته است. همرزمانش یکی یکی پر می‌کشیدند و با پرواز هر رزمنده، قلب خانواده نظری بیشتر به سینه می‌کوبید. یک سؤال که تمام این سال‌ها در خانواده نظری تکرار شده: ممکن است که مهدی شهید نشده باشد؟ و این خانواده، دیروز پاسخ سؤال‌شان را به چشم دیدند و تنگ در آغوش گرفتند؛ آخرین آغوش و بعد خداحافظی ابدی. نشانه‌ای بود که از شهادت مهدی خبر می‌داد و خانواده نظری می‌دانست هیچ بعید نیست روزی که پیکرش به وطن بازگردد. مهدی نظری تعریف می‌کند: ما یک دایی شهید داریم. تاریخ شهادت دایی‌مان همزمان با تاریخ ولادت مهدی است مصادف با اول فروردین ۱۳۶۴.
 
همه می‌دانستیم که پیوندی میان این دو تاریخ و این دو عضو از خانواده‌مان وجود دارد؛ تا این‌که مهدی بالاخره به دایی شهیدمان پیوست. اسحاق که چشم به راهی‌هایش تمام شده حالا از بازگشت پیکر برادر شهیدش خرسند و شاکر است. می‌گوید: دیگر چشم‌انتظارش نیستیم. چهار سال چشم به راهی تمام شد و مهدی به آسمان رفت، اما هنوز هم شهدای جاویدالاثر داریم و هنوز خانواده‌های زیادی چشم‌انتظارند. سخت است و دوست داشتم برای مهدی از این سال‌های دوری تعریف کنم، از روز‌های انتظار پدر و مادرم و همسرش.

روایتی از همرزم شهید علی عابدینی
شهادت از مسیر قرب‌الهی
خانواده شهدای خان‌طومان، دو بار عزادار شدند؛ یک بار وقتی خبر شهادت عزیزشان را شنیدند و بار دوم دیروز که پیکر شهدا به خاک وطن بازگشت. برخی از این خانواده‌ها منتظر مانده‌اند و برخی دیگر راهی مشهد شدند. دسترسی به آن‌ها سخت بود و درباره شهید عابدینی ناممکن. همسر شهید مریض‌احوال بود و یافتن دیگر اعضای خانواده هم مقدور نشد. از شهید عابدینی همین خاطره را به نقل از مصیب معصومیان داریم که آماده شهادت بود.

نویسنده کتاب «از ام‌الرصاص تا خان‌طومان» که همرزم شهدای خان‌طومان است و یادگار هشت سال دفاع مقدس، درباره شهید علی عابدینی می‌گوید: یادم هست وقتی سر سفره ناهار و شام همه ما دعایی می‌کردیم و نام شهیدی را به زبان می‌آوردیم، شهید عابدینی اسم شهید خاصی را به زبان نمی‌آورد، بلکه همیشه نام شهدای کربلا یا خان‌طومان یا گردانی را بر سر زبانش می‌آورد. هر شهیدی روحیه‌ای خاص دارد و شهید عابدینی هم. او به قدری متفاوت بود که باعث تعجب همر‌زمانش می‌شد. معصومیان می‌گوید: با تمام این تفاوت‌ها، راه و مقصد همه آن‌ها مشترک بود و به چیزی نمی‌اندیشیدند، جز قرب‌الهی و شهادت.

روایتی از دختر شهید حسن رجایی‌فر
فهرست علاقه‌مندی‌های بابا
شهدای خان‌طومان برای دفاع از نوامیس دختر علی بن ابی‌طالب (ع) عازم سوریه شدند، ولی دختران خود را تا قیامت چشم به‌راه گذاشتند. مهدیه رجایی‌فر یکی از این دختران چشم به‌راه است. اولین بار، دختربچه‌ای بود سرگرم بازی‌های کودکانه که پدرش در سوریه مجروح شد، وقتی پدرش به شهادت رسید ۱۳ ساله بود و حالا در آستانه ۱۷ سالگی، سهمش از پدر، پیکری است که تازه از غبار خان‌طومان رسیده.

