به گزارش «سدید»؛ مجتبی حبیبی متولد ۱۳۳۹ داستاننویس، منتقد ادبیات و خبرنگار است. از آثار اوست: رمان «گذر از فصلها»، مجموعهداستانی بهنام «پاییز آرزوها»، مجموعهداستان «کتاب کابوسهای روز»، داستان کوتاه «زیبا و دلتنگیهایش» و داستان کوتاه «پژواک در سوادکوه» و کتب «سینما و صهیونیسم»، «صهیونیسم در ادبیات جهان» و «سینمای بعد از انقلاب» (بودن یا نبودن) در ادامه یادداشت او درباره جلال آلاحمد را میخوانیم:
«جلال آلاحمد (۱۳۴۸-۱۳۰۲) این پرورشیافته در خاندانی روحانی، پرجوشوخروش که ایمان را از سنگلاخهای دوزخ به چنگ آورد و بهسختی در اندازههای اسطوره جاودانه و جلال آل قلم شد، آنچنان بر تارک تاریخ سیاسی و ادبیات این مرزوبوم در دوره تهاجم فرهنگی استعمار ایستاده است که هیچ سنگدل دشمنی را توان انکارش نیست. ۴۶ سال زندگی در اوج هیجان، تکاپو، کنکاش و بهدست آوردن تجربههای مستقیم از نحلههای مختلف فکری غالب آن دوران (جنگ دوم جهانی)، قدرت یافتن حزب توده، ملی شدن صنعت نفت، ایجاد کانون نویسندگان، راه سوم خلیل ملکی و نهضت آزادی، سرانجام در دامان ایمان به اسلام، گرامی داشتن روحانیت، افشای «خدمتوخیانت» روشنفکران و «غربزدگی» آرام یافت. از هر عنصری که میتوانست تنها یک گام علیه سلطنت بردارد (صمد بهرنگی، ساعدی و...) حمایت کرد و دستشان را گرفت. صلحوصفای درونی او مانند باران که بر گلوخار یکسان میبارد، شامل همه آنانی میشد که خود را مبارز علیه سلطنت و سلطه غرب میشمردند. جلال آلاحمد در داستاننویسی سبکهای جدیدی را ابداع و ارائه کرد که همدورهایها و پیش از خود او در آن زمینهها اثری ارائه نکرده بودند نگاهی اجمالی بر فهرست آثار داستانیاش و استمرار چاپهای کتابهایش تاکنون گواهی در این مورد است: ۱- دیدوبازدید (۱۳۲۴) ۲- از رنجی که میبریم (۱۳۲۶) ۳- سهتار (۱۳۲۷) ۴- زن زیادی (۱۳۳۱) ۵- سرگذشت کندوها (۱۳۳۷) ۶- مدیر مدرسه (۱۳۳۷) ۷- نون ولقلم (۱۳۴۰) ۸- نفرین زمین (۱۳۴۶) ۹- پنج داستان (۱۳۵۰) ۱۰- سنگی بر گوری (۱۳۵۰). آنچه کمتر مورد توجه جامعه داستاننویس و خوانندگان ادبیات داستانی قرار گرفته (زندگینامه خود نوشت) در ادبیات داستانی است که امروزه یکی از شاخصههای ادبیات داستانی جهان به شمار میرود، اثر جلال در این زمینه (سنگی بر گوری) را مرور میکنیم. همچنین، از آن جایی که سفرنامهنویسی در سالهای بعد از انقلاب بسیار پررنگ و تعداد شده است، و خود یکی از خاستگاههای ادبیات محسوب میشود (خسی در میقات) را مرور میکنیم، تا یادی از آن روانشاد کرده باشیم.
