بررسی اروپای زشت و اروپای زیبا در اثر «اسلاونکا دراکولیچ»؛
غربزدگی اروپای شرقی، سنگرهای بتونی آلبانی، توالت‌های عمومی بخارست و کلاهبرداری‌های راننده‌تاکسی‌ها در پراگ و بوداپست گوشه‌هایی از اروپایی هستند که اسلاونکا دراکولیچ تصویرش کرده است.
به گزارش «سدید»؛ اسلاونکا دراکولیچ یکی از نویسندگانی است که با آثاری درباره اروپای شرقی کمونیستی شناخته می‌شود. او متولد سال ۱۹۴۹ در یوگسلاوی است. به‌طور دقیق‌تر او اهل کرواسی است که روزگاری بخشی از یوگسلاوی محسوب می‌شد. دراکولیچ به گفته خود متعلق به نسلی از مردمان یوگسلاوی است که در سنین جوانی‌شان، یوگسلاوی داشت به‌مرور به غرب متمایل می‌شد. یک‌سال پیش از تولد این‌نویسنده مارشال تیتو تصمیم گرفت یوگسلاوی را از اردوگاه شوروی جدا و مستقل کند. که این‌حرکت در نوع خود متهورانه و انقلابی بود و در آن‌دوران باعث شد شوروی، یوگسلاوی را که روزگاری برای نجاتش از چنگ نازی‌ها تلاش کرده بود، یک‌شبه به چشم دشمن ببیند.

دراکولیچ قلمی انتقادی دارد و مانند  ایوان کلیما نویسنده یا دیگر نویسندگان اروپای شرقی، نوشته‌های زیادی در مذمت کمونیسم و تلقی آن به‌عنوان عامل عقب‌ماندگی کشورهای اروپای شرقی در کارنامه دارد. به‌هرحال جوانی فردی مثل اسلاونکا دراکولیچ در دهه‌هایی مثل ۱۹۶۰ در حالی طی شد که مردم یوگسلاوی، خلاف دیگر کشورهای بلوک شرق، می‌توانستند به انگلستان،‌ آلمان یا فرانسه و... سفر کنند. به قول خود دراکولیچ، در آن‌زمان داشتن پاسپورت یوگسلاویایی، به این معنی بوده که هم می‌توانستی به غرب سفر کنی هم به شرق.

یکی از کتاب‌های مهم دراکولیچ درباره تاریخ و تحلیل دوران کمونیسم در اروپای شرقی، «کافه اروپا» است که ترجمه فارسی‌اش سال ۱۳۹۳ به‌قلم نازنین دیهیمی توسط نشر گمان منتشر شد. عنوان کامل کتاب هم، چنین بود: «کافه اروپا (زندگی در اروپای شرقی پس از کمونیسم)». دراکولیچ در این‌کتاب که یک‌مجموعه مقاله درباره حکومت کمونیسم و تبعاتش در کشورهای اروپای شرقی و بالکان است،‌ نقدهای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی زیادی دارد که قصد داریم آن‌ها را در ۲ محور اصلی بررسی کنیم. محور اول، مفهوم اروپا و تقسیمش به شرقی و غربی است و محور دوم، تصویری است که این‌نویسنده از کشورهای کمونیستی و زندگی‌شان در سال‌های پس از کمونیسم ارائه و سپس همین‌تصویر را نقد کرده است. دراکولیچ مطالب و مقالات کتاب موردنظر را با استفاده از تجربیات و مشاهدات خود در سفر به شهرهایی چون صوفیه، بخارست، وین، استکهلم، زاگرب، نیویورک، تیرانا، بلگراد و... نوشته است.

در ضمن، در مطالب کتاب، دو گونه نگاه وجود دارد، یک‌نگاه غربی به شرقی، که از بالا به پایین است و مربوط به کشورهای اروپای غربی و آمریکا نسبت به اروپای شرقی است. نگاه دوم هم نگاه شرق به غرب است که موضعی از پایین به بالا دارد و مربوط به کشورهای کمونیست‌زده اروپای شرقی است که به غرب اروپا و آمریکا نگاه می‌کردند و شاید هنوز هم چنین نگاهی داشته باشند. بنابراین با توجه به مطالب بیان‌شده این‌نوشتار را به ۲ فصل کلی ۱-«پدیده‌ای به اسم اروپا و شرقی و غربی‌اش» و ۲-«کالبدشکافی کشورهای کمونیست‌زده اروپای شرقی» تقسیم می‌کنیم.

اما پیش از شروع بحث، به این‌نکته هم اشاره می‌کنیم که دراکولیچ برای تشریح بحث خود، از ۳ ابزار، طرح سوال، تشکیک و کنایه استفاده کرده که این‌ابزارها را هم در بررسی خود، مورد توجه قرار می‌دهیم. «خریدن جاروبرقی» هم تنها مقاله‌ای از کتاب است که با توجه به تکراری‌بودن مطالب مربوط به آن، اشاره‌ای به آن نکردیم.

*۱-پدیده‌ای به اسم اروپا و شرقی و غربی‌اش

شاید ما امروز قاره اروپا را مفهوم واحدی از شبه‌جزیره‌ها و قاره‌ای سبز با این‌نام بدانیم اما سال ۱۹۹۵ که اسلاونکا دراکولیچ مشغول نوشتن بیشتر مطالب کتاب «کافه اروپا» بود و کشورهای اروپای شرقی تازه از زیر سایه کمونیسم بیرون آمده بودند، آوردن نام اروپا، به‌تنهایی، به معنی بخش غربی این‌قاره می‌شد و برای اشاره به کشورهای کمونیست‌زده آن‌باید از عبارت اروپای شرقی استفاده می‌شد. این‌مساله را دراکولیچ هم در نوشته‌هایش متذکر شده است؛ جایی که می‌گوید اروپا دیگر نام یک‌قاره کامل نیست بلکه تنها وصف بخشی از آن، یعنی بخش غربی در مفهوم جغرافیایی، فرهنگی،‌ تاریخی و سیاسی آن است.

غرب یا همان اروپای غربی، در دهه‌های پایانی قرن بیستم، همان آینه‌دار دموکراسی است که در جای خود نشسته و منتظر است دیگران یا شرقی‌ها به‌سویش بیایند. دراکولیچ هم درباره این‌گونه از اروپا نوشته «غرب نیازی احساس نمی‌کند که تعلقش را به جایی اثبات کند» و می‌گوید «غرب منتظر می‌نشیند و آن کشورهای خوش‌اقبالی را برمی‌گزیند که خودشان را با معیارهایش تطبیق می‌دهند»

از نظر نگارنده مطلب، مفهوم غرب گویی همیشه در طول تاریخ با نوعی خودبرترپنداری و تکبر و تبختر همراه بوده و در برهه فروپاشی کمونیسم هم این‌ویژگی در قاره اروپا خود را نشان داد که ساکنان غرب‌ آن، خود را برتر و مدرن‌تر از ساکنان شرقی این‌قاره می‌پنداشته‌اند. البته این‌دید متاسفانه از طرف شرقی‌های اروپا هم به رسمیت شناخته می‌شده و به قول دراکولیچ، نسلی که او متعلق به آن بوده، آرزومندانه به غرب چشم دوخته بوده است. البته سهم زیادی از چرایی این‌دید و وضعیت را می‌توان در شرایطی دانست که شوروی بر مردم شرق اروپا تحمیل کرده بود و با جلوگیری از ورود جریان اطلاعات و بازار اقتصادی، برای دهه‌های متمادی آن‌ها را عقب نگه داشت. تصویری هم که دراکولیچِ یوگسلاویایی از اتحاد شوروی در ذهن خود داشته، این‌گونه بوده است:‌ نمایی از یک برهوت سترون که لایه نازکی از یخ سیبریایی سراسرش را پوشانده است.

غرب یا همان اروپای غربی، در دهه‌های پایانی قرن بیستم، همان آینه‌دار دموکراسی است که در جای خود نشسته و منتظر است دیگران یا شرقی‌ها به‌سویش بیایند. دراکولیچ هم درباره این‌گونه از اروپا نوشته «غرب نیازی احساس نمی‌کند که تعلقش را به جایی اثبات کند» و در صفحه ۳۰ کتاب خود می‌گوید «غرب منتظر می‌نشیند و آن کشورهای خوش‌اقبالی را برمی‌گزیند که خودشان را با معیارهایش تطبیق می‌دهند.» بنابراین می‌توان از این‌سطر و جمله دراکولیچ، به همان‌برداشتی از اندیشه برخی متفکران رسید که غرب را یک‌جغرافیا نمی‌دانند بلکه غرب، یک‌مرام و یک‌فرهنگ است که در برخی نقاط دنیا نمود دارد و سعی در غلبه فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی دارد. در زمینه اروپای شرقی و غربی که چنین‌برداشتی کاملا صادق است. با این‌زاویه دید، دراکولیچ، هم حرف‌های ضدغربی دارد هم ضد شرقی (شرقی به معنای کمونیستی). بین حرف‌های ضدغربی این‌نویسنده، او معتقد است اروپا را می‌شود از تلویزیون خانه، با رنگ و لعاب خیره‌کننده‌ای دید و بیشتر به رویا می‌ماند تا واقعیت.

۱-۱ افاده‌های روشن‌فکری و تلاش برای غربی‌به‌نظر رسیدن

در فرهنگ عامیانه ایران هم عباراتی مثل قیافه روشن‌فکری یا تیپ روشن‌فکری به کرّات مورد استفاده قرار می‌گیرند. مثلا زمانی بود (شاید هنوز هم هست) که اگر کسی تیپ و ظاهر افرادی را داشت که فاصله زیادی با ظاهر دین‌داران و چهره‌های مذهبی داشتند، به‌عنوان یک‌فرد روشنفکر و مترقی تلقی می‌شد. چنین‌نظرگاهی که می‌توان تولدش را به اواخر دوران قاجار و شروع حکومت پهلوی اول نسبت داد، هنوز هم خود را در شکل و قواره‌های دیگر نشان می‌دهد. اما دغدغه روشنفکربه‌نظر رسیدن یا اروپایی‌بودن و غربی‌تلقی‌شدن، فقط آسیبی نیست که جامعه ایران با آن روبرو بوده باشد. و کشورهای اروپای شرقی هم که سال‌ها تحت سیطره کمونیسم بودند، با این‌مساله روبرو بوده‌اند. ما فقط به ابزارهایی چون تیپ و قیافه اشاره کردیم اما اسلاونکا دراکولیچ در بحثی که در این‌زمینه دارد و آن را در مقاله «کافه اروپا» مطرح کرده، نام‌های غربی و اروپایی و افاده‌ ناشی از آن‌ها را هم مورد توجه قرار داده است. مثلا این‌که کافه‌هایی در صوفیه پایتخت بلغارستان، برای مدرن‌تر به نظر رسیدن، از نام‌های خارجی و اروپایی بر سر درشان استفاده می‌کردند. او ضمن بیان این‌کنایه که پذیرایی شیک و مجلل در شهر صوفیه، تاثیری مانند فاصله‌گذاری برشتی ایجاد می‌کند، کنایه دیگری را هم به‌کار می‌برد که از این‌قرار است؛ شهر وین پایتخت اتریش،‌ ظاهرا علاقه‌مندان زیادی در صوفیه دارد چون حداقل دو کافه‌قنادی به نام «وین»‌ در صوفیه وجود دارد.

نام زیباترین سینمای شهر زاگرب یعنی «سینما بالکان» را به «سینما اروپا» تغییر دادند. و بلافاصله آن‌نام قدیمی تبدیل به نماد گذشته، بدویت، جنگ و چیزهای بد و غیر اروپایی شد. نام «سینما اروپا» به گفته دراکولیچ بنا بود دربردارنده این‌پیام باشد که کرواسی همیشه متعلق به بخش پیشرفته‌تر اروپاست و مذهب مردمش هم در تقابل با همسایه‌های ارتدوکس‌اش، مذهب بهتر یعنی کاتولیک بوده است

دراکولیچ با تذکر این‌مساله که نام سردر مغازه‌ها و کافه‌های کشورهای اروپای شرقی، به‌وضوح خبر از غربی‌شدنشان می‌دهند، دوباره شمشیر کنایه را می‌کشد و می‌نویسد: «حتی اگر مغازه، به کوچکی شکافی در دیوار باشد، نامش چیزی ست در مایه‌های وست‌پوینت.» (صفحه ۲۵) یا مثلا از کافه‌نشین‌های شهر تیرانا در آلبانی و تاثیر خارجی‌ها بر آن‌ها می‌گوید و به پوشش‌شان اشاره می‌کند: «آنجا نشستن با شلوار جین سنگ‌شور و موهای افشان، باید برای آنها یکی از مهم‌ترین و آشکارترین نشانه‌های آزادی نویافته‌شان باشد.» (صفحه ۲۵) این‌نویسنده با گرداندن سر خود به سمت میهنش کرواسی، می‌گوید هیچ ایدئولوژی ناسیونالیستی‌ نمی‌تواند بر شوق و ذوق ملتش برای این‌که زاگربی‌ها و کرواسی هم جزو غرب محسوب می‌شود، مهر بطلان بزند. او در مثالی از شهر زاگرب، می‌گوید سال ۱۹۹۰ که کرواسی تازه مستقل شده و از زیر سایه کمونیسم بیرون آمده بود، تلاش می‌کرد تا می‌تواند از بخش غیر اروپایی یوگسلاوی سابق که قلمرو صرب‌ها بود(یعنی دشمنانش)، فاصله بگیرد. به‌همین‌دلیل هم نام زیباترین سینمای شهر زاگرب یعنی «سینما بالکان» را به «سینما اروپا» تغییر دادند. و بلافاصله آن‌نام قدیمی تبدیل به نماد گذشته، بدویت، جنگ و چیزهای بد و غیر اروپایی شد. نام «سینما اروپا» به گفته دراکولیچ بنا بود دربردارنده این‌پیام باشد که کرواسی همیشه متعلق به بخش پیشرفته‌تر اروپاست و مذهب مردمش هم در تقابل با همسایه‌های ارتدوکس‌اش، مذهب بهتر یعنی کاتولیک بوده است.

