گروه آیین و اندیشه «سدید» - فرشید جعفری: دوران دفاع مقدس اوج همبستگی همه قومیتها، اندیشهها و عقاید برای دفاع از میهن عزیزمان ایران در مقابل دشمن تا بن دندان مسلح به شمار میآید. جوانانی غیور از اقلیتهای دینی کشور نیز در کنار مسلمانان در خطوط مقدم جبهههای نبرد جنگیدند و در این جنگ 8 ساله شهید، جانباز و یا به اسارت گرفته شدند. از جمله پیروان ادیان توحیدی که در دوران انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی به خوبی ایفای نقش کردند، هموطنان عزیز مسیحی بودند که در صیانت و نگهداری از کشورمان همپای مردم مسلمان در صحنه ایثار و فداکاری حضور داشته و امروز هم آماده فداکاری هستند. در طول هشت سال دفاع مقدس تعداد قابل توجهی از این عزیزان عازم مناطق عملیاتی شدند و با همدلی و همبستگی مثالزدنی در هشت سال جنگ تحمیلی شهید، جانباز و آزاده تقدیم این انقلاب کردند. شهدای مسیحی که برای دفاع از خاک و ناموسشان با لبیک به فرمان امام خمینی (ره) در کنار برادران مسلمان خود با وحدتی مثالزدنی بدون لحظه ای درنگ و فارغ از هر دین و مذهب ایستادند و جان خود را نثار انقلاب کردند. سدید در ادامه به زندگی شهید زوریک مرادیان؛ اولین شهید مسیحی دفاع مقدس میپردازد.
زوریک مرادیان تنها فرزند پسر خانواده «واهان» و «کاتارینه» در هفتم تیرماه ۱۳۳۹ در محله «حشمتیه» تهران متولد شد. او چهار خواهر به نامهای روبینا، اُفیک، دیانا و ژانت داشت. زوریک سالهای دوران ابتدایی خود را در «دبستان ساهاکیان» سپری کرد و تحصیلات دوره راهنمایی و متوسطه را در دبیرستان «کوشش داوتیان»؛ ویژه ارامنه ادامه داد. زوریک بعد از طی کردن دوران دبیرستان این امکان را داشت که با بورسیه تحصیلی به خارج از کشور مهاجرت کند، اما این بورسیه را نپذیرفت و لباس مقدس سربازی را در زمانی که کشور در هجمه جنگی نابرابری قرار داشت، پوشید و به جبهه اعزام شد.
زوریک پس از طی سه ماه دوره آموزشی در شاهرود به «لشکر ۶۴ ارومیه» منتقل شد. سرانجام ۱۹ مهر ۱۳۵۹ در هنگامه نبرد و زمانی که زوریک در سنگر انفرادی خود برای شلیک خمپاره آماده میشد، بمباران هواپیماهای دشمن، سنگرش را مورد هدف قرار دارد و زوریک مرادیان در اثر شدت جراحات حاصل از ترکشهای بمب به شهادت رسید تا نامش در تاریخ به عنوان اولین شهید مسیحی کشور ثبت شود. قهرمانی که مادر به درستی نام «زوریک» برای او انتخاب کرد. نامی که در زبان ارمنی به معنای «قوی و شجاع» است. با شهادت «زوريك» كوچهاي كه وي در محله «حشمتيه» (سردارآباد) در آن ساكن بود، در سوگ فرو رفت. همسايگان مسلمان اطراف منزل خانواده «مراديان» دسته دسته با گريه همدردي خود را اعلام ميكردند. پيكر پاک شهید «زوريك مراديان»، پس از انجام مراسم مذهبي در روز بيست و چهارم مهر 1359 در «قطعه شهدای ارمنی گریگوری آرامستان بوراستان» (در جاده خراسان) در ميان حزن و اندوه جمعيت كثيري به خاك سپرده شد.
