به گزارش «سدید»؛ همسر شهید احمدعلی رضاپور میگوید «یک روز قبل از شهادت، احمدعلی با فرزندانش به بازار رفته بود که پسرمان حسین بهانه کیک تولد میگیرد و پدرش برای او یک کیک تولد میخرد و به خانه میآورد. همه خوشحال دور هم با بچهها کیک میخوریم. غافل از اینکه آن کیک، کیک شهادت احمدعلی بود و ما خبر نداشتیم.» پاسدار شهید «احمدعلی رضاپور» از ووشوکاران قهرمان استان سیستان و بلوچستان بود که سابقه قهرمانی در لیگ ووشو کشور را نیز داشت. این شهید بزرگوار که از سبزپوشان سپاه بود در ۱۵ شهریور ۹۹ حین مأموریت و بر اثر واژگونی خودرو به درجه والای شهادت نائل آمد. درحالیکه چند هفتهای بیشتر از عروج این شهید مدافع وطن نمیگذرد، گفتوگویی با محمد رضاپور، برادر شهید و همچنین نجمه شیرکوهی، همسر شهید انجام دادیم که از نظرتان میگذرد.
برادر شهید
شما برادر بزرگ شهید هستید کمی از خانوادهتان بگویید.
ما پنج برادر و یک خواهر هستیم. من متولد ۱۳۵۹ و برادر بزرگ خانواده هستم و یک برادرمان هم در کودکی فوت کرده است. همگی متولد شهرستان زاهدان هستیم. احمدعلی هم فرزند سوم خانواده و متولد ۱۳۷۰ بود که بهعنوان یک پاسدار مدافع وطن به درجه شهادت رسید. پدرم هم نظامی و شاغل در ناجا بودند که در سال ۱۳۸۰ در مسجد فوت میکنند و مادرم نیز خانهدار هستند.
کمی از دوران کودکی احمدعلی بگویید، چه شد برادرتان شغل پاسداری را انتخاب کرد؟
احمدعلی از همان ابتدای نوجوانی مسجدی بود. ما همیشه دنبالش میگشتیم و بعداً میفهمیدیم که به مسجد جامع زاهدان رفته است. مسجد نزدیک خانهمان به نام ابراهیم خلیلالله نام داشت که بیشتر وقتها محمدعلی زمانش را در این مسجد سپری میکرد و هر وقت میرفت، مشخص نبود که چه زمانی از مسجد برمیگردد. احمدعلی مقاطع تحصیلی خود را در شهر زاهدان گذراند و در رشته تربیت بدنی از جمله ورزش ووشو در خود زاهدان فعالیت داشت که توانست مقام قهرمانی در لیگ ووشو کشور را به دست آورد. چون بچه مذهبی بود محیط سپاه را ترجیح میداد، به همین خاطر در سال ۱۳۸۹ وارد سپاه سلمان خاش شد.
برادرتان هنگام شهادت متأهل بودند، چند فرزند از ایشان به یادگار مانده است؟
اخوی دو فرزند داشت؛ سوگند متولد ۱۳۹۳ و پسرش حسین که متولد ۱۳۹۷ است.
اکنون که با شما گفتگو میکنیم تنها چند روز از شهادت احمدعلی میگذرد، نحوه شهادتش چگونه بود؟
احمدعلی آرزوی شهادت داشت و از شنیدن خبر شهادت سردارسلیمانی و یارانش خیلی منقلب شده بود. در این ۱۰ سالی که در سپاه مشغول بود هر چقدر به ایشان میگفتیم برای خودت مسکن و زمینی بنویس در جواب میگفت: من رفتنی هستم و وابستگی به این جهان ندارم. برای همین حاضر نبود چیزی به نام خودش بنویسد یا اینکه به نام خودش بزند. روز بعد از اتمام مراسم تاسوعا و عاشورا که مصادف با جمعه ۱۴ شهریور بود، ۲۵ نفر از اقوام مهمان احمدعلی بودند. همان روز ایشان تا آخر شب با دو فرزندش در بیرون از خانه مشغول گردش و تفریح بودند.
خانمش تعریف میکرد با آنکه شب با بچهها بازی کرده و دیر خوابیده بود، صبح زود روز شنبه ۱۵ شهریور از خواب بیدار شده و آماده برای رفتن به سر کار بود. گفتم الان زود است، کمی استراحت کن بعد برو. گفت: نه بچهها منتظر هستند باید زودتر بروم، مأموریتی در پیش داریم. برادرم آن روز با اکیپ فرمانده سپاه سلمان و تعدادی از همرزمانش به یکی از مناطق کوه سفید در منطقه مرزی خاش میروند. دو شب قبل از حادثه گروه جیشالظلم از مرز سراوان وارد خاک ایران شده بودند. احمدعلی با فرمانده و اکیپ گروه خودشان میروند تا چند پایگاه عملیاتی را که با سراوان هم مرز هستند از موضوع ورود جیشالظلم باخبر کنند.