۱-۲ تصویر مردم اروپای شرقی از خودشان و غرب

بخشی از مقاله «کافه اروپا» دربردارنده تصویری است که مردم اروپای شرقی از خودشان دارند و البته این‌تصویر، یک‌تصویر مطلق نیست بلکه در مقایسه با اروپای غربی ارائه می‌شود. دراکولیچ پس از بحثی که درباره نمادهایی مثل اسم اماکن اروپایی یا لباس‌های جین و غربی مطرح کرده، در پی یک موضوع و معنای عمیق‌تر است؛ یعنی همان تصویری که مردم اروپای شرقی از خودشان دارند. یا به قول خودش، این‌که دلشان می‌خواهد چه‌شکلی باشند یا چه‌طور به نظر برسند. او در مقطعی که مقاله‌اش را نوشته، یعنی سال ۱۹۹۵ معتقد بوده در سرتاسر اروپای شرقی، انقلاب دیگر به‌معنی ترویج دموکراسی یا دستیابی به اقتصاد بازار آزاد نیست. بلکه در آن‌دوران یا همان‌امروزی که او مقاله‌اش را نوشته، می‌توان انقلاب را در چیزهای کوچک روزمره پیدا کرد؛ «در صداها، قیافه‌ها و تصاویر» (صفحه ۲۷)

دراکولیچ در تحلیل این‌رفتار مردمان اروپای شرقی که مرتب سعی می‌کنند خود را به غرب نزدیک‌تر کنند، این‌کارها را تلاشی برای انکار آن اروپای شرقی کمونیستی و قدیمی عنوان می‌کند و با چاشنی‌کردن کنایه در قلمش، می‌نویسد انگار اگر چیزی را به نام دیگری بخوانی، کافی است که آن چیز بدل به همان‌چیزی شود که می‌خواهی. سوال مهمی که این‌نویسنده در مطلب «کافه اروپا»ی خود مطرح می‌کند این است: «پس اروپا، برای اروپای شرقی چه معنایی دارد؟» و در پاسخ می‌گوید برای این‌کشورها، اروپا، چیزی دور از دسترس است.

برخی از جملاتی که دراکولیچ در تعریف اروپای غربی از دید ساکنان شرقی این‌قاره بیان می‌کند، این‌چنین هستند: «اروپا یعنی فراوانی» و «اروپا یعنی حق انتخاب» و «اروپا یعنی آزادی بیان». دراکولیچ با کنایه این‌مطلب را هم اضافه می‌کند که «اروپا سرزمین موعود است، یک اوتوپیای تازه. یک آب‌نبات چوبی خوش‌رنگ.» (صفحه ۳۱) پس با یک موزانه ساده، می‌توان دریافت که مردم اروپای شرقی در آن‌برهه‌ای که کمونیسم تازه برچیده شده بود، تشنه همان آب‌نبات‌چوبی خوش‌رنگی بودند که غرب به آن‌ها نشان می‌داد. ابزار نشان‌دادن این آب‌نبات خوش‌آب‌ورنگ هم همان‌طور که در ادامه مطلب خواهیم دید، وسایلی چون تلویزیون و شبکه‌های ماهواره‌ای بودند که سبک زندگی اروپایی (همان‌اروپای غربی) را تبلیغ می‌کردند.

۱-۳ دیدن روی زشت اروپا _ پرده‌ها کنار می‌روند

اما به‌جز همه سوالات و تشکیک‌هایی که دراکولیچ در این‌بحث دارد، سوال کنایی مهمی را هم مقابل مخاطب خود می‌گذارد و آن‌سوال، این است که در چنین‌شرایط نابرابری، اروپای شرقی، چه‌چیز یا آورده‌ای برای اروپای غربی دارد؟ بد نیست جملاتی را که این‌بحث را در خود دارند، به‌طور کامل نقل کنیم: سوال این‌گونه است: «شاید چیزی مثبت و باارزش هم باشد که ما ملت‌های اروپای شرقی باید به اروپای امروز عرضه کنیم. و پاسخش به این‌شرح: «آیا آن‌چیز، هنر است؟ چندفرهنگی و تنوع، در کلیت آن است؟ آیا الگوی سیاستمدار اخلاقی ست که در چهره واسلاو هاول تجلی یافته؟ و یا آن‌ مهم‌ترین مهارتی است که انسان‌ها می‌توانند کسب کنند: توانایی زنده ماندن در شرایطی که زنده ماندن را غیرممکن می‌کند؟» (صفحه ۳۲) در همین‌زمینه بد نیست سرکی هم به آخرین مقاله کتاب «کافه اروپا» بکشیم؛ مقاله‌ای با عنوان «بوسنی؛ یا اروپا برای ما چه معنایی دارد». دراکولیچ در این‌مقاله می‌گوید خیلی از اهالی بوسنی، هر دو روی اروپا را دیده‌اند. اما این‌جا دیگر بحث غربی و شرقی مطرح نیست بلکه بحث روی زشت و روی زیبای اروپا مطرح است. پس اروپایی که مشغول بررسی‌اش هستیم، یک‌مفهوم دو رو است و زشت و زیبا دارد. اشاره اصلی و بی‌تعارف اسلاونکا در این‌مطلب، ویترین و ظاهر زیبای اروپا و زندگی غربی؛ و باطن اسفناک آن است.

«بوسنی؛ یا اروپا برای ما چه معنایی دارد». دراکولیچ در این‌مقاله می‌گوید خیلی از اهالی بوسنی، هر دو روی اروپا را دیده‌اند. اما این‌جا دیگر بحث غربی و شرقی مطرح نیست بلکه بحث روی زشت و روی زیبای اروپا مطرح است. پس اروپایی که مشغول بررسی‌اش هستیم، یک‌مفهوم دو رو است و زشت و زیبا دارد. اشاره اصلی و بی‌تعارف اسلاونکا در این‌مطلب، ویترین و ظاهر زیبای اروپا و زندگی غربی؛ و باطن اسفناک آن است.

«سال‌ها طول کشید تا بوسنیایی‌ها فهمیدند که اروپا آن چیزی نیست که آنها فکر می‌کردند، و تازه پس از آنکه اروپایی‌ها آستینی بالا نزدند و کمکی به آنها نکردند و گذاشتند که بوسنی به شرم‌آورترین شکل ممکن ویران شود به این مساله پی بردند، اروپا فقط یک بسته یا بقچه از کشورهایی با منافع گوناگون است، و بوسنیایی‌ها با دیدن درنگ، تردید، بی‌اعتنایی و تلخ‌اندیشی اروپایی‌ها توانستند به این‌واقعیت پی ببرند. عجیب و جالب است که صدها هزار بوسنیایی در نهایت به شکل پناهنده سر از کشورهای اروپایی درآوردند، و تازه آن‌وقت بود که اروپایی‌ها کمکی به آنها کردند.» (صفحه ۲۹۵) این‌بخشی از جملات دراکولیچ در مقاله مورد اشاره است. او با اشاره به جنگ بوسنی و مساله قومیت‌ها در بالکان، می‌نویسد دولت‌های اروپایی (غربی‌ها) با این‌که مساله بالکان (اروپای شرقی) را جزئی از اروپا بدانند، مشکل داشتند و در آغاز جنگ بوسنی، برای طولانی‌مدت، طوری رفتار کردند که گویی این‌جنگ صرفا یک‌چالش معناشناختی است. در ادامه بحث هم، این‌واقعیت تاریخی را گوشزد می‌کند که دولت‌های اروپایی هیچ‌کمکی به مسلمانان بوسنی نکردند و کشورهایی مثل ایران بودند که به کمک بوسنیایی‌ها شتافتند.

اما سوال مهم این است که چه اتفاقی برای بوسنیایی‌ها افتاد که به قول دراکولیچ، فهمیدند اروپا آن‌چیزی نبوده که فکرش را می‌کرده‌اند؟ این‌نویسنده در پاسخ به مساله کشتار یهودیان در جنگ جهانی دوم کنایه می‌زند و می‌گوید هیچ‌کس نباید به‌خاطر دلبستگی‌های ملی اشتباهش یا رنگ عوضی چشم‌هایش کشته شود اما تراژدی بزرگ‌تر آن‌جاست که آدم‌ها صرفا به‌خاطر چیزی که نیستند قتل عام شوند و این‌بلایی بود که سر بوسنیایی‌ها آمد و در آغاز جنگ، به این‌بهانه که مسلمان و بنیادگرا هستند، پاکسازی قومی شدند. و اروپایی‌ها هم بیرون گود ایستاده و تماشا کردند. دراکولیچ می‌گوید مسلمان افراطی و بنیادگرا بودن، اتهامی غیرواقعی برای بوسنیایی‌ها و صرفا توجیهی بود برای آن‌چه صرب‌ها و کروات‌ها قصد انجامش را داشتند؛ یعنی فراری‌دادن بوسنیایی‌ها از سرزمین خودشان. نکته شگفت از نظر دراکولیچ این است که این‌میان دولت‌های دموکرات و آزادی‌طلب اروپایی که دغدغه حقوق بشر دارند، طوری رفتار کردند که گویی مسلمانان بوسنی، واقعا بنیادگرا و متعصب هستند. در حالی‌که این‌گونه نبودند و ملیت اسلامی اواسط دهه ۱۹۷۰ توسط مارشال تیتو به‌ آن‌ها اعطا شد تا موازنه صرب‌ها و کروات‌ها در بوسنی حفظ شود.

دراکولیچ می‌گوید اکثر بوسنیایی‌ها مسلمان متعصب و مقید به آداب دینی نیستند و وقتی اروپایی‌های دموکرات کاری برایشان نکردند، و آن‌ها علی‌رغم این‌که اروپایی، اسلاو و مسلمان بودند، به‌عنوان بنیادگرا کشته شدند، اروپا معنی‌اش را برای این‌مردم از دست داد؛ همان‌طور که مدت‌ها پیش، بوسنی معنایش را برای اروپا از دست داده بود.

۱-۴ جعل اروپا توسط اهالی اروپای شرقی

نتیجه‌گیری دراکولیچ از بحث مورد درباره بوسنی و تصویر اروپای غربی نزد مردمان شرق این‌قاره، این است که «ما» (اروپای شرقی‌ها)، اروپا را جعل کرده و از آن، اسطوره ساخته‌ است. او می‌گوید «اروپا را ما ساکنان حاشیه این‌قاره ساختیم، چون فقط در این‌حاشیه می‌توانستی نیاز به چیزی چون اروپا را به تصور در آوری که تو را از عقده‌هایت، از ناامنی‌ات، و از ترس‌هایت نجات دهد...» (صفحه ۲۹۸ به ۲۹۹)

۱-۵ تمایز «ما» و «من» در اروپای‌های شرقی و غربی

گفتیم دراکولیچ در نوشته‌هایش می‌گوید ما (مردمان اروپای شرقی) اروپا را جعل کردیم. این‌مفهوم «ما» در مقالات او، جایگاه مهمی دارد و معرّف مردمان اروپای شرقی و کمونیست‌زده است. او برای کتاب «کافه اروپا» مقدمه‌ای با عنوان «مقدمه: اول‌شخص مفرد» دارد که در آن، از استفاده از ضمیر اول‌شخص جمع یعنی همین «ما» اعلام انزجار می‌کند چون مقصود از آن، مردم کشورهای کمونیستی سابق و مفهومی اتوماتیک و عروسک‌وار جامعه اشتراکی است.

این‌نویسنده کروات، ضمن این‌که می‌گوید با این‌ «ما» بزرگ شده، به این‌نکته اشاره دارد که آن‌هایی که کشورهای کمونیستی را ترک کردند، در گفتارشان به جای «ما»، از «من» استفاده می‌کردند. این‌افراد در بیان دراکولیچ، آن‌هایی هستند که چاره‌ای جز فرار نداشته‌اند. او در حالی‌که «من» را به‌عکسِ «ما»، دادن فرصت به فردیت و دموکراسی می‌داند، از «نه»گفتن سخن می‌گوید. به این‌ترتیب که بودن در هیئت یک‌موجود را می‌ستاید و دوباره یک‌سوال مهم طرح می‌کند: «فردی که از یک‌جامعه توتالیتر بیرون می‌آید، چگونه می‌تواند مسئولیت‌پذیری، فردیت و ابتکار عمل را بیاموزد؟» پاسخ خلاصه دراکولیچ این است: «با نه گفتن.» اما مخاطب این‌نویسنده پاسخ مشروح را در ادامه و بخش دیگری از این‌نوشتار که مربوط به اتفاق قطع درختان یکی از میدان‌های زاگرب توسط شهرداری است، خواهد خواند.