مادر شهید در خصوص آگاه شدن از خبر شهادت پسرش چنین میگوید: «ما آن زمان همه اقوام در یک خانه بزرگ پیش هم زندگی میکردیم. آن روز به دخترم گفتم بیا با هم به بیرون برویم برای خرید. بیرون دیدم دو تا سرباز هی پلاک ها را نگاه میکنند. به یاد پسرم رفتم کنارشان گفتم «مادرتان به قربانتان برود». اما هنوز چشمم دنبال آن ها بود تا اینکه جلوی در خانه ما رسیدند و از همسایهها پرسیدند خانه زوریک مرادی اینجاست؟ تا کلمه مرادی را شنیدم به دنبال آنها دویدم و گفتم: شما دوستانش هستید؟ من مادرش هستم. یک کاغذ دستش بود به زور از دست او درآوردم. یکی از این دو سرباز گفتند: مرد در خانه دارید؟ این را که شنیدم دیگر بیهوش شدم و چیزی نفهمیدم و متوجه شدم قضیه از چه قرار است».اخلاق و رفتار شهید زوریک همه را به سوی خود جذب میکرد.
آن وقت ها نتوانستم بفهمم که شوهرم واهان، چقدر از به دنیا آمدن زوریک خوشحال شده؛ چون تفاوتی در مهر و محبتش به زوریک و فرزندهای قبلی نمی دیدم. عمق علاقه اش به زوریک را وقتی فهمیدم که بعد از شهادت او، سکته کرد و شانزده سال در خانه زمینگیر شد.
من و چهار خواهرش، به زوریک خیلی محبت می کردیم؛ خیلی زیاد. تنها پسر خانواده بود و همه جوره هوایش را داشتیم. بچه خیلی درسخوان و باهوشی بود. در تمام مقاطع تحصیلیاش شاگرد اول شده بود. حتی در کنکور، توانست سهمیه بورسیه خارج از کشور را به دست آورد؛ اما نرفت. گفت من هیچ وقت از ایران نمیروم. دوست دارم به خاک وطنم خدمت کنم و لباس سربازی بپوشم. گفتم مگر من می گذارم تنها پسرم به سربازی برود؛ اما هر طوری بود؛ توانست دل من را نرم کند و رضایتم را بگیرد و به خدمت سربازی برود. سال پنجاه و هشت عازم خدمت سربازی شد و سه ماه آموزشیاش را در شاهرود گذراند. بعد از سه ماه آموزشی، زنگ زد که دورهی سربازیام افتاده است ارومیه و قرار است با قطار برویم ارومیه.
آن موقعی که به ارومیه رفت، نزدیک عید پاک بود. ما همگی، یعنی من و پدرش و خواهرهایش آجیل و میوه و تخممرغ رنگ شده و چیزهای دیگر را برداشتیم که برویم سفره جشن عید پاک را کنار زوریک بیندازیم. آمادهباش بود و خیلی نشد کنار زوریک باشیم. مجبور شدیم زود برگردیم. چند روز بعد از برگشتنمان، نامهای از طرف او آمد که نوشته بود: «مادر جان! دستت درد نکند! تمام دوستانم از چیزهایی که داده بودی، خوردند؛ حتی تخممرغهای رنگ شده را نیز. همهشان از ما تشکر میکنند بابت زحمتی که کشیدید».
خوابی که تعبیر شد
بعد از ارومیه، زوریک منتقل شد به پادگان پیرانشهر نقطه صفر مرزی ایران و عراق. پدرش که بار میبُرد آن طرفها، همیشه میرفت و پیدایش میکرد و دیداری تازه میکردند. خودش هم که مرخصی میآمد؛ برایم تعریف میکرد که چقدر پیش دوستهایش محبوب است و آنجا چقدر دوستش دارند. نُه ماه که از خدمتش گذشت، جنگ شروع شد. بعثیها که به ایران حمله کردند، به دلم افتاد این شهید میشود! نمیدانم چرا. شاید برای اینکه میدانستم چقدر پسر غیوری است. ده پانزده روز که از شروع جنگ گذشت، خواب دیدم زانویش تیر خورده. جیغ که کشیدم، دست روی زانویش گذاشت و گفت: نادر! نگران نباش، چیزی نشده.
از خواب که بیدار شدم، همین طور در هول و هراس بودم که نکند تعبیر خوابم ...
