در جنگزدگی و قبل از آنکه جنگ تمام شود و به آبادان برگردیم، سرشار از شور و شوق دیدن شهر رویاییمان که خاطرهای از آن نداشتم بودم، در حالی که فقط از طریق دیدن عکسهای آلبومهای خانوادگی و شنیدن بسیار زیاد از آن همه شکوه رویایی، آبادان را در ذهنم تجسم میکردم و از این روی آرزوی بازگشت به مأمن شیرین خوشبختی، مدام همراهم بود، اما در میان این همه تصورات دوستداشتنی از شهرم، یک کابوس هم داشتم کابوسی که چه در کودکی و چه تاکنون هرگز به زبان نیاوردمش، چون که از کودکی به شجاعت معروف بودم و خجالت میکشیدم که ترس کابوسوارم لو برود، اما الان که در ۴۰ سالگی هستم، میخواهم کوتاه آمده و اعتراف کنم که من در کودکی و تا نزدیکیهای ۱۶ سالگی از حضور در سالنهای سینما و مخصوصاً و متأکداً از بودن در سالنهای سینمای آبادان، هراس و به قولی فوبیا داشتم؛ هراس خفگی و سوختن دستهجمعی در سالن سینما به شکل تراژدی سینما رکس آبادان!
آخر در خردسالی در معرض خاطرات دستاول از بازماندگان و بعضی از نجات یافتگان فاجعه آدمسوزی بودم و شنیدن همین حرفهای سهمگین کافی بود تا مرا علیرغم همه خیرهسریهایم وحشتزده کند.
به هر روی جنگ تمام شد و قرار بود به آبادان برگردیم. در این بین تنها خالهام (همو که در فیلم «تاج محل» بازی کرد) که قرار نبود به آبادان برگردند با اینکه هیچکس از جمله خودش، از هراسهای من از سالنهای سینما چیزی نمیدانست، روزی در آستانه بازگشت به من گفت: «خاله، قربونت، رفتید آبادان، سینما نریها تو آبادان سینماها رو میسوزونند و ما هم کم غم ندیدیم و شانس هم نداریم. باشه قربونت، نریها.ـ
واقعا به همین صراحت به من این جملات را گفت و بنزینی بر آتش وهمها و خوفهایم ریخت.
ما به آبادان برگشتیم. وقتی به آبادان رسیدیم خود شهر و خانهها و اماکن رها شدهاش به شدت فضای سرگرمکننده و عجیبی داشت که مجال وصف آن در این نوشته نیست، اما به هر حال یک سالی طول کشید تا اولین سالن سینمای شرکت نفت بازسازی و افتتاح شد.
سالن سینمایی که انگار برای من و ترسهایم ساخته شده بود. سالنی بزرگ و پارکینگ مانند که فقط میشد در تاریکی شب در آن فیلم نشان داد، چرا که اصولاً سقف نداشت. سالنی با صندلیهایی فلزی و به رنگ آبی روشن با پرده سیمانی سفیدرنگ و بزرگ. سالنی با کف سیمانی که بوی گازوئیل کف سالنهای سرپوشیده را نمیداد. سالنی که در حین تماشای فیلم چهرههامان را باد شرجی نوازش میداد و دود سیگار تماشاگران بزرگسال را با خود میبرد. سینمایی که در آن خفه نمیشدیم و آتش نمیگرفتیم؛ سینمایی که دیوارههایش از مواد پلاستیکی تشکیل نشده بود. سینمایی رها که بیش از آنکه شبیه سالنهای نمور و تاریک سحرانگیز باشد، شبیه استادیوم فوتبال بود و به جای آنکه شبیه سالنهای تئاتر تعبیه شده در پاساژها باشد، شبیه به تئاتر آکروپولیس یونان بود. نام این منجی هراسهای خورهوار روح من «سینما تابستانی پیروز» بود.
خلاصه از وجود و کشف این سینما کیفور بودم و پدرم هم برایم توضیح میداد که آبادان چندین سالن تابستانی دیگر داشته که امیدوار بودیم بازسازی شوند که چندتایشان همچون سینما بهمنشیر و سینما گلستان نیز بازسازی و شروع به کار کردند. اینها که میگویم مال اوایل دهه هفتاد شمسی و ابتدای نوجوانیام است. یواش یواش ترسهایم از خفگی و جزغاله شدن فروکش کردند و احساس میکردم که وقتی در سینما تابستانی فیلم میبینم، مسخ نمیشوم بلکه انگار در یک برنامه دسته جمعی دارد به همهمان خوش میگذرد.
بلند بلند درباره صحنههای فیلم گفتگو و ابراز احساسات میکردیم.
آن حالتی جادوگرانه و هیپنوتیزموار و بازجوییگونهای که حبس شده در اتاقی تاریک، مجبور بودیم به پرده زل بزنیم جایش را داده بود به فضایی که در آن آزادانه چشم از پرده برمیداشتیم و سر به آسمان میبردیم و گاهی حتی قطرات سوزنی باران را بر چهرههامان حس میکردیم و دوباره نگاهمان را به پرده برمیگرداندیم و از فیلم لذت میبردیم.
خلاصه اینکه فرق بسیاری بود بین سینما تابستانی و سینماهای سرپوشیده.
اما نمیدانم چه شد که از اواخر دهه ۷۰ شرکت نفت شروع به رها کردن و تعطیلی سالنهای تابستانی کرد و آرام آرام این پاتوقهای شبانه ضدحریق و آزادمنش تبدیل به بیابانهای سیمانی و رنگ و رو رفته شدند. ولی در میان بازگشایی و رهاسازی سینما تابستانیها من دیگر درمان شده و برای خودم فیلم کوتاهساز حرفهای شده بودم و اولین فیلمنامه و دومین فیلم کوتاهم را که «یادگاری» نام داشت در سینما تابستانی پیروز نوشته و ساختم. «یادگاری» فیلم کوتاه مهمی شد و مرا برای همیشه به سینمای حرفهای آورد.
مورخ نامی «ویل دورانت» در جایی نوشته است: تاریخ را جغرافیا میسازد. یعنی ویژگیهای جغرافیایی در شکلگیری تاریخ بسیار موثرند. جغرافیای ساحلی و گرم آبادان وجود سالنهای روباز موسوم به سینما تابستانی را توجیه میکرد و فیلم دیدنهای آزادمنشانه در این سالنها، خواه ناخواه روحیههایی بلندپروازانه و شاداب را به فیلمسازان آن دیار تزریق میکرد.
ای کاش به الگوی ساختن سالنها، بر اساس ویژگیهای جغرافیایی که در همه جای جهان از جمله آبادان ساخته شده بودند، توجه مجدد شود تا تنوع و انگیزه بیشتری در استقبال از فیلم دیدنهای آیینگونه به دست آید.
سینما شیرین آبادان
در پایان میخواهم یاد کنم از رفیق فرهیخته، صاحبقلم، همنسل و همشهریام، رضا نوری که در مورد اختلاف فیلم دیدن در سالنهای سرپوشیده و سالنهای تابستانی این عقیده جالب را دارد که: فیلم دیدن در سالن سرپوشیده تجربه منگ شدن از جادوی جادوگر است، حال اینکه فیلم دیدن در سالنهای رو باز، شبیه است به تجربهای لذتبخش از مواجهه با تردستیهای یک شعبده باز.
با آرزوی اینکه هرگز هیچ سالن سینمایی در هیچ مکان و هیچ زمانی در آتش نسوزد، چرا که سینما محلیست برای باز شدن روح، روان و اندیشه، نه مذبحی برای خفگی ابنای بشر.
انتهای پیام/