به‌هرحال چیزی که از نوشته‌های دراکولیچ و صحبت‌هایش استنباط می‌شود، این است که مردم اروپای شرقی، سال‌ها آری گفتند چون می‌ترسیدند و این «ما»ی آن‌ها به معنی تسلیم و سر فرودآوردن است. جالب است که نائومی کلاین نویسنده زن دیگری که البته غربی و آمریکایی است؛ هم طی چندسال اخیر و در واکنش به سیاست‌های کاپیتالیستی آمریکا و دونالد ترامپ از «نه» گفتن، حرف می‌زند. بله جالب است که اسلاونکا دراکولیچ در سال ۱۹۹۵ در واکنش به کمونیسم از نه گفتن حرف می‌زند و نااومی کلاین هم سال ۲۰۱۷ (یک‌سال پس از روی کار آمدن ترامپ) در واکنش به سرمایه‌داری آمریکایی از این‌مفهوم دم می‌زند.

۱-۶ مقایسه آلمان با کشورهای اروپای شرقی

در ادامه بحث خوشبخت‌دانستن غربی‌ها، دراکولیچ در مطلب دیگری می‌گوید فقط ۲۰ سال پس از پایان جنگ جهانی دوم، وضعیت به‌گونه‌ای شده بود یا به قول ما ورق طوری برگشته بود که مردم اروپای شرقی فکر می‌کردند آن‌هایی که در آلمان، آشنا یا قوم و خویشی دارند،‌ خوشبخت هستند. او می‌گوید خصومت شدید نسبت به مردم آلمان تا اواسط دهه ۱۹۶۰ ادامه داشته با این‌حال در سال ۱۹۵۹ (۱۴ سال پس از پایان جنگ) هم کسی از مردم نبوده که، از روس‌ها دل خوشی داشته است. به‌هرحال، از ۱۹۶۰ به بعد،‌ آلمان برای مردم یوگسلاو و کمونیست‌زده، تصویر بهشت روی زمین را پیدا کرد.

با وجود تصویر بهشتی که از آلمانِ آن‌دوره نزد مردم اروپای شرقی وجود داشته، این‌واقعیت تلخ که کارگران یوگسلاو در آن‌کشور تحت شرایط بسیار بد و دشوار زندگی می‌کردند، مخفی نگه داشته می‌شده است. دراکولیچ مطلبی با عنوان «سرخوردگی من از آلمان» دارد که در آن می‌گوید آلمان‌ها برای مردمانی مثل او، نماد اروپا، جهان، پول، جهان مصرفی،‌ آزادی، سفر، خوشگذرانی و تمام آن‌چیزهایی بوده‌اند که دست‌یافتن به آن‌ها دشوار بوده است. مطلب نامبرده، بیشتر حاوی تحسین مردم آلمان توسط دراکولیچ است و او در این‌نوشته، فارغ از سرخوردگی‌هایش از آلمان و آلمانی‌ها، یا فارغ از دوست‌ و دشمن‌بودن با آن‌ها، اعتراف می‌کند که آلمانی‌ها همیشه بزرگ و قدرتمند هستند.

پایان‌بندی این‌مطلب حاوی افسوس و اندوه است یا شاید بهتر باشد از لفظ غبطه استفاده کنیم چون دراکولیچ در این‌فراز از نوشته‌هایش، به اعتماد به نفس مردم آلمان غبطه می‌خورد و البته این‌چنین با نیش و کنایه حسرتش را بیان می‌کند: «یک ملت باید چقدر توانا و قدرتمند باشد که سعی نکند گذشته فاشیستی‌اش را از بین ببرد.»

اسلاونکا دراکولیچ نویسنده «کافه اروپا»‌

 

*۲- کالبدشکافی کشورهای کمونیست‌زده اروپای شرقی

۲-۱ دیوار نامرئی و شهروند درجه دو بودن

اسلاونکا دراکولیچ خود را از اولین‌نسل مردم یوگسلاوی معرفی می‌کند که اجازه پیدا کردند آزادانه به خارج از کشور سفر کنند. اما همان‌طور که دیگر نویسندگان اهل اروپای شرقی چون ایوان کلیما از تجربیات خود از سفر به ممالک دیگر نوشته‌اند، این‌اتفاق یعنی سفر به کشورهای غربی باعث روبرو شدن با اختلاف و تضادی چشمگیر شده که روایان به‌طور مشترک آن را دیده و حس کرده‌اند. دراکولیچ هم در برخی فرازهای کتاب خود ازجمله مقاله «دیوارهای نامرئی میان ما» به این‌مساله اشاره کرده است. بخشی از تفاوت مورد اشاره، مربوط به خفت و خواری‌دادن به مردم اروپایی‌ شرقی می‌شود.

او در این‌مقاله از صحنه‌های خفت‌باری نوشته که پلیس‌های کشورهای غربی برای مسافران اروپای شرقی به کشورشان خلق می‌کردند و البته هنوز هم گاهی‌اوقات چنین‌کارهایی را در حق مردمان برخی کشورها (از جمله کشور خودمان ایران) انجام می‌دهند. دراکولیچ می‌گوید ماموران جوان متکبر در فرودگاه کشورهای اروپای غربی، شهروندان سن‌وسال‌دار شرقی را به‌عنوان مهاجری احتمالی که شاید دیگر به کشورش برنگردد، تحقیر  و آن‌ها را خطری برای کشور خود تلقی می‌کردند

نویسنده‌ مورد اشاره‌مان می‌گوید به‌رغم همه دشواری‌هایی که سفر کردن برای مردم یوگسلاوی داشته، انجام این‌کار برایشان مهم بوده چون باقی مردم اروپا اجازه‌اش را نداشته‌اند و به‌علاوه این‌کار، شکلی از سرکشی مقابل دولت کمونیستی هم بوده است. زمان نوشتن این‌مقاله، سال ۱۹۹۵ است که در آن، به‌قول خود دراکولیچ، دیگر نه در یوگسلاوی کمونیستی بلکه در کرواسی دموکراتیک (کرواسی جداشده از یوگسلاوی و به استقلال رسیده از کمونیسم) زندگی می‌کند؛ که همان‌طور که می‌دانیم منظور دوران پس از فروپاشی کمونیسم و آزادی کشورهای بلوک شرق از سیطره شوروی است. اما نکته مهم وجود ترس و اضطرابی است که هنوز در روایت نویسنده باقی مانده و ریشه در همان‌دوران کمونیستی دارد. دراکولیچ ابتدای مطلب می‌گوید هنوز با نگاه به گذرنامه خود دچار هول و اضطراب می‌شود. این‌درحالی است که در آن‌سال یعنی ۱۹۹۵ می‌شد با ویزای مالتیپل یک‌ساله آمریکا، به همه کشورهای اروپایی سفر کرد. خودش هم سوال مهمی را درباره ترس‌اش از مرز و مرزکشی که از دوران کمونیست‌ها در درونش ته‌نشین شده مطرح می‌کند: «پس چرا ترس من از مرزها هنوز نریخته است؟»

نکته مهمی که در نوشته‌های دراکولیچ و یا نویسنده‌هایی چون ایوان کلیما می‌توان سراغش را گرفت، نوعی نگرانی به‌خاطر این است که فرد شهروند یکی از کشورهای اروپای شرقی بوده است. دراکولیچ در مطلب «دیوارهای نامرئی میان ما» از تفاوت واقعی شهروند اروپاهای غربی و شرقی حرف زده و این‌تفاوت را در آن می‌داند که یک‌شهروند اروپای غربی، در آن‌دوره،‌ لازم نبوده هنگام سفر، ذهن خود را مشغول نگرانی‌هایی کند که شهروند اروپای شرقی داشتند. در همین‌ساحت، او ضمن اشاره به تفاوت گذرنامه غربی شوهرش (اهل سوئد) و گذرنامه شرقی خودش از دیوار نامرئی موجود بین شهروندان اروپای غربی و اروپای شرقی نوشته است. به‌این‌ترتیب شوهر اسلاونکا دراکولیچ، هنگام عبور از اتاقک کنترل گذرنامه فرودگاه،‌ فقط یک‌لحظه گذرنامه را تکان می‌داده و عبور می‌کرده است اما او نمی‌توانسته مانند شوهرش راحت و بی‌دغدغه باشد. او در این‌مقاله از صحنه‌های خفت‌باری نوشته که پلیس‌های کشورهای غربی برای مسافران اروپای شرقی به کشورشان خلق می‌کردند و البته هنوز هم گاهی‌اوقات چنین‌کارهایی را در حق مردمان برخی کشورها (از جمله کشور خودمان ایران) انجام می‌دهند. دراکولیچ می‌گوید ماموران جوان متکبر در فرودگاه کشورهای اروپای غربی، شهروندان سن‌وسال‌دار شرقی را به‌عنوان مهاجری احتمالی که شاید دیگر به کشورش برنگردد، تحقیر  و آن‌ها را خطری برای کشور خود تلقی می‌کردند. این‌نویسنده کروات، در همین‌زمینه جمله مهمی در صفحه ۳۷ کتاب «کافه اروپا»‌ دارد: «هر شهروندی که اهل یک‌کشور کمونیستی بود، علی‌القاعده، یک‌مظنون به حساب می‌آمد.» و در صفحه بعد هم می‌گوید «انگار باورش سخت باشد که من یک‌خلافکار خرده‌پای فراری از کشور نیستم.»

در نوشته‌های دراکولیچ، می‌توان عدم اعتماد به نفس مردمان اروپای شرقی و توسری‌خورده از کمونیسم را هم دید. او از افرادی نوشته که برای سفر به یک کشور غربی، لباس‌های پلوخوری خود را می‌پوشیدند و سعی می‌کردند سر و وضع مرتب و شیکی داشته باشند اما دقیقا به‌همین‌دلیل با وسواس بیشتری مورد بازرسی غربی‌ها قرار می‌گرفتند. به‌هرحال، صف شهروندان اتحادیه اروپا، یعنی ساکنان اروپای غربی تا سال‌ها از صف ساکنان اروپای شرقی جدا شده و از سایه کمونیسم بیرون بوده است؛ کما این‌که صف غربی‌ها امروز هم از صف مردمان برخی کشورهای دیگر جداست و ظاهرا غربی‌ها باید همیشه خود را تافته جدا بافته بدانند. در هر حال، دراکولیچ ضمن اشاره به جدایی صف مسافران اروپای شرقی از صف شهروندان اروپای غربی، به دیوار نامرئی‌ای اشاره می‌کند که در ابتدا اشاره کردیم و می‌گوید این‌دیوار از همین‌جا یعنی فرودگاه‌های غربی‌ها شروع می‌شود. این‌نویسنده با نیش و کنایه درباره پرس‌وجوهایی که ماموران کنترل غربی در فرودگاه می‌پرسیدند، نوشته است: «هرچه باشد بالاخره من در مملکت نوبر او یک مدعو هستم نه یک متجاوز.» (صفحه ۴۳) اگر توجه کنیم در کُنه و حاشیه مطلب می‌توان بحث اروپایی‌شدن یا همان‌غربی‌شدن را دید؛ یعنی این‌خواهش و تمنای مردمان کشورهای اروپای شرقی که آیا روزی می‌رسد آن‌ها هم مثل اروپای غربی بشوند!؟ مساله آزاردهنده هم این‌میان، موضع بالا به پایین یک سرباز یا افسر وظیفه در فرودگاه‌های اروپای غربی است که می‌تواند با تحقیر و تهمت به شهروندان اروپای شرقی نگاه کند. شهروندان کشورهای اروپای شرقی که سال‌ها زیر سایه کمونیسم زندگی کردند، یعنی افرادی مثل اسلاونکار دراکولیچ در روزگار پساکمونیسم باید برای سفر به یک‌کشور غربی، آشنا یا اقوامی در آن‌کشور می‌داشتند تا ضمانت می‌کرد فرد مسافر بنا نیست در کشور غربی ماندگار شود و به کشور خود باز خواهد گشت. چنین‌رویکردی هنوز هم در کشورهای اتحادیه اروپا وجود دارد.

یک‌نکته جالب در نوشته‌های دراکولیچ، تشابه رفتاری شهروندان کمونیست‌زده با برخی شهروندان ایرانی است که به‌کشورهای اروپایی سفر می‌کنند و متاسفانه رفتارشان بیان‌گر نبود هرگونه اعتمادبه‌نفس است. اشاره نگارنده، به جایی از نوشته‌های دراکولیچ است که صحبت از خرید کردن مسافران در کشورهای غربی است: «آن‌ها به قصد پول خرج‌کردن از کشور خارج می‌شدند.» و در این‌زمینه به بازار سیاه اشاره می‌کند (که یکی از وجوه اجتماعی حکومت کمونیست‌هاست و البته زمان نازی‌ها هم وجود داشت). با توجه به مساله بازار سیاه، ماموران گمرک و پلیس‌های مرزی کشورهای غربی، باعث وحشت شهروندان اروپای شرقی می‌شدند. علت این‌وحشت در کلام دراکولیچ این‌گونه بیان می‌شود: «آنها می‌دانستند که ما قاعدتا پولی بسیار بیشتر از آنچه مجازیم همراه داریم.» (صفحه ۳۷)

شهروند درجه دو، یکی از اساسی‌ترین کلیدواژه‌هایی است که دراکولیچ در این‌نوشته خود ارائه کرده است. او در حالی‌که به پناهندگان کولی،‌ آلبانیایی یا بوسنیایی و خواروخفیف‌کردنشان توسط غربی‌ها اشاره دارد، می‌گوید شهروند اروپای شرقی با وجود این‌که کمونیسم سقوط کرده، هنوز هم شهروند درجه دو محسوب می‌شود. او می‌نویسد: «شهروندان اروپای شرقی، با وجود سقوط کمونیسم و آخرین بیانیه‌های سیاسی، حالاحالا شهروند درجه دو محسوب می‌شوند. بین ما و آنها دیواری نامرئی قرار دارد.» (صفحه ۴۴) کنایه‌ای هم که در این‌زمینه در پایان‌بندی مقاله‌اش قرار داده، این است که اگر چنین‌تبعیض‌هایی ادامه پیدا کنند، به دشواری می‌تواند شوهر سوئدی خود را متقاعد کند که به‌خاطر عشق با او ازدواج کرده نه چیز دیگر!