مهدیه می‌داند که پدرش عاشق خدا، اهل بیت، شهدا و خانواده‌های شهدا بود. در فهرست علاقه‌مندی‌های پدر، اما شهادت هم بود و این شد که رضایت داده بود پدر عشقش را دنبال کند. مهدیه رجایی‌فر، تعریف می‌کند: باوجود مخالفت اولم به حضور پدر در جنگ سوریه، با شنیدن اهدافش و علاقه اش به این راه والامقام، راضی شدم.

برای او پدرش دو بار به شهادت رسیده است؛ یکی در اردیبهشت سال ۱۳۹۵ که خبر شهادتش رسید و یک بار حالا که پیکرش را آورده‌اند. مهدیه در این سال‌ها گمان می‌کرد پدرش جاویدالاثر است، این یعنی کورسوی امید، یعنی اندکی و فقط اندکی شوق بازگشت، یعنی شاید وقتی، جایی و به طریقی پدر بازمی‌گشت. اما حالا دیگر می‌داند بازگشتی در کار نیست. برای مهدیه حالا یک حسرت باقی مانده است و آن این‌که ای‌کاش دقایقی قبل از شهادت او را دیده بود و در آغوش گرفته بود.

شهید رجایی‌فر مهندس بود، قرار نبود اسلحه دست بگیرد و نگرفت. در عوض شبانه‌روز کار می‌کرد. مصیب معصومیان که همرزمش بود، از شوق شهید رجایی‌فر به کار، تعریف می‌کند و این‌که به همراه سهید بلباسی رفته بود که پیکر شهید رحیم کابلی را تحویل بگیرند، اما در تیررس دشمن قرار گرفت و همراه با شهید بلباسی با شلیک رگبار به شهادت رسیدند. معصومیان تعریف می‌کند: حسن همیشه لباس‌هایش خاکی بود، هیچ‌وقت ندیدیم لباس تمیز به تن داشته باشد، چراکه همیشه مشغول کار بود، اصلا به خودش نمی‌رسید. من بعد از شهادتش به دارالقرآنی رفتم که آنجا جایگاهی برای شهید درنظر گرفته بودند و وسایلش را آنجا نگهداری می‌کردند. لباس‌ها و وسایلش همه بوی عطر می‌داد.

خاطرات شهید رجایی‌فر در کتابی به نام «حواله عاشقی» منتشر شده است.

روایت محمد، برادر شهید روحانی مجید سلمانیان از شهدای کربلای خان‌طومان
نذر گناه نکردن‌
می‌گفت: مرا طلبیده‌اند، می‌رفت که در خدمت اهل‌بیت باشد. یک هفته قبل از شهادتش تماس گرفت و با مادر حرف زد، گفت: همه همرزمانم شهید می‌شوند، اما من نه، آقا امام‌حسین (ع) را در خواب دیدم و پرسیدم چرا همرزمانم شهید می‌شوند، اما من نه. آقا گفت: گیر کارت، مادرت است، با او حرف بزن و بگو تو را به دل حضرت زینب (س) ببخشد. با مادر صحبت کرد و مادر سرسختی نشان داد، اما از دلش گذراند و پذیرفت. تا این‌که چند شب بعد برادرم رفت علمیات و همان‌جا شهید شد. هرچند مادرم قبل‌تر هم گفته بار آخر در نگاهش وداع دیده و دلش می‌گفته دیگر آقا مجید برنمی گردد.

مادرم پیشتر این‌طور گفته‌بود که دلش صبور شده بالاخره؛ چون حضرت زینب (س) به آدم صبر می‌دهد، وگرنه آن قدر وابسته به مجید بود که می‌گفت: فکر می‌کردم بعد از او یک لحظه هم زنده نمی‌مانم.

شهدا در راه مقدسی جانشان را می‌دهند و همین قوت قلبی برای آدم می‌شود. آن‌ها خود را فدای ارزش‌هایی می‌کنند که از عاشورا نشأت می‌گیرد و عاقبت بخیری‌شان آدم را دلگرم می‌کند. این را هم بگویم که آقا مجید همیشه مشغول ذکرگفتن و یاد خدا بود، خیلی شوخ‌طبع و مهربان بود و انرژی مثبتی داشت. آخرین باری که می‌رفت گفت: اگر می‌خواهید نذری کنید برای برآورده شدن نیتی، نذرتان این باشد که برای شادی امام‌زمان (عج) یک روز گناه نکنید.