(سفرنامه نویسی) شرح حال در «خسی در میقات»
از مهمترین ویژگی این نوع شرح حال میتوان به محدودیت خاص آن از شروع تا پایان اشاره کرد. بسیاری درطول قرون و اعصار در ایران و جهان سفرنامه نوشتهاند و از اقبال خوبی هم برخوردار شدهاند. سفرنامه حج «خسی در میقات» از جلال آلاحمد را مرور میکنیم که هم معاصر است و هم نویسنده آن، نویسندهای حرفهای بوده است. سفرنامه چنانچه در فهرست کتاب هم آمده است از جمعه ۲۱ فروردین ۱۹۱۹ آغاز میشود و در روز یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۹۱۹ پایان مییابد. نحوه انجام مناسک حج بهطور کلی، مناسک حج آن سال (۱۹۱۹) عملکرد کشور میزبان، زیارتگاهها، اقامتگاه، گروههای حجاج کشورهای مختلف، میزبانی بسیار بد عربستان و سوابق آن چارچوب کلی کتاب را تشکیل میدهند. جمله اول چنین آمده است: «جده، پنجونیم صبح -راه افتادیم. از مهرآباد و هشتونیم اینجا بودیم...» یا مینویسد: «.. همان روز شنبه، مکه: این سعی میان «صفا» و «مروه» عجب کلافه میکند آدم را. یکسر برت میگرداند به هزاروچهارصدسال پیش، به ۱۰ هزار سال پیش با «هروله» اش «که لیلی کردن نیست، بلکه تنها تندراه رفتن است» و با زمزمه بلند و بیاختیارش و با زیردست و پا رفتن ایش و بی «خود»ی مردم و نعلینهای رها شده که اگر یک لحظه دنبالش بگردی، زیر دست و پا له میشوی و با چشمهای دودوزنان جماعت که دستهدسته بههم زنجیر شدهاند و درحالتی نهچندان دور از مجذوبی، میدوند و چرخهای که پیرها را میبرد و به کجاوههایی که دونفر از پس و پیش به دوش گرفتهاند و با این گم شدن عظیم فرد در جمع، یعنی آخرین هدف این اجتماع! و این سفر...! شاید ۱۰ هزار نفر، شاید ۲۰ هزارنفر در یک آن یک عمل را میکردند؛ و مگر میتوانی چنان بیخودی عظمایی، به سی خودت باشی؟ و فرادا عمل کنی؟ فشار جمعیت میراندت. شده است که میان جماعتی وحشتزده و در گریز از یک چیز گیر کرده باشی؟ بهجای وحشت «بیخودی» را بگذار و به جای گریز، «سرگردانه» را و پناه جستن را. در میان چنان جمعیتی اصلا بیاختیار، بیاختیاری و اصلا «نفر» کدام است؟ و فرق دوهزار و ده هزار چیست؟ یمنیها چرک و آشفته موی و با چشمهای گود نشسته و طنابی که به کمر بسته، هرکدام درست یک یوحنای تعمیدی که از گور برخاسته؛ و سیاهها درشت و بلند و شاخص، کف بر لب آورده و با تمام اعضای بدن، حرکتکنان و زنی کفشهایش را زیر بغل زده بود و عین گمشدهای در بیابان ناله کنان میدوید و انگار نه انگار که اینها آدمیانند و کمکی از دستشان برمیآید و جوانکی قبراق و خندان، تنه میزد و میرفت! انگار ابلهی در بازار آشفتهای و پیرمردی هنهن کنان در میماند و تنه میخورد و به پیش رانده میشد و میدیدم که نمیتوان نقش او را زیر پای خلق افتاده ببینیم. دستش را گرفتم و بر دستانداز میان «مسعی» نشاندم که آیندهگان را از روندهگان جدا میکند...