۲-۲ جنگیدن با یک‌کلیشه و شکست‌خوردن

بحث شهروند درجه دو یا همان شهروند اروپای شرقی‌بودن را می‌توان در مقاله دیگرِ دراکولیچ با عنوان «چرا هرگز به مسکو نرفتم» شاهد بود. همان‌طور که اشاره شد، بین کشورهای کمونیستی اروپا، تنها یوگسلاوها (مردمان صربستان، کرواسی و دیگر کشورهای یوگسلاوی) می‌توانستند به کشورهای غربی سفر کنند. دراکولیچ هم ضمن اشاره به این‌امتیاز،‌ از حس برتری ناشی از آن گفته است.

زمانی که نویسندگانی چون دراکولیچ به‌عنوان نویسندگان اروپای شرقی و صدای وجدان مردم استبدادزده‌شان معرفی شدند،‌ همان‌زمانی است که شلوار جین آمریکایی یکی از نمادهای اساسی برای تعیین موقعیت اجتماعی در اروپای شرقی به حساب می‌آمد و اگر کسی این‌شلوارها را به پا داشت، فردی احتمالا مترقی و امروزی تلقی می‌شد. دراکولیچ، ضمن اشاره به آزادی نسبی مردمان یوگسلاوی (که به‌خاطر جداشدن مارشال تیتو از اردوگاه شوروی رخ داد) از حس برتری یوگسلاوها نسبت به دیگر مردمان کمونیست‌زده اروپای شرقی گفته است. یکی از دلایل داشتن این‌احساس برتری، توانایی قاچاق‌فروشی و محرومیت دیگران از آن عنوان شده است. او می‌نویسد: «ما یوگسلاوها به این شکل از آزادی نسبی‌مان سود می‌جستیم. حس برتری ما برآمده از جایگاه والا و شکوهمندی نبود، از قاچاق جنس و فروختن لباس زیر می‌آمد. محرومیت آدم‌های دیگر غرورما را ارضا می‌کرد. به‌ویژه در شوروی، چون مردم آنجا از همه محروم‌تر و محدودتر بودند. شاید این‌رفتار ما به شکلی جبران رفتاری بود که در غرب با خود ما می‌شد.» (صفحه ۵۶) بنابراین از دید اسلاونکا دراکولیچ، به‌جز آزادی سفر به کشورهای دیگر، مردم یوگسلاوی امتیاز برجسته دیگری نسبت به مردم شوروی نداشته‌اند بلکه کمترْ بدبخت‌بودنشان بوده که باعث حس برتری و غرورشان نسبت به آن‌ها می‌شده است. بنابراین با زاویه دید دراکولیچ، مردم یوگسلاوی در یک مقایسه، خود را بدبخت‌تر از مردمان اروپای غربی و خوش‌بخت‌تر از دیگر هم‌کیشان کمونیست در اروپای شرقی می‌دیده‌اند. نکته ریزی هم که نباید به راحتی از کنارش بگذریم، انتقام یا جبران حس تحقیری است که از جانب اروپای غربی جریان داشته است.

بهانه او برای نگارش مقاله «چرا هرگز به مسکو نرفتم» ماجرای دعوت نویسندگان اروپای شرقی به نمایشگاه‌های خارجی کتاب است. او ضمن این‌که همزمان با آن‌رویدادها با یک‌کلیشه سمج مبارزه می‌کرده، در این‌مقاله‌اش هم با سرسختی با کلیشه مورد اشاره مبارزه کرده است: «نویسنده اروپای شرقی در مقام وجدان مردمش»! البته اعترافی هم دارد مبنی بر این‌که تلاشش برای مبارزه با این‌کلیشه به جایی نرسیده است. او هرگز به مسکو نرفته چون نمی‌خواسته بخشی از کلیشه رایجی باشد که با آن جنگید ولی در مبارزه با آن موفق نشد.

۲-۳ وضعیت توالت‌های عمومی بخارست و ناکارآمدی کمونیست‌ها

نشان‌دادن بی‌سلیقگی دیکتاتورها و نزدیکان‌شان، یکی از اهدافی است که دراکولیچ در مطلبی به‌نام «در دستشویی خانه زویی» داشته است. او این‌مقاله را به‌بهانه بازدیدش از اتاق زویی، دختر نیکلا چائوشسکو دیکتاتور کمونیست رومانی در ویلای او نوشته است. و در حالی‌که به‌قول خودش در سراسر شهر بخارست پایتخت رومانی، یک توالت عمومی هم نیست که در آن دستمال توالت پیدا شود، سعی در تشریح و کالبدشکافی پدیده اجتماعی-سیاسیِ توالت‌های بدبوی بخارست دارد.

دراکولیچ وضعیت توالت‌های عمومی رومانی را، میراثی می‌داند که از کمونیست‌ها به جا مانده و در عین‌حال، آن را هشداری برای آینده دموکراسی هم می‌خواند

دراکولیچ، ریشه بدبویی و تهوع‌آور بودن توالت‌های عمومی بخارستِ زمان کمونیست‌ها را در 3 دلیل می‌داند؛ اول ناکارآمدی و اختلال نظام کمونیستی، و دوم تفکر مالکیت جمعی. او در صفحه ۶۴ کتاب در توضیح عامل دوم، می‌گوید مالکیت جمعی یعنی یکی از شاخه‌های تفکر کمونیستی باعث شده هیچ‌کس مسئول شناخته نشود و از طرفی، برای تعویض زنجیر سیفون یک‌توالت عمومی، باید «کسی آن‌بالاها» تصمیم بگیرد. سومین دلیلی هم که دراکولیچ برمی‌شمارد، دستمزدهای ناچیز و خلق‌وخویی است که با خود می‌آورد و در همان‌صفحه ۶۴، این‌عامل را این‌گونه از زبان کارکنان شهرداری یا مسئولان نظافت توالت‌ها تشریح می‌کند: «وقتی اینقدر کم به من پول می‌دهند، من هم در کمترین حد ممکن کار می‌کنم.»

یکی از تحلیل‌های مهم دراکولیچ در مطلب «در دستشویی خانه زویی»، درباره ملیت و زندگی اجتماعی مردم رومانی است. مردم رومانی هم مانند بیشتر کشورهای کمونیستی سابق (البته نه کشورهایی مثل چکسلواکی) ساختاری دهقانی داشته و جهش اجتماعیِ فئودالیسم به کمونیسم در آن‌ها، پدیده‌ای است که از نظر دراکولیچ درباره آن‌ها مغفول مانده است. چون: «روند فشرده و پرشتاب کمونیستیِ کوچیدن به شهر، به تازه‌واردان کمک نکرد که عاداتشان را تغییر دهند.» (صفحه ۶۶) او وضعیت توالت‌های عمومی رومانی را، میراثی می‌داند که از کمونیست‌ها به جا مانده و در عین‌حال، آن را هشداری برای آینده دموکراسی هم می‌خواند. این‌نویسنده در مقام تقابل با بحث مالکیت جمعیِ‌کمونیستی، مفهوم «مسئولیت فردی» را پیش می‌کشد و معتقد است مردم برای تغییر عادات و درک خود و به مرحله عمل رساندن اندیشه‌ها و ارزش‌های جدید، به زمان نیاز دارند. درس مسئولیت فردی هم که باید در این‌زمینه به کار گرفته شود، یکی از دشوارترین درس‌هاست.

دراکولیچ مطلبی هم با عنوان «هنوز پای در گل مانده‌ایم...» دارد که در آن خواسته بگوید مردمان اروپای شرقی و حوزه بالکان، با آمدن و رفتن کمونیسم، هرگز خود را از ریشه‌های دهقانی خود جدا نکرده‌اند. او ضمن مقایسه زندگی شهری در اروپای شرقی و شهری مثل استکهلم در اروپای غربی، این‌دو را بسیار متفاوت از هم توصیف می‌کند و می‌گوید در مقایسه با استکهلم، زندگی شهری اهالی اروپای شرقی، شبیه به زندگی در شهرستان است. این‌نویسنده ضمن این‌که می‌گوید پیش از جنگ جهانی دوم، یوگسلاوی یک‌کشور دهقانی بوده، به جمعیت روستاییان این‌کشور اشاره می‌کند که بیش از ۸۰ درصد بوده است. همچنین در بیان ناکارآمدی و بیهودگی سیاست‌های کمونیستی، از سیاستمداران محلی چاق‌وچله هم یاد می‌کند که در دهه ۱۹۶۰ پس از کشیده‌شدن اولین کیلومترهای جاده آسفالت، به روستاها سر می‌زدند تا با بریدن یک‌روبان و سپس فرودادن یک بره کبابی در شکم‌شان، این‌دستاوردها را افتتاح کنند. کنایه‌اش هم به آن‌دوره این‌گونه نوشته شده است: «آن‌زمان پیشرفت را با عدد کلیومتر راه‌های آسفالته و تعداد لامپ‌های رشته‌ای اندازه می‌گرفتند.» (صفحه ۲۸۴)

در کل دراکولیچ، آن‌زمان که مقالات «کافه اروپا» را می‌نوشته _ یعنی سال‌های پس از رفتن کمونیسم و پیش از آمدن هزاره جدید میلادی _معتقد بوده شهرهای اروپای شرقی، به‌ویژه منطقه بالکان، هنوز کمی از چاشنی روستا را چه در ظاهر و چه عادات ساکنان خود حفظ کرده‌اند. او می‌نویسد: «حومه‌ شهرهای ما معمولا از همه‌طرف به‌شکلی غریب پیشروی می‌کنند. مثل یک ارگانیسم بیمار؛ یک بافت منفعل قطع‌شده.» (صفحه ۲۷۸)

اما بد نیست اشاره‌ای به مساله دستشویی زویی هم داشته باشیم که مقاله «در دستشویی خانه زویی»، به بهانه بازدیدِ آن نوشته شده است. دراکولیچ بهترین نمود کج‌سلیقگی در دستشویی زویی را این‌گونه توصیف می‌کند: «همه وسایل و اسباب صورتی‌اند درحالی‌که روی تمام شیرها، دستگیره‌ها و جاحوله‌ای‌ها آب طلا داده‌اند.» (صفحه ۶۱) و می‌گوید دستشویی زویی به‌هیچ وجه تجملی نیست بلکه تلاشی مذبوحانه برای نمایش تجمل است.

بخشی از بخارستِ کمونیستی

۲-۴ کنایه‌ به گرانی پوشک برای تاختن به رهبران بورژوازی سرخ

اسلاونکا دراکولیچ یکی از مقالات «کافه اروپا» را با بهانه‌ گرانی قیمت پوشک در زاگرب و مقایسه‌اش با وین شروع کرده است؛ با این‌جمله: «پوشک در زاگرب خیلی گران‌تر از وین است.» یکی از حرف‌های اصلی‌اش هم که خواسته در این‌مطلب مطرحش کند این است که باوری ریشه‌دار در ذهن مردمان اقلیم کمونیستی شکل گرفته و آن‌ها هم بدون هیچ‌مقاومتی آن را می‌پذیرند؛ این‌که کسانی که ساکن خارج‌اند، نسبت به آن‌هایی که در کشورهای کمونیستی مثل کرواسی هستند، وضع معیشتی بهتری دارند. دلیلش هم صرفا این‌ است که «خارج از کشورند.»

نویسنده کتاب، حرف اصلی را این‌گونه مطرح می‌کند که پس از انقلاب کمونیستی، تفاوت‌های طبقاتی (دراکولیچ می‌گوید «بلافاصله») تثبیت شدند و پرچمداران این‌رویه هم همان‌هایی بودند که خود سنگ اندیشه جامعه بی‌طبقه را به سینه می‌زدند

این‌داستان یا مقاله دراکولیچ، «داشتن یا نداشتن» نام دارد و در جایی از آن به باور ساده‌لوحانه قدیمی خود اشاره کرده که زندگی در غرب خودبه‌خود ضامن سطحی از رفاه است و هیچ‌کس با انتخاب‌های رنج‌آوری در زندگی روبرو نیست. او می‌گوید در آن‌دوران، حتی به ذهنش خطور نمی‌کرده که می‌شود در غرب هم زندگی کرد و بی‌پول بود؛ که تنگدستی و عدم امنیت مالی همه‌جای دنیا هست. اما جدا از حرف اصلی و هدفی که نویسنده از نگارش این‌مطلب داشته، باید به کنایه مهمی هم که در آن وجود دارد، اشاره کرد؛ کنایه به برابری در جامعه کمونیستی. دراکولیچ با اشاره به برابری‌طلبی کمونیست‌ها در جهانِ حرف و تئوری که در جهان واقعیت باعث به‌وجود آمدن دو طبقه دارا و ندار شد، شمشیر نیش و کنایه را این‌گونه تیز می‌کند: «در آخر آن برابری‌طلبی می‌رسد به توزیع برابرِ فقر میان مردم. حداقل روی کاغذ این‌طور است _ در عمل این‌ تئوری خیلی هم درست در آب درنیامد.» (صفحه ۷۵)

نگارنده داستان‌ «داشتن یا نداشتن» در روایت خود به این‌مساله اشاره دارد که وقتی می‌خواهد از وین به کرواسی برگردد، مولتی‌ویتامین می‌خرد و خودروی خود را تا خرخره از اجناسی پر می‌کند که بیشترشان هدیه هستند. او با روایت همین‌اتفاقات ریز و درشت و لحظاتی که بیانگر تشنگی مردمان بلوک شرق نسبت به مصرف‌گرایی بلوک غرب بوده، حرف اصلی را این‌گونه مطرح می‌کند که پس از انقلاب کمونیستی، تفاوت‌های طبقاتی (دراکولیچ می‌گوید «بلافاصله») تثبیت شدند و پرچمداران این‌رویه هم همان‌هایی بودند که خود سنگ اندیشه جامعه بی‌طبقه را به سینه می‌زدند. او برای اشاره به این‌پرچمداران از میلوان جیلاس نقل قول می‌آورد و آن‌ها را «رهبران بورژوازی سرخ» می‌خوانَد.