شهید سلمانیان متولد اردیبهشت ۱۳۶۷ بود که هفدهم اردیبهشت ۱۳۹۵ در دفاع از حرم در خان‌طومان به شهادت رسید و تا دیروز پیکرش در این روستا مدفون مانده بود. شهید پیش از اعزام خواب دیده بود حضرت زینب (س) او را به مدافعی حرم انتخاب کرده است.

گفتگو با مصیب معصومیان، راوی حماسه خان‌طومان
خستگی ناپذیر
مصیب معصومیان از نام‌های آشنای ادبیات مقاومت و دفاع‌مقدس است که فعالیت موثر و مستمری در این زمینه دارد. او که از جانبازان جنگ تحمیلی است، در سال‌های اخیر به عنوان مدافع حرم هم عازم جبهه‌ها شده است. اما شاید مهم‌تر از همه حضور‌های دیروز تا امروزش در خط اول جبهه، سربازی و رزمندگی‌اش در سنگر ادبیات برای ثبت وقایع و رخداد‌ها و روایت زندگی و رشادت‌های شهدای دفاع‌مقدس و مدافع حرم است. یکی از مهم‌ترین کتاب‌های معصومیان، حواله عاشقی است که به روایت رفیق و همسنگرش حسن رجایی‌فر می‌پردازد. وقتی برای گفتگو با او تماس گرفتیم، تازه به دیدار خانواده شهید رفته بود و سخت مهیای استقبال از همسنگرش بود.

اول از حال و هوای منزل و خانواده شهید حسن رجایی‌فر بگویید.
قبل از هرچیز باید بگویم واقعا خیلی خوشحال شدیم که دوستانمان برگشتند. احساس می‌کنم بازگشت این عزیزان در این حال و هوای کرونایی جامعه ما مصلحتی داشت. از وقتی در فضای مجازی شنیدیم دوستان ما از جمله حسن آقا برگشته‌اند، با خانواده شهید و پدر و دختر ایشان تماس گرفتیم و تبریک و تسلیت گفتیم. وقتی همراه فرمانده لشکر و فرمانده سپاه مازندران و فرمانده سپاه بابل به منزل ایشان رفتیم، الحمدا... روحیه بسیار بالایی داشتند. پدر شهید گفت: «وقتی حسن به دنیا آمد، دو رکعت نماز شکر خواندم. وقتی حسن شهید شد هم دو رکعت نماز شکر خواندم. خدا خودش این فرزند را به من داد و خودش هم آن را از من گرفت. وقتی هم شنیدم پیکر حسن برگشت، باز دو رکعت نماز شکر خواندم.» با این روحیه، شما خود حدیث مفصل بخوانید از این مجمل.

آن چیزی که باعث شد سراغ نوشتن «حواله عاشقی» و روایت زندگی شهید حسن رجایی‌فر بروید، چه بود؟
من و حسن آقا در خان‌طومان همسنگر بودیم و شناخت خوبی از این شهید عزیز داشتم. خستگی ناپذیری حسن زبانزد همه بچه‌های لشکر ۲۵ کربلا بود. بعد از شهادت حسن و زمانی که در راهیان نور بودم، فرزند شهید مرا دید و گفت: آقای معصومیان، من دوست دارم کار کتاب پدرم را شما انجام دهید. گفتم الان دو کتاب در دست دارم و نمی‌رسم. برای همین نویسنده دیگری را به او معرفی کردم که کارش خیلی از من بهتر است. اما بعد از چند روز دوباره خانواده شهید تماس گرفت و گفت: دوست داریم شما این کار را انجام دهید. گفتم حداقل باید شش‌ماه صبر کنید که خانواده شهید موافقت کرد. دلیل اصرار خانواده این بود که من و حسن آقا همسنگر بودیم و از او شناخت داشتم. صحبت‌های پدر شهید در همان جلسه اول، مرا برای نوشتن این کتاب بیشتر ترغیب کرد.