مختصری هم عبری میدانست که در مدرسه نظامی بهشان درس دادهاند که وقتی اسرائیل را گرفتند، در ادارهاش در نمانند؟ و ناچار رفتیم سراغ اسرائیل، مثل دست و قلب را برایش زدم که یادم است برای آن جوانهای اهل عرعر در بستنی فروشی مدینه هم گفته بودم که باید قلب را از کار انداخت تا دست از کار بیفتد و قلب خطرناک در شرق، سرمایهداری خارجی است و «آرامکو» و دیگر شرکتهای نفتی، دستهایش و اسرائیل هم یکی دیگر. اما نمیپذیرفت. مدتی دنبال لغت «عوامفریبی» گشتم به عربی (انگریزیاش را نمیفهمید) که حالیاش کنم ناصر با این قضیه اسرائیل مشغول چنین کاری است. اما لغت به دستم نیامد، یعنی به زبانم. متوجه خطر سرمایهداری بود، اما نمیفهمید که اتحاد اعراب باید بهجای ضداسرائیل، ضدکمپانیهای نفتی باشد. بعد هم وحشتزده مینمود از اینکه من یادداشت میکردم و بهخصوص وقتی فرمایش الملک المعظم ملک سعود اول را یادداشت کردم که فرموده بود که:... و من هیچ شبی چنان نبودهام و چنان هوشیار به هیچ چی. زیر سقف آن آسمان و آن ابدیت. هرچه شعر که از برداشتم خواندم -به زمزمهای برای خویش- و هرچه دقیقتر که توانستم در خود نگریستم تا سپیده دمید؛ و دیدم که تنها «خسی» است و به «میقات» آمده است و نه «کسی» و به «میعاد» ی؛ و دیدم که «وقت» ابدیت است، یعنی اقیانوس زمان. یا دیگری. اما «میقات» زمان همان دیدار است و تنها با «خویشتن»؛ و دانستم که آن زندیق دیگر میهنهای یا بسطامی چه خوش گفت: وقتی به آن زائر خانه خدا در دروازه نیشابور گفت که کیسههای پول را بگذار و به دور من طواف کن و برگرد؛ و دیدم که سفر وسیله دیگری است برای خود را شناختن. این که «خود» را در آزمایشگاه اقلیمهای مختلف به ابزار واقعهها و برخوردها و آدمها سنجیدن و حدودش را به دست آوردن که چه تنگ است و چه حقیر است و چه پوچ و هیچ.» (چکیده از صفحههای ۶۳-۳۱)
جلال آلاحمد در این کتاب ۱۸۹ صفحه سفری به مکان و زمان میکند و با تداعیها به مناطق جهان اسلام و گرفتاریهایشان و «خسی در میقات» را به زیبایی به اندرز بایزید بسطامی گره میزند که هرجا آیت خداوند است همان جا خانه خداوند است و چه جایی یا در چه زمانی آیت خداوند نیست؟ پس کل هستی آیت خداوند است و سفر حج وسیلهای برای دریافتن ازلیت و ابدیت جلال خداوندی. جلال آلاحمد سفرنامههای دیگری، چون «سفر روس»، «سفر به ولایت عزراییل»، «سفر اروپا» و «سفر آمریکا» هم دارد که در هر یک بنا به مناسبت اصلی سفر موضوعها را شکل میدهد. خواننده سفرنامه در واقع سفری با کتاب به گذشته زمان و مکان و آدمیان میکند و ضمن تفریح، به آگاهیهای متنوع دست مییابد و بهاصطلاح «سفر پخته کند مرد را» در کتاب تجربه میکند و بیگمان اگر همان خواننده بعد از خواندن سفرنامه خود به سفر رود با چشم سر و چشم دل دیدنیهای بسیاری را خواهد دید. یکدستی لحن، زبان و روایت از جمله مزایای این کتاب است که با دانش نویسنده گره میخورد. از طرفی با وجود یادداشتهای روزانه، سفرنامه توأمان با روزشمار است.
«سنگی برگوری» زندگینامه خود نوشت (داستانی)
شرح حالنویسی میتواند کل یک زندگی یا برشهایی از آن را شامل شود. جلال آلاحمد در «سنگی برگوری» آن قسمت از زندگینامهاش را مینویسد که به معضل و مشکل خانوادگی میپردازد و آن بچهدار نشدنشان است.