۲-۵ تفاوت معنی لبخند نزد کمونیست‌ها و کاپیتالیست‌ها

تفاوت فرهنگ اجتماعی در کشورهای کمونیستی و کشورهای بازار آزاد، موضوع دیگری است که دراکولیچ به آن پرداخته است. بهانه‌اش هم برای این‌پرداخت، موضوعِ لبخند است. او پدیده یا واکنش لبخندزدن را در کشورهای بلوک شرق و غرب مقایسه کرده و در این‌راه، به‌طور دقیق‌تر صوفیه پایتخت بلغارستان را نماینده بلوک کمونیستی و نیویورک پایتخت آمریکا را نماینده بلوک غرب قرار داده است.

نویسنده «کافه اروپا» تضادِ معنی لبخند در صوفیه و نیویورک را نشانه‌ای از یک تضاد و ناسازگاری فرهنگی می‌داند و معتقد است برای غلبه بر باور نادرستی که درباره لبخند در کشورهای بلوک شرق وجود دارد، نمی‌توان به تقلید صرف از کشورهای غربی دست زد. او معتقد است ترویج اقتصاد بازار آزاد، خلاقیت فردی یا حتی دموکراسی هم برای این‌مساله کافی نیست

دراکولیچ، صوفیه را جای خوبی برای مشاهده تصادم‌ جهان‌های کاپیتالیستی و کمونیستی می‌داند و می‌گوید «لبخند در صوفیه کمیاب است.» (صفحه ۸۵) او در صفحه بعد می‌گوید: «اینجا یک‌لبخند نه نشانه مبادی آداب بودن، بلکه نشانه فرودستی و احساس حقارت کسی‌ست که لبخند می‌زند. کاپیتالیسم ممکن است به اینجا رسیده باشد، اما اصول و قواعدش هنوز درک نشده.» دراکولیچ با اشاره به این‌واقعیت که طبقه کارگر کمونیست، غروری دارد و اساس مفهوم خدمتگزاری و سرویس‌دادن به یک‌نفر، با ایدئولوژی و اصول برابری‌خواهانه‌اش همخوانی ندارد، بحث لبخندزدن در کشورهای کمونیستی را پیش می‌کشد و می‌گوید هنوز خیلی از زمانی که یک‌لبخند می‌توانست سوءظن برانگیز باشد، نگذشته است.

نکته مهم درباره مطلبی که دراکولیچ با عنوان «لبخندی در صوفیه»‌ نوشته، این است که قلمش غرب‌زده نیست و تلاش شده واقع‌گرایانه باشد. او در این‌واقع‌گرایی، یک پدیده اجتماعی را تحلیل و تاویل کرده است. اما درباره شهر غربی این‌مقایسه یعنی نیویورک، نویسنده، مدینه فاضله خود را نمی‌بیند. یعنی به‌طور اغراق‌گرایانه به‌سمت نیویورک و لبخندهای مصنوعی‌اش غش نکرده است. در صوفیه لبخند وجود ندارد اما در نیویورک هم که وجود دارد، با قصد و غرض وجود دارد. به این‌معنی که وقتی در فروشگاه‌ها یا رستوران‌های این‌شهر دخترِ جوان دورگه‌ای با لبخند مسحورکننده‌ای می‌گوید «خب امروز حالتون چه‌طوره؟» باید این‌احوالپرسی مهربانانه را یک‌امر فرمالیته و روزمره تلقی کرد. دراکولیچ با ذکر خاطره‌ای در این‌باره می‌گوید می‌خواسته پاسخ واقعی فروشنده را بدهد اما «قبل از آنکه جمله من تمام شود، دخترک عینا همین سوال را از مشتری بعدی که وارد شد، پرسیده بود. روشن بود که او به‌هیچ‌وجه علاقه‌ای به شنیدن جواب سوالش نداشت.» (صفحه ۸۴)

نویسنده «کافه اروپا» تضادِ معنی لبخند در صوفیه و نیویورک را نشانه‌ای از یک تضاد و ناسازگاری فرهنگی می‌داند و معتقد است برای غلبه بر باور نادرستی که درباره لبخند در کشورهای بلوک شرق وجود دارد، نمی‌توان به تقلید صرف از کشورهای غربی دست زد. او معتقد است ترویج اقتصاد بازار آزاد، خلاقیت فردی یا حتی دموکراسی هم برای این‌مساله کافی نیست. او در حالی‌که پیش‌تر در صفحه ۸۴ به این‌مساله اشاره کرده که کنار گذاشتن حالت‌های شکاک و غیردوستانه در مواجهه با یک‌لبخند، می‌تواند پیشرفت عظیمی به حساب بیاید، در صفحه ۸۸ داستانش را این‌گونه تمام می‌کند: «روزی که به صوفیه بروم و کسی را ببینم که لبخندی بر لب دارد، می‌پذیرم که تغییری واقعی اتفاق افتاده است.»

۲-۶ تفاوت دندان‌های مردم کرواسی و آمریکا

دراکولیچ مطلبی درباره تفاوت‌های آمریکا و کشورهای بلوک شرق دارد که می‌خواهد از آن، به این‌نتیجه برسد که مردم اروپای شرقیِ بیرون آمده از دوران کمونیسم، مشکل عزت نفس دارند. بهانه او برای نوشتن این‌مطلب که «دندان‌های خراب» نام دارد، مقایسه وضعیت دندان‌ مردم آمریکا و دندان‌های شهروندان کمونیست‌زده است. او ضمن این‌که می‌گوید دندان‌های ردیف و زیبا، یکی از الزامات کسب موقعیت اجتماعی مطلوب در آمریکاست، از پیوند بین سلامت و ثروت در آمریکا نوشته است.

مساله دندان و درمان‌های پزشکی مربوط به آن، یکی از موارد معدودی است که از نظر دراکولیچ، اهالی کشورهای کمونیستی سابق در آن، نسبت به آمریکایی‌ها دارای مزیت بودند. چون هر شهروند اروپای شرقی در کشور خودش، از مراقبت‌های دهان و دندان مجانی برخوردار بود اما آمریکایی‌ها به‌هیچ‌وجه مراقبت دندانپزشکی رایگان نداشتند و هیچ‌یک از بیمه‌های درمانی هم هزینه خدمات دندانپزشکی‌شان را پرداخت نمی‌کرد.

تحقیقاتِ دراکولیچ درباره تفاوت‌های کرواسی کمونیستی و پسا کمونیستی با آمریکای کاپیتالیستی، به این‌جا می‌انجامد که در آمریکایی که هزینه‌های دهان و دندان مجانی نیست، دندان‌های مردم تمیز و در یک ردیف بوده اما در کرواسی و پایتختش زاگرب که این‌هزینه‌ها مجانی بوده، دندان‌های همه مردم خراب و عدم رسیدگی به دندان‌ها امری عادی تلقی می‌شود. اما تحلیل او از این‌تفاوت، این است که وضعیت دندان‌های فرد در اروپای شرقی، یک‌مساله کاملا شخصی تلقی می‌شود؛ نه نشانه‌ای از سطح رفاه یا مساله‌ای برای گفتگوی عموم. در حالی‌که چنین‌مساله‌ای در آمریکا حالتی کاملا متضاد دارد.

نتیجه‌گیری دراکولیچ، پس از تحلیل مورد اشاره، این است که دندان‌های خراب مردمان اروپای شرقی، نتیجه دندان‌پزشکان بد و غذای نامناسب هستند اما نتیجه یک‌فرهنگ خاص در تفکر و اندیشیدن هم هستند که به آن‌ها اجازه نمی‌دهد خودشان را به‌عنوان یک‌ فرد مستقل نگاه کنند. به‌عبارت دیگر، مساله دندان و خرابی‌اش در اروپای شرقی، ناظر به همان بحث «من» و «ما» است و دراکولیچ معتقد است این‌وضعیت وجود دارد چون مردم کمونیست‌زده، مشکلی درونی و مربوط به عزت‌نفس و اندیشیدن دارند نه مشکلی که ریشه در پدیده‌های بیرونی داشته باشد.

۲-۷ سنگرهای بتونی و تاثیر ماهواره بر زندگی مردم

انور خوجه دیکتاتور آلبانی را، به‌عنوان یکی از رهبران متوهم جهان کمونیستی می‌شناسند و یکی از دستورات او بهانه‌ای شده تا دراکولیچ درباره نتایج حاکمیت کمونیستی در آلبانی هم مطلبی در «کافه اروپا» داشته باشد. همان‌طور که می‌دانیم انور خوجه دستور ساخت تعداد زیادی سنگر بتونی را در داخل خاک آلبانی داده بود که به‌عنوان یکی از دستورهای متوهمانه و بدون‌منطق او ارزیابی می‌شود. دراکولیچ با تیزکردن دوباره شمشیر کنایه، ضمن برشماری تعداد سنگرها از ۶۰۰ هزار تا یک‌میلیون، می‌گوید با هزینه ساخت دوتا از این‌سنگرها می‌شد یک‌آپارتمان دوخوابه بنا کرد.

دراکولیچ ضمن این‌که به هزینه‌های زیاد کمونیسم برای مردم آلبانی اشاره دارد، می‌گوید انقلابی هم که سال ۱۹۹۱ برای بیرون‌راندن کمونیسم رخ داد، ارزان‌تر از هزینه‌های کمونیسم نبود. آلبانی ازجمله کشورهایی است که خفقان حکومت پلیسی کمونیست‌ها را بیشتر از دیگر قلمروهای بلوک شرق چشید. مثلا مردم این‌کشور در مقطعی، اگر آنتن تلویزیون خود را به سمت ایتالیا می‌چرخاندند، با خطر احتمال رفتن به زندان روبرو بوده‌اند. خلاصه این‌که دراکولیچ هم می‌گوید هیچ‌کشور اروپایی دیگری به این‌حد محصور و جداافتاده نبوده و «هیچ‌کشوری با یک میلیون‌سنگر بتونی از حقیقت مصون نگه داشته نشده بود.»

انور خوجه دستور ساخت تعداد زیادی سنگر بتونی را در داخل خاک آلبانی داده بود که این هم به‌عنوان یکی از دستورهای متوهمانه و بدون‌منطق او ارزیابی می‌شود. دراکولیچ با تیزکردن دوباره شمشیر کنایه، ضمن برشماردن تعداد سنگرها از ۶۰۰ هزار تا یک‌میلیون، می‌گوید با هزینه ساخت دوتا از این‌سنگرها می‌شد یک‌آپارتمان دوخوابه بنا کرد

به‌هرحال کمونیسم در فرایند فروپاشی خود، در آلبانی هم از بین رفت و با انقلاب سال ۱۹۹۱ مردم این‌کشور، از چرخه حکومت کنار گذاشته شد. اما دراکولیچ قصد داشته در این‌مطلب که «عارضه سنگر بتونی» نام دارد، به دور نگه‌داشتن مردم از حقیقت اشاره کرده و به چرایی بروز خشونت افسارگسیخته مردم در انقلاب بپردازد؛ این‌که چرا مردم آلبانی با پیروزی‌شان در انقلاب ضدکمونیستی، علائم و اموال دولتی را خراب کردند. او در تحلیل این‌مساله اجتماعی-سیاسی هم بر این‌باور است خشونت مردم، شکلی از بروز یک آرزو بوده که برای پاک‌کردن تمام و کمال گذشته کمونیستی _ حتی وجوه مادی آن_ به کار گرفته شده است.