به عنوان یک همرزم و همسنگر، چقدر این خستگی‌ناپذیری شهید را به عینه می‌دیدید؟
در خان‌طومان دو نفر بودند که واقعا شبانه روز برایشان فرق نداشت؛ یکی شهید حسن رجایی‌فر بود و یکی هم شهید محمود رادمهر. همه کسانی که آنجا بودند، می‌دانند این دو عزیز در طول ۲۴ ساعت، بیشتر از دو ساعت نمی‌خوابیدند. کار محمود رادمهر مشخص بود. داخل یک اتاق بود و کار فرماندهی و دیده‌بانی را انجام می‌داد. رجایی‌فر، اما به شکل خستگی ناپذیری به همه خط‌ها می‌رفت و سرکشی می‌کرد. گونی بلند می‌کرد و برای سنگرسازی می‌برد. عجیب و غریب بود که این عزیز اصلا خستگی را احساس نمی‌کرد. حتی در روز آخر (هفدهم اردیبهشت ۹۵) که نیاز به کار مهندسی نبود و دشمن حمله کرده بود و حسن می‌توانست اصلا جلو نرود. باز اسلحه دست می‌گیرد و جلوی دشمن می‌ایستد و تا آخرین لحظه مقاومت می‌کند تا دشمن یک قدم جلوتر نیاید و به حرم نزدیک‌تر نشود. او مردانه تا پای شهادت ایستاد. حسن، آدم بسیار شجاعی بود. یادم نمی‌رود مقر او حداقل ۱۰ کیلومتر از خان‌طومان فاصله داشت و حداقل شب‌ها می‌توانست برود و آنجا بخوابد، اما نمی‌رفت و شبانه روز همراه رزمنده‌ها بود. حتی فرصت نمی‌کرد لباسش را عوض کند. دو روز قبل از شهادت حسن به او گفتم چرا نمی‌روی لباست را عوض کنی؟ جواب داد اگر من برای عوض کردن لباس بروم، کار اینجا عقب می‌ماند. می‌گفت: اگر خدای نکرده دشمن حمله کند، بعضی از سنگر‌ها و خاکریز‌ها آماده نیست. واقعا آدم عجیبی بود. احساس می‌کنم شهادت، پاداشی بود که حسن آقا از خدا گرفت.

شما کتابی هم به نام «ام الرصاص تا خان‌طومان» دارید. در آنجا از خان‌طومان به عنوان حماسه یاد شده، دلیل حماسه خواندن خان‌طومان چیست و رزمنده‌های مدافع حرم آنجا چه کردند؟
وقتی در دوران دفاع‌مقدس می‌خواستیم عازم ماموریت شویم، حدود یک هفته و ده روزی طول می‌کشید تا به جنوب و جبهه برسیم. وقتی هم می‌رسیدیم، معمولا استراحتی می‌کردیم و بعد به سمت خط مقدم می‌رفتیم. اما این زمان‌بندی در دوران مقاومت طور دیگری است؛ یعنی ما از ایران حرکت می‌کنیم و کمتر از ۷۲ ساعت به کشوری دیگر می‌رویم و روبه‌روی دشمن قرار می‌گیریم. وقتی پانزدهم فروردین سال ۹۴ از ایران حرکت کردیم، هجدهم در خان‌طومان بودیم. درحالی‌که هنوز موقعیت‌های خودمان را شناسایی نکرده بودیم دشمن روز بیست و یکم به ما حمله کرد.
 
بچه‌ها واقعا یک حماسه ماندگاری را آن روز و آنجا خلق کردند؛ به‌رغم این‌که رزمنده‌ها تازه به آنجا رسیده بودند و ممکن بود به همین علت روحیه آن‌ها تضعیف شود و عقب‌نشینی کنند. اما بچه‌ها جلوی دشمن ایستادند و درگیری‌ها تن به تن بود. رزمنده‌های ما آن روز ۳۰۰ کشته و زخمی از دشمن گرفتند.
 