همچنین میخواستند پایگاههای مرزی را آماده و مجهز کنند تا در مقابله با گروهکها آمادهتر باشند. منطقه کوه سفید جاده بسیار خاکی و سنگی و صعبالعبوری دارد که در میان راه ماشینی که احمدعلی و دوستانش را در آن بودند لاستیک جلویش میترکد و احمدعلی از ماشین به بیرون پرتاب میشود و با ضربهای که به پشت سرش وارد میشود، در حین انجام مأموریت به فیض شهادت نائل میشود. خدا را شکر برای دوستانش مشکلی پیش نمیآید.
شهید رضاپور چه شاخصههای اخلاقی بارزی داشت؟
شهید همیشه نیم ساعت قبل از اذان وضویش را میگرفت و آماده شنیدن صدای اذان میشد تا فرایض خودش را اول وقت انجام بدهد. همیشه میگفت: هیچ چیزی را به نام من نزنید که من رفتنی هستم و در این دنیا باقی نمیمانم. نکته بعدی اینکه هیچ کدام از فامیل و رفقا هیچگونه کدورتی از احمدعلی ندیده بودند و همیشه احمدعلی با خندهای که بر لب داشت با همه مراوده و نشست و برخاست میکرد.
گویا برادرتان از داوطلبان اعزام به جبهه دفاع از حرم بودند؟
بله، احمدعلی دو مرتبه تلاش کرد به سوریه اعزام شود. حتی یکبار برای اعزام تا تهران هم رفته بود، ولی فرماندهاش در زاهدان به او اجازه نمیدهد و میگوید منطقه سیستان و بلوچستان هم مانند سوریه یک منطقه درگیر و عملیاتی است و تمام مناطق مرزی آن از لحاظ وجود گروهکها و اشرار بسیار ناامن است. چون احمدعلی هم مسئول ارتباطات «فاوا» بود، در تمام مأموریتهای عملیاتی مرزی خاش از صفر تا ۱۰۰ مأموریت حضور داشت. به خاطر شناختی که احمدعلی روی مناطق مرزی ایران داشت، حضورش بیشتر در سیستان و بلوچستان لازم بود. به همین خاطر به او اجازه رفتن نمیدادند..
شما بهعنوان برادر ارشد خانواده چه خاطراتی از احمدعلی دارید؟
با آنکه من برادر بزرگتر احمدعلی بودم، ولی در این مدت ۲۰ سالی که پدرمان به رحمت خدا رفته، شهید برای خانواده کم نگذاشت و ما را شرمنده میکرد. هر موقع بنده مشکل کاری داشتم، احمدعلی با یک تماس تلفنی خودش را به من میرساند و به جای اینکه من به عنوان برادربزرگ او را دلداری بدهم، ایشان بنده را دلداری میداد. شهرستان مرزی خاش در مرکز استان سیستان و بلوچستان است که تا زاهدان ۱۸۰ کیلومتر فاصله دارد. خاش در مسیر شهرهایی، چون ایرانشهر، سراوان و چابهار قرار دارد. برای همین خیلی از اقوام در مسافرتهایشان از خاش عبور میکردند و در مسیر برای استراحت مهمان خانه احمدعلی میشدند. ایشان خیلی مهماننواز بود و هیچ وقت خانه احمدعلی از مهمان خالی نبود. مهربانی و عطوفت احمدعلی آنقدر زیاد بود که در بین مردم اهل تسنن رخنه کرده بود. تمامی اهل تسنن نیز احمدعلی را دوست داشتند. اینطور بگویم که در شهادت او اهل تسنن در خاش برایش خون گریه کردند. در مراسم احمدعلی مسجد خاش چندین مرتبه از مردمان اهل تسنن پر و خالی شد.
همسر شهید
چطور همراه و شریک زندگی یک شهید شدید؟
ازدواج من و احمدعلی در سال ۱۳۹۲ به صورت فامیلی بود. شهید پسرعموی مادرم بود. زندگی مشترک ما فقط هفت سال طول کشید. احمدعلی عشق و علاقه خاصی به کارش داشت. از مأموریتهای احمدعلی اطلاع داشتم و تمام شرایط ایشان را برای ازدواج پذیرفته بودم.
پس شما خودتان پذیرفته بودید که ازدواج با یک پاسدار آن هم در منطقهای مرزی سختیهای خودش را دارد؟
بله، احمدعلی مرتب به مأموریتهای پرخطر میرفت، اما اغلب به من نمیگفت که مأموریت میرود تا نگرانش نباشم.