یکی‌دیگر از مسائلی که باید در مطلب «عارضه سنگر بتونیِ» دراکولیچ به آن توجه کرد، نقش تبلیغات و رسانه‌های غربی در نابودی حکومت بسته کمونیستی است. اسلاونکا دراکولیچ در فرازی از مطلب خود،‌ تبدیل به یک کاشف می‌شود و می‌گوید منشا وعده زندگی بهتر به مردم کمونیست‌زده را کشف کرده و این‌کشف، همانا صفحه تلویزیون است. شاید در بسیاری از صحنه‌های فیلم‌های سینمایی هالیوودی یا آثار مکتوبی و داستانی که تولید صنعت و فرهنگ غرب هستند، چنین‌پدیده‌ای را دیده باشیم؛ پدیده‌ای که دراکولیچ هم آن را در آلبانیِ پس از کمونیسم دیده است: «خانه‌های درب و داغان و مخروبه دوسه‌طبقه، همه‌شان انگار به فوتی بندند، اما جلوی هر خانه چندین و چند دیش ماهواره هست.» (صفحه ۹۴) او در همین‌صفحه کتاب، بیش از هرچیز، تبلیغات تلویزیونی را باعث و بانی انقلاب مردم آلبانی (و البته شاید تمام مردم بلوک شرق) می‌داند. اما با وجود این‌که سیل خروشان خشم مردم آلبانی علیه کمونیست‌ها، با اتکا به ابزاری مثل ماهواره و تبلیغ سبک زندگی آزاد غربی جوشیده و باعث پیروزی انقلاب ۱۹۹۱ شده، باید به آتش زیرخاکستر هم توجه داشت؛ همان‌مساله‌ای که دراکولیچ هم در جمله پایانی نوشته‌اش به آن اشاره می‌کند: «آلبانی به چشم من یک آتشفشان خاموش است.» (صفحه ۹۶)

وضعیت امروزی یکی از صدهاهزار سنگر بتونی که به دستور انور خوجه در آلبانی ساخته شدند

۲-۸ چرایی فرصت‌طلبی و تیغ‌زدن خارجی‌ها در پراگ

زرنگی، رندی و تیغ‌زدن خارجی‌ها یکی از پدیده‌های اجتماعیِ شایع در کشورهای بیرون‌آمده از سایه کمونیسم است که در تجربیات و مشاهدات اسلاونکا دراکولیچ جایگاه مهمی دارد. اصل آشنای چاپیدن توریست‌ها توسط رانندگان تاکسی، یکی از شاخه‌های این‌بحث است که دراکولیچ در بررسی آن، دست به یک‌مقایسه بین جمهوری چک و مجارستان زده است: «راننده‌های پراگی که فقط صددرصد روی قیمت واقعی می‌کشیدند، در مقایسه با همکاران بوداپستی‌شان، فرشته‌اند.»

مهم‌ترین تحلیل دراکولیچ درباره بحث موردنظر این است که در کشورهای پساکمونیستی، اخلاق کاری وجود خارجی نداشته و پیش از آن‌ هم، هرگز کسی از راه کارکردن پولدار نمی‌شده است. در نتیجه تنها راه بالارفتن و ترقی فرد، پله‌های نردبان حزب کمونیست یا سوار کردن یک کلک هوشمندانه دیگر بوده است. در نتیجه می‌توان فهمید راننده تاکسی‌هایی که نتوانسته‌اند به حزب راه یابند،‌ از راه دوم یعنی سوارکردن کلک یا همان‌چیزی که در ابتدا زرنگی و رندی خواندیم، استفاده کرده‌اند. البته دراکولیچ یکی‌دیگر از دلایل روانشناختی این‌رویکرد جدید مردم اروپای شرقی را، عدم امید به آینده می‌داند.

دراکولیچ می‌گوید در یک هتل در پراگ، باید دوبرابر یک‌شهروند معمولی، هزینه اتاقْ پرداخت. علتش هم این است که از دید مردم چکِ بیرون آمده از سایه کمونیسم، خارجی‌ها باید مالیات خارجی‌بودنشان را بدهند. که این‌مالیات خارجی‌بودن، همان تیغ‌زدن یا زرنگی مورد اشاره بحث ماست. دراکولیچ می‌گوید در پراگ و دیگر کشورهای کمونیستی، خارجی‌بودن، هنوز به معنی ثروتمند بودن است

تحلیلی که نگارنده از نوشته‌های دراکولیچ دارد، این است که گویی مردم کشورهای اروپای شرقی در حال انتقام‌گرفتن از مردم اروپای غربی یا آمریکا بوده‌اند. چون علاوه بر اشاره‌ای که پیش‌تر به رویکرد تبعیض‌آمیز غربی‌ها نسبت به مردمان اروپای شرقی کردیم، احتمالا دیدِ بالا به پایین غربی‌ها و داشتن این‌احساس که به دیدن یک‌کشور رده‌پایین‌تر آمده‌اند، به شرقی‌ها (مردمانی که پیش‌تر کمونیستی بوده‌اند) هم منتقل می‌شده است. در نتیجه سعی می‌کرده‌اند با همان رندی و زرنگی، غربی‌ها را تیغ زده و اصطلاحا هرچه می‌توانند از آن‌ها بِکَنند. همین‌رفتار و همین‌رویکرد اجتماعی است که باعث شده نویسنده کتاب «کافه اروپا» بگوید تعجبی ندارد مسافران خارجی همیشه حس کنند دارند سرشان کلاه می‌گذارند. او در زمینه این‌کلاهبرداری‌ها نوشته است: «مثلا اگر با ماشین پلاک خارجی‌تان در پراگ پارک کرده باشید، نباید تعجب کنید که پلاک یا عقب ماشین کمی قر شده باشد و روی شیشه‌اش هم این یاداشت باشد: آقای محترم من دیشب با ماشین شما تصادف کردم چون در محل اشتباهی پارک شده بود. اتومبیل من به‌شدت صدمه دیده و از شما انتظار دارم ۴۰۰ مارک آلمان به حسابم واریز کنید. شماره حساب...»

اسلاونکا دراکولیچ به بهانه این‌کلاهبرداری‌ها، مطلبی با عنوان «پول و راه به دست آوردنش» نوشته و به این‌مساله هم اشاره کرده که برحسب اتفاق، وقتی داشته این‌مقاله را می‌نوشته، چکی‌ها قانونی را تصویب کردند که براساس آن، ماموران گمرک اجازه داشتند بار گردشگرانی را که قصد ورود به کشورشان را داشتند،‌ بررسی کنند تا مطمئن شوند آن‌گردشگران، برای هر روز اقامت‌شان در چک، حداقل ۲۰ دلار داشته باشند. او هنگام نوشتن مقاله مورد نظر، بر این‌باور بوده که چکی‌ها چنین‌قانونی را برای احیای روزهای خوش گذشته یعنی دوران کمونیستی‌شان، تصویب کرده‌اند. کنایه‌اش هم در این‌زمینه، این‌چنین است: «کمونیستی و غیرکمونیستی، اگر چیزی به نفعت تمام شود، چیز بدی نیست.» (صفحه ۱۱۰) دراکولیچ می‌گوید یک‌خارجی در یک هتل در پراگ، باید دوبرابر یک‌شهروند معمولی، هزینه اتاقْ بپردازد. علتش هم این است که از دید مردم چکِ بیرون آمده از سایه کمونیسم، خارجی‌ها باید مالیات خارجی‌بودنشان را بدهند. دراکولیچ می‌گوید در پراگ و دیگر کشورهای کمونیستی، خارجی‌بودن، هنوز به معنی ثروتمند بودن است.

اما بهانه اصلی نوشته‌شدن مطلب «پول و راه به دست آوردنش» مواجهه یک دوست سوئدی دراکولیچ با یکی از دوستان نویسنده‌اش از اهالی پراگ بوده است. دوست سوئدی می‌خواسته فیلمی مستند از اردوگاه ترزین اشتات (اردوگاهی در چک که نازی‌ها از آن برای نگهداری یهودی‌ها استفاده می‌کردند) بسازد و آن نویسنده چکی داوطلب می‌شود به او کمک کند. اما فرد چکی در ادامه،‌ به تعهداتش عمل نمی‌کند و مستندساز سوئدی هم نمی‌خواهد مبلغ توافقی را پرداخت کند چون معتقد بوده نویسنده چکی به وظایفش که بنا بوده در ازای آن‌ها پول بگیرد، عمل نکرده است. دراکولیچ در تحلیل همین‌اتفاق و چالشی که بین شهروند سوئدی و شهروندی پراگی به وجود آمده، نوشته است: «مردم پراگ فکر می‌کنند که او صرفا چون خارجی است، لابد میلیونر هم هست؟» و در ادامه همین‌بحث است که به دید رایج بین مردم و راننده‌تاکسی‌های پراگ اشاره می‌کند: «تا میشه خارجی‌ها رو تیغ بزن» تکلم به زبان انگلیسی در تاکسی‌های پراگ باعث می‌شود مبلغ کرایه را چندبرابر به دراکولیچ بگویند و او تصمیم بگیرد دیگر در پراگ، همیشه به زبان کرواتی صحبت کند تا بفهمند او هم شهروند اروپای شرقی است. درباره تبعات این‌تصمیم‌اش هم می‌گوید رفتار پراگی‌ها با او تغییر کرده است.

تحلیل و جمع‌بندی نهایی اسلاونکا دراکولیچ از رفتار رندانه و زرنگی پراگی‌ها در مواجهه با غربی‌ها، این است که هنوز برای مردم کمونیست‌زده سخت است درک کنند هر فرصتی، آخرین فرصت‌شان نیست و هنوز نمی‌فهمند بهتر است با فکر آینده در ذهن خود کار کنند. نگارنده مطلب نمی‌داند مردم پراگ هنوز هم بر این اخلاق پافشاری می‌کنند یا نه، اما دراکولیچ در سال‌های پس از فروپاشی کمونیسم، این‌گونه روزگار مردم پراگ را تحلیل کرده که هنوز درک نمی‌کنند اگر کسی را تیغ بزنند، به این‌معنی است که احتمالا هرگز دیگر به آن‌ها مراجعه نخواهد کرد. او مقاله «پول و راه به دست‌ آوردنش»‌ را ۵ سال پس از فروپاشی کمونیسم نوشته و با تاکید بر این‌که آدم فقط از تجربه می‌آموزد، گفته پنج‌سال زمان برای درک مطالبی که گفته، کافی نیست.

۲-۹ فرهنگ تاناکورای کمونیستی و تبعاتش

اسلاونکا دراکولیچ اقتصاد پساکمونیستی را ملغمه‌ای غریب از شرکت‌های خصوصی، خصوصی‌سازی مشکوک اموال دولتی، خلافکاری‌های نظام‌یافته و فساد در روز روشن می‌داند. او در مطلبی با عنوان «حراج و دردسرهایش»‌، ضمن تحلیل اقتصاد پساکمونیستی، نگاهی هم به گذشته دارد و می‌گوید مردم کمونیست‌زده، پس از فروپاشی بلوک شرق شروع به زندگی براساس منطق جدید اقتصاد کاپیتالیستی کردند. اما زندگی در آن‌فضای جدید باعث شده دراکولیچ بداند تا چه‌حد تحت تاثیر نظامی کمونیستی قرار دارد و چه رسوباتی از آن‌دوران در زندگی مردمان اروپای شرقی باقی مانده است. نظر نگارنده این است که تاثیری که دراکولیچ به آن اشاره دارد، یک‌تاثیر درونی و ناخودآگاه است.

دراکولیچ ضمن آن‌که در ابتدای نوشته‌اش از حس رضایتی می‌گوید که از خرید آن‌همه اجناس بنجل با پولی ناچیز، در درونش حس می‌کرده؛ در انتهای مطلب به این‌جا می‌رسد که همسرش از او می‌خواهد با واقعیت جدید پساکمونیستی خو بگیرد و اجناس باکیفیت بخرد اما نمی‌توند و وقتی لباس گران‌قیمتی می‌خرد، می‌ترسد آن را به تن کند

همان‌طور که می‌دانیم در فرهنگ عامیانه مردم کشورمان، خرید از دست‌دوم‌فروشی‌ها اصطلاحا به خرید تاناکورا معروف است. اما در گذشته مردم بلوک شرق و نوشته‌های دراکولیچ هم، حراجی‌های ارزان‌قیمت و تاناکوراهای زیادی وجود داشته که بهانه نوشتن مقاله «حراج و دردسرهایش» بوده‌اند. این‌نویسنده ضمن این‌که می‌گوید «خدا می‌داند این‌حراجی‌ها یا به‌قول خودشان اسکونتی‌های تریسته واقعی بود یا نه»؛ توصیف جالبی از صحنه حراج‌ در دوران کمونیست‌ها دارد: «انبوه لباس زیر، تی‌شرت، کفش، پیراهن زنانه _ یا هر چیز دیگری که برچسب "حراج" خورده بود _ ما را مثل مگس به خودش جذب می‌کرد.» (صفحه ۱۱۴)

از نظر نگارنده، نتیجه زندگی در نظام کمونیستی برای افرادی مثل اسلاونکا دراکولیچ این‌ بوده که دچار یک‌تناقض یا پارادوکس بزرگ شده‌اند؛ این‌که بین دو سرِ افراط و تفریط در خرج‌کردن پول گیر کرده‌اند. آن‌ها نمی‌توانند بین خرج‌کردن به‌وقت نداری و صرفه‌جویی به‌وقت دارایی، پلی از تعادل برقرار کنند. به‌هرحال آن‌ها در دورانی زندگی کرده‌اند و شرایطی را دیده‌اند که اواخر دهه ۱۹۷۰، تورم به ۲ هزار درصد رسیده است. همچنین، فردی مثل دراکولیچ، هنگام خریدن جنس بی‌ارزش و اصطلاحا بُنجُل، خود را این‌گونه دلداری می‌داده که یک‌کار هنری را می‌خرد اما ته دلش می‌دانسته که این‌گونه نیست. دراکولیچ در صفحه ۱۱۶ کتاب «کافه اروپا» درباره عادتی که از این‌مساله در درونش تثبیت شده، نوشته است: «خریدن جنس آشغال و بنجل نه یک‌هنر، بلکه یک‌نیاز رقت‌انگیز است و در مورد من یک عادت بد که نمی‌توانم خودم را از شرش خلاص کنم.»