۱۰ روز بعد در ۳۱ فروردین سال ۹۶ هم دوباره دشمن حمله کرد و باز همین اتفاقات می‌افتد. نقش شهید رادمهر در آن روز‌ها بی‌بدیل بود. خیلی‌ها ایشان را هم ردیف شهید باقری می‌دانند. آدم عجیبی بود که شبانه روز تلاش می‌کرد. به‌رغم این‌که فرمانده بچه‌ها نبود، اما همه او را فرمانده صدا می‌زدند. با فرماندهی رادمهر، دشمن در ۳۱ فروردین ۹۶ هرگز نتوانست به ۲۰۰ متری خط ما برسد و تلفات بسیار سنگینی داد و عقب‌نشینی کرد تا ۱۶ اردیبهشت که آن حماسه رقم خورد. به خاطر این گفتیم حماسه، چون دشمن در همان روز شانزدهم نه تنها خان‌طومان بلکه دست‌کم ۲۰ کیلومتر را به سمت خلسه و الحاضر برود و این مناطق و روستا‌های اطرافشان را هم بگیرد، اما با مقاومت عاشورایی و حماسه‌ای که رزمنده‌های ما (عزیزان فاطمیون و لشکر ۲۵ کربلا و دیگران) خلق کردند، نتوانستند موفق به این کار شوند.
 
دشمن با ۳۰۰۰ نفر و با بیش از ۲۰ تانک و نفربر و سلاح‌های ۲۳ به مقر ما حمله کرد، درحالی‌که امکانات ما خیلی کم بود. با این‌که در آتش‌بس بودیم و ۴۸ ساعت قبل وزیران خارجه روسیه و آمریکا با هم در این زمینه توافق کرده بودند. خودم آن موقع آنجا بودم و این‌ها را از اخبار رادیو شنیدم. آن روز نه هواپیمای روسی از ما پشتیبانی کرد و نه هواپیمای سوریه. ما با جمعیتی کمتر از ۴۰۰ نفر مقابل ۳۰۰۰ نفر دشمن بودیم که در کشور خودش قرار داشت و با موقعیت‌ها آشنا بود. بچه‌ها واقعا مقاومت کردند و دشمن در آن مرحله فقط توانست خان‌طومان را باز پس بگیرد و درمجموع زمینگیر شد. نقش بچه‌های لشکر ۲۵ کربلا و فاطمیون در آنجا زبانزد و مثال‌زدنی است.

اخیرا رهبر انقلاب گلایه‌ای را درباره کم کاری در زمینه تولید آثار ادبی و نمایشی مرتبط با جنگ و دفاع‌مقدس مطرح و ادبیات دفاع‌مقدس را به سرچشمه‌ای جوشان تشبیه کردند. شما از جمله افرادی هستید که فعالیت موثر و مستمری در این زمینه دارید و آثار خوبی را هم نوشته‌اید. احیانا سینماگران برای اقتباس و ساخت آثاری در این زمینه به شما مراجعه کرده‌اند؟
آمدند و رفتند، اما دیگر خبری از آن‌ها نشد. آثاری که من نوشته‌ام، مستند است. چون وقتی در سوریه بودم، به روز حوادث و رخداد‌ها را می‌نوشتم. فرمانده لشکر هم که این آثار را خوانده، تایید کرده است. نکته‌ای که حضرت آقا می‌فرمایند، درست است و ما هم سرباز ایشان هستیم. یادم هست شهید رحیم کابلی- تنها پیکری که از لشکر ما برنگشته آقارحیم است- در جواب زمزمه‌هایی مبنی بر این‌که چرا به سوریه رفتید تا برای بشار اسد بجنگید، گفت: «ما نه برای بشار اینجاییم و نه برای خود سوریه. ما به فرمان حضرت آقا اینجا هستیم. اگر آقا همین الان بگویند برگرد، ما چرا نمی‌گوییم، ساک خودمان را برمی‌داریم و می‌گوییم یاعلی.» ما هم این نویسندگی را وظیفه خود می‌دانیم. حضرت آقا دغدغه دفاع‌مقدس دارند. خدای نکرده اگر ما بچه‌های دفاع‌مقدس پای کار نباشیم، چه‌بسا جنگ و خاطرات رزمنده‌های ما تحریف شود. ما سربازی خودمان را انجام می‌دهیم، ان‌شاءا... که خداوند قبول کند.
 
انتهای پیام/
منبع: جام جم
ارسال نظر
captcha