برای خرید که از خانه رفتم بیرون، از دور دیدم سربازی با لباس ارتشی، دارد با چند نفر از همسایه های مسلمانمان صحبت می کند. یاد زوریکِ خودم افتاد و در دل دعا کردم که خدا این سربازها را برای پدر و مادرهایشان حفظ کند. همسایه ها تا من را دیدند، با دست من را نشان دادند. سرباز به طرف من آمد. گفت: «سلام! ببخشید شما مادر زوریک مرادیان هستید؟». خوشحال شدم. اصلاً خواب دیشبم را از یاد بردم یک لحظه. فکر کردم دوست زوریک است و از طرف او نامه ای، خبری، چیزی آورده. با ذوق زدگی گفتم: «بله پسرم. من مادرش هستم. تو دوستش هستی؟ سرباز تا حالت ذوق زدگی من را دید، بغضش گرفت و سرش را انداخت پایین. کاغذی که در دست راستش بود را به دست چپش داد و با صدای لرزان گفت: «ببخشید مادر! پدرشان تشریف ندارند؟». این را که گفت، دنیا روی سرم خراب شد. تازه یاد خواب دیشب افتادم و فهمیدم این سرباز خبر شهادت زوریک مرا آورده. جیغی کشیدم و همان جا وسط کوچه افتادم. فقط نوزده روز از جنگ میگذشت که من و همسرم پدر و مادر اولین سرباز شهید ارمنی در جنگ تحمیلی شدیم.
جوانمردی زوریک در جبهه جنگ و شهادتش، برای خیلیها غیرمنتظره بود؛ هم برای اهالی محل که اکثراً مسلمان بودند و هم برای خود ارامنه. مجالس با عظمت زیادی برای بزرگداشت زوریک برگزار شد؛ از کلیساهای مختلف کشور گرفته تا مساجد محله حشمتیه تهران که محل زندگیمان بود.
رفقایش در جبهه که به مراسمش آمده بودند، همه از اخلاق خوب و خندهرو بودن و مهربانی زوریک تعریف میکردند. میگفتند اصلا نمیشد که ما این پسر را خندهرو نبینیم. با لبخندهای پاکش، به همه گروهان روحیه میداد.
از مراسم ختمش که برگشتیم خانه، دیدم پستچی نامه زوریک را برایم آورده. نامهای که زوریک یک روز قبل از شهادتش برایم فرستاده بود. در نامه اش نوشته بود که مادر، من خوبم. نگران من نباش و برای من غصه نخور. وقتی سربازیام تمام بشود و برگردم، مغازه میگیرم و نمیگذارم بابا برود سر کار. یک خانه برگتر می خریم و از این جور حرفها. همیشه به ما امیدواری میداد.
چند هفته بعد از شهادتش، فرماندهاش برای تسلیت گفتن به خانهمان آمد. پیرانشهر چون منطقه سردی بود، از اول خدمت زوریک، شروع کرده بودم برایش شال گردن و جوراب و کلاه کاموایی بافتن. فرماندهشان که آمد، بافتنیها را به او دادم. گفت اینها را چه کار کنم مادر؟ گفتم بدهد به یکی از سربازها؛ آنها هم مثل زوریکِ من هستند.
همسرم، فراق تنها پسرش را تاب نیاورد و چند روزی بعد از شهادت او، سکته رد و در بیمارستان بستری شد. بعد از ترخیص از بیمارستان هم، دیگر نتوانست سرِ کار برود و در خانه زمینگیر شد. من ماندم با داغ از دست دادن تنها پسرم، با غم بیمار شدن همسرم، با دغدغه تربیت دخترهایم، با خرج و مخارج زندگی و ...
بعد از شهادت زوریک، خواستند اسم کوچه را به نام او بزنند. پدرش قبول نکرد. گفت: «طاقت ندارم هر بار که از کوچه رد می شوم، نام زوریک به چشمم بیاید». چهل روز بعد از شهادت زوریک، دوستِ مسلمانش، محمد گرامی شهید شد. نام کوچه را به اسم شهید گرامی گذاشتند.
همسرم هم از دنیا رفت. بعد از فوت او، یکی از دخترهایم «ام اس» گرفت. سال های سال هم از او پرستاری کردم و مراقبش بودم. حس میکنم خدا داشت با آن سختی ها، مرا آزمایش می کرد. اما هیچ گاه یادم نمی رود که شهیدان برای صیانت از عزت وطن جان دادند و حماسهای آفریدند که تا همیشه تاریخ پابرجاست و امروز ما وظیفه داریم که مبلغ و مروج ارزشهایی باشیم که این عزیزان برای آن سرمایهگذاری کردند.
منابع:
انتهای پیام/