دراکولیچ ضمن آن‌که در ابتدای نوشته‌اش از حس رضایتی می‌گوید که از خرید آن‌همه اجناس بنجل با پولی ناچیز در درونش حس می‌کرده؛ در انتهای مطلب به این‌جا می‌رسد که همسرش از او می‌خواهد با واقعیت جدید پساکمونیستی خو بگیرد و اجناس باکیفیت بخرد اما نمی‌تواند و وقتی لباس گران‌قیمتی می‌خرد، می‌ترسد آن را به تن کند.

جلد نسخه انگلیسی کتاب «کافه اروپا» که انتشارات پنگوئن چاپ کرده و عکس روی جلدش دراکولیچ را در سال‌های جوانی نشان می‌دهد

۲-۱۰ انتقام ناسیونالیسم از کمونیسم در کرواسی

دراکولیچ در یکی از مطالبش به تقابل ناسیونالیسم که به‌جای کمونیسم نشسته اشاره دارد و آن را تحلیل می‌کند. عنوان این‌مطلب «پوشیدن اونیفورم چه اهمیتی دارد؟» است و در آن به تضاد ارزش‌ها در جامعه پساکمونیستی پرداخته شده است. بهانه نگارش این‌مطلب اتفاقی است که سال ۱۹۹۵ در کرواسی رخ داد؛ به این‌ترتیب که سربازی با لباس نظامی کنار جاده، برای اتومبیلی دست بلند می‌کند و چون راننده سوارش نکرده و طوری رانندگی می‌کند که گویی می‌خواسته سرباز را زیر بگیرد، او هم سنگی برداشته و به سمت ماشین پرتاب کرده که درنتیجه شیشه ماشین می‌شکند. سپس سرنشینان اتومبیل پیاده شده و سرباز را زیر باد کتک گرفته‌اند. آمدن پلیس به صحنه هم کمکی به سرباز نکرده و پلیس هم سرباز را زیر مشت و لگد گرفته است.

روایتِ چنین‌اتفاقی در روزنامه‌های سال ۱۹۹۵ کرواسی که تازه استقلال یافته بود، بهانه‌ای برای نوشتن این‌مقاله دراکولیچ شده و شاید بتوان کتکی را که سرباز اونیفرم‌پوش از مردم و پلیس خورده، انتقام آن‌ها از گذشته کمونیستی دانست. در هرحال دراکولیچ درباره بحث تضاد ارزش‌ها در جامعه پساکمونیستی با گذشته کمونیستی، می‌گوید یک‌سو اونیفرم و پیوند دیرینه‌ای که با حکمرانی (و نه خدمتگزاری) دارد قرار گرفته؛ و در سوی دیگر،‌ دفاع از مایملک خصوصی. بنابراین با تحلیل دراکولیچ در تحلیل دو طرف ماجرا،‌ می‌توان گفت فرض‌مان درباره ماجرای انتقام صحیح است و مردم کرواسی ظاهرا با بی‌احترامی نسبت به اونیفرم آن‌سرباز و کتک‌زدنش، از گذشته انتقام گرفته‌اند.

بهتر است به ابتدای بحث‌مان در این‌بخش برگردیم یعنی تقابل ناسیونالیسم و کمونیسم. دراکولیچ در پایان این‌مقاله خود می‌گوید: «آن‌محمل قانونی که قبلا به نام کمونیسم، حق سرکوب و وحشگیری و جرم و جنایت را به اونیفورم‌پوشان می‌داد، حالا جایش را به ناسیونالیسم داده و فعلا هم قرار نیست بساطش برچیده شود.» (صفحه ۱۴۲)

۲-۱۱ نه مسئولان بَلَد هستند نه مردم!

اسلاونکا دراکولیچ در یکی از نوشته‌های خود در کتاب «کافه اروپا» مثل نگاهی که به پایتخت‌های آلبانی و رومانی داشته، به زاگرب پایتخت کرواسی هم پرداخته و با شهرداری پساکمونیستی این‌شهر رو در رو شده است. مفهوم اصلی مد نظر او در مقاله‌ای که در این‌بخش به آن می‌پردازیم و با عنوان «کشتار برنامه‌ریزی‌شده» چاپ شده، این است که مردم کمونیست‌زده با وجود این‌که از آن‌دوران بیرون آمده‌اند، مسئولیت شهروندی و حق اعتراض را برای خود متصور نیستند. به عبارت ساده‌تر خواسته‌های خود را مطرح نمی‌کنند و بلد نیستند اعتراض کنند.

دراکولیچ فقط به انتقاد از مسئولان بسنده نکرده و به مردم هم انتقاد می‌کند. او معتقد است خود شهروندان زاگرب هم در قبال این‌مساله طوری رفتار کرده‌اند که گویی حق هیچ‌اظهارنظری در این‌زمینه ندارند چه برسد به حق مطرح کردن خواسته‌هایشان

بهانه نوشتن این‌مقاله هم ماجرای قطع درختان میدان اشتراوس‌مایر توسط شهرداری زاگرب است و نویسنده با لحنِ کنایه‌ای که تا این‌جای کتاب دیگر با آن آشنا شده‌ایم، می‌گوید تنها اشکال کار، این بود که شهرداری، «پس از انجام کار» یادش افتاده بود علت را توضیح دهد. چون شهردار زاگرب دو روز پس از قطع درختان اعلام کرده درختان قطع‌شده پیر و آفت‌زده بوده‌اند اما اسلاونکا دراکولیچ می‌گوید همه درختان قطع‌شده بیمار نبوده‌اند.

دراکولیچ در فرازهایی از این‌مقاله به این‌مساله اشاره دارد که آن‌زمان اگر سر و صدایی در جامعه ایجاد می‌شده، به‌خاطر بخش نامه‌ها در روزنامه‌ها بوده و این‌نامه‌ها درباره مسائلی بودند که روزنامه‌نگاران حق پرداختن به آن‌ها را نداشتند. ماجرای قطع درختان میدان اشتراوس‌مایرِ زاگرب هم که دراکولیچ از آن، با عنوان «قتل برنامه‌ریزی‌شده» یاد می‌کند، از طریق بخش نامه‌های خوانندگان یک‌روزنامه علنی شد. نویسنده سابقا یوگسلاو و کرواتِ امروزِ کتاب «کافه اروپا» در حالی که به تکبر و خودبینی مقامات شهر زاگرب از شهردار تا پایین اشاره دارد، می‌گوید به ذهن هیچ‌یک از آن‌ها خطور نکرده در مورد طرح قطع درختان با کسی (منظورش مردم است) مشورت کنند. و مقصودش هم این است که این‌مسئولان به شیوه انجام کارها در نظام کمونیستی عادت کرده‌اند که همان انجامِ بی‌مشورت کارها باشد. دراکولیچ می‌گوید شهردار زاگرب هنوز متوجه نیست برابر شهروندان مسئولیتی دارد؛ همان‌هایی که با پولشان امورات شهرداری را می‌گذرانند.

همان‌طور که اشاره شد، دراکولیچ فقط به انتقاد از مسئولان بسنده نکرده و به مردم هم انتقاد می‌کند. او معتقد است خود شهروندان زاگرب هم در قبال این‌مساله طوری رفتار کرده‌اند که گویی حق هیچ‌اظهارنظری در این‌زمینه ندارند چه برسد به حق طرح خواسته‌هایشان. او بر این‌باور است که اگر کسی هم تلاش می‌کرده جلوی کارگران شهرداری بایستد، باز درختان همین‌سرنوشت را داشتند و قطع می‌شدند. اما در صورت اعتراضی که انجام نشد، شهروندان حداقل وظیفه خود را انجام داده بودند.

بحث از امید به آینده، آخرین نکته‌ای است که دراکولیچ در این‌مقاله مطرح کرده است. صحبتش هم در این‌باره، ایده‌آل‌گرایانه نیست. بلکه معتقد است چیزی که باعث می‌شود بتوان به آینده امیدوار بود، همان‌رفتاری است که شهروندان زاگربی دفعه بعد برای جلوگیری از قطع درختان منطقه‌ای دیگر انجام دادند؛ این‌که دادخواستی تنظیم کرده و طی یک‌روز ۸ هزار امضا برای جلوگیری از قطع درختان یا به قول دراکولیچ «این‌قتل‌عام شهری» جمع شد.

۲-۱۲ کودکانی سیاسی که نیاز به بابا دارند

سیاست پروسترویکا (سیاستی که خروشچف و گورباچف برای اصلاحات دنبال کردند) یکی از موضوعاتی است که دراکولیچ در نوشته‌هایش به آن پرداخته و در ادامه‌اش بحث خود را این‌گونه بسط داده که پس از جداشدن از گذشته کمونیستی، مردم بلوک شرق به‌وضوح و به‌شکل استیصال‌آمیزی، نیازمند برقراری پیوند با گذشته پیش از جنگ و پیشاکمونیستی خود بودند. این‌نویسنده مبحث مذکور را به این‌دلیل مطرح می‌کند چون در پی یافتن پاسخی برای چرایی رفتار مردم بالکان است که پس از کمونیسم،‌ خود را خواهان حکومت سلطنتی و اعلی‌حضرت الکساندر (ولیعهد یوگسلاوی) نشان دادند. او در تحلیل این‌پدیده سیاسی-اجتماعی می‌گوید تحت حکومت کمونیستی سیاست چیزی دور از دسترس مردم عادی و چیزی خطرناک محسوب می‌شده و میلی که مردم، پس از فروپاشی کمونیسم به برقرار کردن دوباره سلطنت در کشورهای بالکان داشتند، یک‌ایده کهنه و منسوخ در اروپای مدرن نبود، بلکه ایده‌ای بود که هرگز نمرده و می‌توانست ضامن دوام و پیوستگی با همان‌گذشته مورد اشاره‌ باشد؛ یا شاید حتی ضامن نوعی ثبات سیاسی.

دراکولیچ به «ما» اشاره دارد و می‌گوید «ما مردم جهان کمونیستی» هنوز از نظر سیاسی، کودکانی بیش نیست. این «ما» از نظر دراکولیچ نیاز به یک بابا و کسی دارد که مراقبش باشد. او معتقد است چون «ما» یاد نگرفته چه‌طور آزاد باشد، نیاز به آن‌بابا دارد که از او مراقبت کند تا «ما» نیازی به مراقبت از خود نداشته باشد

درباره این‌موضوع، دراکولیچ مطلبی به اسم‌ «پادشاهی برای بالکان» دارد که صحبت در آن، بر سر سرزمین مشترک اسلوونیایی‌ها و کروات‌هاست و مردمی که در مراسمی، مشتاقانه برای الکساندر ولیعهد یوگسلاوی دست تکان داده و هورا می‌کشیدند. او سوال مهمی را در این‌مطلب مطرح کرده و در پی پاسخ‌گویی به آن است؛ «آیا ممکن بود بود که این‌همه آدم در سال ۱۹۹۲ خواهان حکومت سلطنتی باشند؟» چون طبیعتا پس از فروپاشی نظام‌های سلطنتی اروپا با ایده شکل‌گیری دموکراسی و حکومت‌های مردمی، و سپس آمدن و رفتن کمونیسم، برگشت به گذشته کمی نامعقول و غیرمنطقی به نظر می‌رسد.

دراکولیچ در جایی از مطلب به برگزاری اولین‌دوره انتخابات آزاد (پس از کمونیست‌ها) اشاره کرده و در تحلیل مسائلی که اشاره کردیم،‌ می‌گوید درست است که مردم به کمونیست‌ها رای ندادند، اما به کسانی رای دادند که بیشترین شباهت را به آن‌ها داشتند. نکته مهم از نظر دراکولیچ این است که مردم آن‌چیزی را برگزیدند که برایشان آشنا بود. او با اشاره به صربستان، بلغارستان، رومانی و آلبانی و اشاره به این‌که اکثر مردمان این‌چهار کشور کشاورز بوده‌اند، می‌گوید آن‌ها تحت سیطره کمونیسم زندگی بهتری داشتند تا حکومت سلطنتی. اما سوال این است که چرا پس از کمونیست‌ها، دوباره به سمت سلطنت برمی‌گردند؟ پاسخ دراکولیچ این است که اگر در زمان کمونیست‌ها، این‌مردم در یک‌خلا تاریخی زندگی می‌کردند، پس از کمونیسم، خود را در یک‌خلا سیاسی می‌دیدند. طبیعتا منظور دراکولیچ این است که رفتار و انتخاب این‌مردم، واکنشی برای پر کردن این‌خلا است. اما به‌هرحال نتیجه‌گیری واقع‌گرایانه دراکولیچ در این‌باره که در مطلب دیگر این‌کتاب با عنوان «دیدار فراموش‌ناشدنی»‌ آن را بیان کرده، از این‌قرار است: «به نظر می‌رسد مردم در کشورهای پساکمونیستی چهره‌های پدرمآب را به نمایندگان دموکراتیک ترجیح می‌دهند.» (صفحه ۲۶۹)

به‌جز اشاره به کشورهایی که نام بردیم، دراکولیچ مقاله دیگری به نام «مردمان آن سه مرز» هم دارد که در آن به منطقه خاصی از بالکان اشاره می‌کند؛ «ایستریا» غربی‌ترین بخش کرواسی، جنوبی‌ترین بخش اسلوونی و شمال‌شرقی‌ترین بخش ایتالیا. او در مقاله مورد اشاره در پی بیان این‌مطلب است که ملیت و هویت لزوما همپوشان و منطبق بر هم نیستند. یکی از مهم‌ترین نتیجه‌گیری‌هایش هم در این‌بحث این است که هویت، بر ملیت ارجحیت دارد. او با استفاده از منطقه ایستریا و تجربه زندگی مردمان گوناگونش، می‌گوید مدارا امری دست‌یافتنی است و جواب می‌دهد.