گاهی ساعت سه شب از مأموریت به خانه برمیگشت. اغلب حتی گوشیاش آنتن نمیداد و ما چند روز از او بیخبر بودیم. نمیدانستیم ایشان در چه وضعیتی است و همیشه دلهره داشتیم نکند روزی به ما خبر شوکآوری بدهند.
از شب ازدواج این ترس در وجودم بود و همیشه در ذهنم بود که روزی برای احمدعلی اتفاقی میافتد یا اینکه دیگر به خانه بازنمیگردد که همینطور هم شد.
همسرم همیشه به من میگفت: خیلی وابسته من نشو. گاهی من از زدن این حرف شهید دلم میشکست و اعتراض میکردم که در جواب میگفت: این حرفها را میزنم که وابسته نشوی. ممکن است روزی نتوانم از مأموریتهایم سالم برگردم. میخواهم شما را آماده کنم تا اگر اتفاقی افتاد، کمتر دچار شوک و ناراحتی بشوی.
پس شما را برای شهادت خودش آماده کرده بود؟
بله، شهید همیشه تنش خسته بود، اما روحش برای شهادت آماده بود. ذکر همیشگی احمدعلی بود که میگفت: روزی من شهید میشوم. حتی چند نفر از همکاران احمدعلی خواب دیده بودند که ایشان به شهادت میرسند. احمدعلی علاقه خاصی به حاج قاسم داشتند. دو هفته تمام برای شهادت حاجقاسم گریه میکردند و یک تابلو فرش از عکس حاجقاسم سفارش داده بودند. من هم خوشحالم که احمدعلی به آرزوی شهادت خود رسید.
یاد همسرتان را چگونه میخواهید در ذهن فرزندانش ماندگار کنید؟
دوست دارم خدا آنقدر توان بدهد که بتوانم فرزندانم را مثل پدرشان قهرمان بزرگ کنم و الان هم جای خالی پدرشان را با گفتن خاطره و دلاوری از پدرشان پر میکنم. همسرم خیلی با خدا و نمازخوان بود. دخترم سوگند شهادت پدرش را درک میکند. پسرم حسین فرزند، کوچکم هر چه میخواهد بخورد بهانه میآورد و میگوید برویم کنار عکس بابا بخوریم. سرگرمی فرزندانم رفتن سر مزار پدرشان شده است.
چه خاطرهای از همسرتان قبل از شهادتش دارید؟
احمدعلی خیلی با عشق زندگی میکرد. یک شب قبل از اینکه آن حادثه اتفاق بیفتد، رفتیم بازار خرید کنیم که پسرم حسین بهانه خرید کیک تولد آورد که پدرشان یک کیک کوچک برای بچهها گرفت و به خانه آمدیم. پدرشان کیک را با چاقو برید و بچهها دورش نشستند و با خوشحالی خوردند؛ حالا که با خود فکر میکنم میگویم آن کیک، کیک شهادت احمدعلی بود که همه با شادی و دور هم خوردیم، غافل از اینکه که خودمان خبر داشته باشیم.
روز عاشورا هم دیدم احمدعلی با لباس سبز پاسداری آمد و سر زانوهایش همه خاکی بود. از او پرسیدم چی شده احمدآقا؟
گفت: روی خاکهای مزار شهدای خاش نماز روز عاشورا را با جماعت خواندیم. هرسال احمدعلی آب معدنی میگرفت و نذری میداد و میگفت: این کار خیلی ثواب دارد. باید بگویم شهید خیلی علاقه خاصی به امام حسین (ع) و اهل بیت داشت.
احمدعلی همیشه به خانواده شهدا در خرید وسایل کمکشان میکرد. علاقهای خاصی به کمک به نیازمندان داشت و این کار را بدون اینکه هویتش شناخته شود، انجام میداد.
سخن پایانی
بعد از شهادت احمدعلی، دیدم پسرم حسین یکسره بالا و پایین میپرد و غرق دنیای کودکانه خودش بود. یک اسلحه اسباببازی در دستش بود. پدربزرگش از او پرسید حسین داری چکار میکنی؟ حسین با همان لحن کودکانهاش جواب داد تیراندازی میکنم. پدربزرگش پرسید با تفنگت میخواهی چکار کنی؟ حسین نگاهی به عکس پدرش انداخت و گفت: میخوام با تفنگم دشمنای بابامو نابود کنم. این روزها حسین به این طرف و آن طرف میدود و یک شعر را زمزمه میکند. پدربزرگش میگوید این شعر را آقا احمد بهش یاد داده است. حسین میخواند؛ یه دل دارم حیدریه / عاشق مولا علیه / من این دلو نداشتم/ از تو بهشت آوردم/ مشقامو خوب نوشتم/ خدا بهم عیدی داد/ یک دل حیدری داد.
انتهای پیام/