نویسنده در این داستان زندگینامه به چهاردهمین سال زندگی مشترک خود با زنش (سیمین دانشور) میپردازد
سال ۱۹۲۷ با هم ازدواج کردهاند، از سال سوم ازدواج، آرامآرام به فکر بچهدار شدن میافتند که بحران هم وارد داستان زندگیشان میشود. قدم اول، فرستاده شدن به آزمایشگاه و اسپرم شماری است. در هر میدان میکروسکوپی از میانگین هشتادهزار، تنها دو سه مورد وجود دارد. جواب قاطع پزشکی و بازهم تعویض آزمایشگاه و دکتر و جاهای دیگر، که هرکس به خود اجازه میدهد به آنها نشانی موردنظر خود را در تهران و شهرستانها بدهد. یک نواختی و اول شخص ماه به ماه به آزمایشگاه مراجعه میکند و با همان نتیجهها روبهرو میشود. بعد از هر نوبت آزمایش دادن هم تزریق آمپولها و جگرخام و زرده تخممرغ خوردن که به حل مشکل کمکی نمیکند. قطع امید از پزشکان و سپس به بنبست رسیدن و روی آوردن به عطاریها و مصرف علفها و ریشهها و از نشانی به نشانی دیگر رفتن، که کار بهجایی نمیرسد. سرانجام راهی اروپا میشوند و در سوئیس همان توصیههای پزشکی و آزمایش و آمپول تزریق کردن بیحاصل، به تهران باز میگردند. در مراجعه جدید به پزشکان مشکل دومی هم پیدا میشود که مجرای رحم خانم تنگ است و... که خانم از باردوم نمیپذیرد به آن ادامه دهد. مرحله سوم فرامیرسد و ناچار فرزند قبول کردن پیش رویشان قرار میگیرد. آنهایی که پیشتر پیشنهادهای جفتجفت میدادند کمکی به حل مشکل نمیکنند و سرانجام تنها مورد، پسربچه ۹ ماهه بردامان مادر مانده که مثلا آبرویشان در خطر است و بیست هزار تومان هم خرجی برای شیر بچه میدهند و... و سرانجام تصمیم میگیرند که از فرزندخوانده پذیرفتن هم منصرف شوند. در سفر به قزوین بعد از زلزله هزاران دختر و پسر یتیمی را میبینند و آنها که پیشتر منصرف شدهاند از کنارشان میگذرند. بر آن میشوند که با محبت کردن به بچههای اقوام و آشنایان کمبود عاطفیشان را جبران کنند که با حرف و حدیث شنیدن از این و آن از خیر این یکی هم درمیگذرند. سرانجام داستان در گورستان به پایان میرسد و آن روبهرو شدن با جمله ابتدایی کتاب است «هر آدمی سنگی است بر گور پدر خویش» در واقع کمتر خوانندهای شاید تحت تاثیر فضای سرد و سیاه برخاسته از اثر قرار نگیرد. اینکه در زنده بودن آدمی انواع شایعه پراکنیها و بهتان زدنها جریان مییابد، آدمی را برآن میدارد تا میتواند به شایعهسازیها پایان بدهد هرچند موفق نمیشود. سنگی بر گوری از آن دست حدیث نفسی است که گوینده و شنوندهاش نیاز شدیدی به باز تعریف و شنیدنش را در خود احساس میکنند. یک علت مبرهن آن همین است که در تاریخ معاصر نفر دومی بعد از آلاحمد به چنین سرنوشت و شرح حالی دست نزده است و مگر زندگی از چه اتفاقهای بزرگ و مشترک بین آدمیان تشکیل میشود؟ هر زندگی کم و بیش گفتنیهایی برای دیگران داشته و خواهد داشت.
انتهای پیام/