... ملیت و هویت لزوما همپوشان و منطبق نیستند. یکی از مهم‌ترین نتیجه‌گیری‌هایش هم در این‌بحث این است که هویت، بر ملیت ارجحیت دارد. او با استفاده از منطقه ایستریا و تجربه زندگی مردمان گوناگونش، می‌گوید مدارا امری دست‌یافتنی است و جواب می‌دهداگر به یاد داشته باشیم، دراکولیچ ابتدای کتاب «کافه اروپا» از تمایز و تفاوت دو مفهوم «من» و «ما» در اقلیم‌های بلوک شرق نوشته است. او در پایان‌بندی مقاله «پادشاهی برای بالکان» هم، به «ما» اشاره دارد و می‌گوید «ما مردم جهان کمونیستی» هنوز از نظر سیاسی، کودکانی بیش نیست. این «ما» از نظر دراکولیچ نیاز به یک بابا و کسی دارد که مراقبش باشد. او معتقد است چون «ما» یاد نگرفته چه‌طور آزاد باشد، نیاز به آن‌بابا دارد که از او مراقبت کند تا «ما» نیازی به مراقبت از خود نداشته باشد. او قانون‌ اساسیِ تازه دموکراتیک، نظام چندحزبی، انتخابات آزاد و اقتصاد بازار آزاد را تنها پیش‌شرط‌های اولیه و پایه‌ای برای ساختن دموکراسی می‌داند و می‌گوید همان «ما» است که باید چرخ دموکراسی را به حرکت درآورد. اما با گرفتن نوک پیکان انتقاد به سمت «ما»، این‌چنین کنایه می‌زند: «اما کی دلش می‌خواهد حالا به مدرسه برود؟ ما که نه.»

در زمینه بحث گذشته کمونیستی، دراکولیچ مطلب دیگری هم به‌نام «یک‌میهمانی نوستالژیک در گورستان» دارد که در آن گردهمایی پیرمردان و پیرزنان را سر مزار نیکلا چائوسشکو دیکتاتور معدوم رومانی تحلیل کرده است. این‌اتفاق روز ۲۶ ژانویه ۱۹۹۳، همزمان با سالگرد تولد ۷۵ سالگی چائوسشکو در بخارست رخ داده و بهانه‌ای شده تا دراکولیچ در پی پاسخ این‌سوال، مقاله‌اش را بنویسد و این‌نکته را مطرح کند که چرا این‌افراد برای ادای احترام به یک دیکتاتور، سر مزارش حاضر شوند؟

دراکولیچ با اشاره به این‌که حاضران در مراسم یادشده اغلب سالمند بوده‌اند، می‌گوید این‌مردم آمده بودند تا گذشته بهتر از امروزشان را به خاطر بیاورند. به‌این‌ترتیب گذشته کمونیستی برای این‌مردم، بهتر از امروزِ غیرکمونیستی بوده است. تحلیل نهایی دراکولیچ از رفتار حاضران بر سر مزار چائوشسکو این است که تنها دوره‌ای که آن‌ها می‌توانند درک کرده و آن را باز بشناسند، دوره کمونیسم است. بنابراین اگر برخی از مردم کشورهای بالکان، گذشته سلطنتی را ارج می‌نهند، برخی دیگر هم همچنان با آرمان‌های کمونیسم زلف گره زده‌اند.

دراکولیچ در حال بحث در یک جلسه نقد

۲-۱۳ سالمندسالاری کمونیست‌ها و بچه‌هایی که هرگز بزرگ نمی‌شوند

اما در ادامه همان بحث نیازمندی به یک بابا و مراقب، می‌توانیم درباره یکی‌دیگر از مطالب دراکولیچ بحث کنیم که در آن، باور نسل خودش را این‌گونه خلاصه می‌کند: «بی‌خبری و فرمانبرداری در ازای چیزی که در نظر آن‌ها، یک‌زندگی خوب محسوب می‌شد.» و معتقد است این‌، باوری است که اکثر افراد نسل او، داشتند. به گفته این‌نویسنده در یوگسلاوی قدیم هم مثل همه کشورهای کمونیستی دیگر، سالمندسالاری حاکم بوده و نسل‌های جوان‌تر عقب نگه داشته شده‌اند. این‌نسل‌های جوان که خودِ دراکولیچ هم یکی از آن‌ها بوده، در نوشته‌های او با لفظ «کودکان ابدی» مورد اشاره قرار گرفته‌اند؛ همان‌هایی که نمی‌توانستند امید داشته باشند روزی آپارتمانی برای خودشان داشته باشند.

مطلبی که به آن اشاره داریم، با نام «تقصیر پدرم» چاپ شده و دراکولیچ در آن می‌گوید حس می‌کند هرگز به او فرصت داده نمی‌شود بزرگ شود چون تاریخ دارد یک‌بار دیگر فصلی را در کراوسی (بخشی از همان یوگسلاوی قدیم) می‌بندد و کنار می‌گذارد.

۲-۱۴ شجاعت اعتراف به هراس از دموکراسی

در اکولیچ در همان‌مطلب «تقصیر پدرم»‌ به مارشال تیتو رهبر کمونیست یوگسلاوی که کشورش را از اردوگاه شوروی جدا کرد، انتقاد کرده و او را هم دیکتاتور می‌خواند. او تیتو را دیکتاتور و مسئول مرگ خیلی‌ها می‌داند اما اعتراف هم می‌کند که به اعتبار تیتو بود که یوگسلاوی تبدیل به یک گولاک کمونیستی محصور و جداافتاده از دنیا نشد. با این‌حال پدیده روز و معاصر نوشتن این‌یادداشت، این بوده که نام تیتو دارد از منظر عموم و تاریخ ناپدیده می‌شود و کسی جرات ندارد از دستاوردهای آشکارش سخن بگوید. دراکولیچ معتقد است این، خودِ مارشال تیتو بوده که سنت پاک‌کردن گذشته را بنا گذاشته است. نمود بیرونی و ظهور و بروز این‌مساله هم خواسته خود تیتو است که روی سنگ مزارش در بلگراد، ستاره قرمز کمونیسم را حک نکنند. به‌این‌ترتیب، مزار تیتو سنگ مرمرِ سفیدی است که ستاره ندارد. از نظر دراکولیچ، تیتو با این‌تصمیم، ۱۰ سال پیش از آن‌که این‌روند در اروپای شرقی آغاز شود، به دست خود گذشته کمونیستی و ضدفاشیستی‌اش را از بین برد.

نویسنده کتاب «کافه اروپا» عقیده دارد در عین احترام به حکومت جدید (پسا کمونیستی) باید به تاریخ هم احترام گذاشت و حرف کلی‌اش در این‌مطلب این است که «ما نمی‌توانیم گذشته کمونیستی‌مان را فراموش کنیم و پشت سر بگذاریم مگر آنکه اول با آن کنار بیاییم.» (صفحه ۲۲۲) توجه داشته باشیم که او خواستار احترام به تاریخ است نه دستاوردهای کمونیستی. به هرحال او در بحث مواجهه با گذشته، می‌گوید بهتر است بیشتر بر قصور و کوتاهی خودمان تمرکز کنیم و کمتر بر اشتباهات دیگران.

اما سوال مهم دراکولیچ در این‌مقاله، درباره شجاعت اعتراف است؛ اعتراف به این‌که مردمان کمونیست‌زده با وجود رفتن کمونیسم و آن‌گذشته، در حکومت دموکراسی هم هول و هراس دارند. او می‌گوید اگر ما هراسانیم، این‌دیگر چه‌جور دموکراسی است؟

۲-۱۵ قبل و بعدمان چه فرقی با هم دارند؟ ما هم دنباله همان‌ها نیستیم؟

تاریخ کمونیسم و پساکمونیسم در منطقه بالکان، پر از چهره‌هایی است که به‌عنوان جنایتکار جنگی معرفی شده‌اند. جنگ‌های بوسنی و بالکان هم از این‌چهره‌ها زیاد دارند. اسلاونکا دراکولیچ برای این‌که نشان دهد، کرواسیِ دموکرات و گذر کرده از کمونیسم هم دست کمی از دوران کمونیست‌ها ندارد، سراغ یکی از جنایتکاران جنگی این‌کشور رفته است؛ دینکو شاکیچ که پس از جنگ بالکان در دادگاه یوگسلاوی محاکمه و متواری شد. دراکولیچ در مطلبی که با عنوان «به آرامی خواب یک نوزاد» در این‌باره نوشته، با کنایه می‌گوید دینکو شاکیچ به آرژانتین فرار کرد و «تا ابد به خوبی و خوشی زندگی کرد.»

دراکولیچ به مصاحبه دینکو شاکیچ فرمانده اردوگاه یاسنوواک اشاره دارد که فوریه سال ۱۹۹۵ (همزمان با پنجاهمین سالگرد پیروزی بر فاشیسم در آشوویتس) منتشر شد و شاکیچ در آن، به ستایش از اردوگاه کار اجباری یاسنوواک پرداخته و گفته بود اگر در طول سال‌های جنگ،‌دولت NDH وجود نداشت، تشکیل دولت جدید و غیرکمونیستی کرواسی هم رخ نمی‌داد

چنین‌کنایه‌ها و نوشته‌هایی، موید این‌معنی هستند که جنایت‌های بشری با رفتن نازی‌ها یا کمونیست‌ها به پایان نرسید و همچنان ادامه پیدا داشته و دارد. به آرژانتین‌گریختن هم اتفاقی که است که درباره برخی جنایتکاران نازی در تاریخ ثبت شده است. همین‌مساله و دیگر واقعیت‌های مشابه، مخاطب مقاله «به آرامی خواب یک نوزاد»‌ را به یاد داستانی از ایوان کلیما می‌اندازد که «منگله» نام دارد و درباره یوزف منگله پزشک جنایتکار نازی نوشته شده است. منگله روی اسرای اردوگاه آشوویتس آزمایش‌های غیرمجاز و غیرانسانی انجام می‌داد و پس از جنگ به آمریکای جنوبی گریخت و در نهایت در برزیل درگذشت. دینکو شاکیچ هم به‌قول اسکاونکا دراکولیچ، بیشتر عمرش را در آرژانتین در نقش یک‌شهروند صلح‌جو طی کرد. دراکولیچ به منگله اشاره‌ای نکرده اما از آدولف آیشمن، دیگر فراری جنایتکاری که به‌ آمریکای جنوبی گریخت، نوشته است. این‌که آیشمان، مرد ریزاندامی با چشمان معمولی بود و با توجه به همین‌ظاهرش بود که هانا آرنت درباره او نوشت: «شر چیزی مبتذل و سطحی است.» (صفحه ۲۴۴)

همان‌طور که می‌بینیم، اسلاونکا دراکولیچ هم در این‌مطلب خود، شر را امری مبتذل و سطحی می‌بیند. او هم در مواجهه با تصویر چنین‌آدم‌های جنایتکاری می‌گوید آنچه از نگاه به آن‌ها دیده می‌شود، یک انسان معمولی دیگر است. اما خیلی سوال‌ها باید از فردی مثل شاکیچ پرسیده می‌شدند که نشدند و او در پاسخ همان‌سوالاتی هم که مطرح شدند، یک‌پاسخ ثابت داشت که اگر تاریخ را بررسی کنیم، می‌بینیم این‌پاسخ با پاسخ افرادی مثل منگله، آیشمن، یا رودولف هُس (فرمانده اردوگاه آشوویتس) یکی است: این‌که وظیفه محول‌شده به عهده‌اش را انجام داده‌ است.

دراکولیچ مانند هانا آرانت دیگر زن اندیشمند اروپایی، دینکو شاکیچ را مثل آدولف آیشمن، مستحق ترحم می‌داند (البته نه بخشش). او به مصاحبه دینکو شاکیچ به‌عنوان فرمانده اردوگاه یاسنوواک اشاره دارد که فوریه سال ۱۹۹۵ همزمان با پنجاهمین سالگرد پیروزی بر فاشیسم در آشوویتس منتشر شد و شاکیچ در آن، به ستایش از اردوگاه کار اجباری یاسنوواک پرداخت و گفته بود اگر در طول سال‌های جنگ،‌ دولت NDH وجود نداشت، واقعه ۳۰ می ۱۹۹۰ (تشکیل دولت جدید و غیرکمونیستی کرواسی) هم رخ نمی‌داد. خلاصه این‌که شاکیچ در مصاحبه خود گفته بود وظیفه‌اش را انجام داده و اردوگاه یاسنواک مسلما یک آسایشگاه نبوده اما آن‌ شکنجه‌گاهی هم که صرب‌ها سعی دارند از آن بسازند، نبوده است.

اگر به بحث اصلی برگردیم، اسلاونکا دراکولیچ درباره عدم تفاوت موجود میان دوران کمونیست‌ها و پس از آن‌، یعنی دوران دموکراسی در کرواسی، می‌گوید اگر حق با دینکو شاکیچ باشد، پس کرواسی امروز، دنباله فاشیسم گذشته است و هیچ‌یک از اعضای دولت هم منکر این‌مساله نشده‌اند. او بیان این‌مساله را با یک‌سوال مهم دیگر همراه کرده است؛ این‌که چرا حتی یک‌مراسم یادبود رسمی برای قربانیان اردوگاه یاسنوواک در زاگرب برگزار نشده است؟

انتهای پیام/

ارسال نظر
captcha