به گزارش «سدید»؛ تا ۲۰ سال پیش، کاملاً عادی بود بچهای پنج شش ساله، تنها در صف نانوایی ایستاده باشد یا بدون نظارت پدر و مادر، ساعتها در کوچه و خیابانهای محله بازی کند. امروز حتی نمیتوانیم تصور کنیم بچه کوچکی را بفرستیم خرید یا آزاد بگذاریم تا در محله بچرخد. دلیلهای موجهی هم داریم: بچهدزدها، زورگیرها، رانندههای بیملاحظه، منحرفان و هزاران دسته خطرناک دیگر در کمین بچه ما نشستهاند، اما جامعهشناسی که ترس را مطالعه میکند، نگاه دیگری دارند. فرانک فوردی جامعهشناس و پژوهشگر مسائل اجتماعی است که آخرین کتاب او «طرز کار ترس» نام دارد. آنچه میخوانید مقالهای از او درباره موضوع ترس در رابطه والدین با کودکان است. این مطلب را محمدابراهیم باسط، ترجمه و در وبسایت ترجمان منتشر کرده و ما با اندکی پیرایش در صفحه سبک زندگی بازنشر میکنیم.
ترس برای کودکان لازم است یا نه؟
کودکان چه میزانی از ترس، اضطراب و خطر را میتوانند تحمل کنند؟ تا اواخر قرن ۱۹ میلادی، اکثر مردم تصور میکردند که پاسخ این است: خیلی زیاد. خود ارسطو میگفت آموزشوپرورش را میتوان اینطور تعریف کرد: تعلیم دادن ما برای اینکه درست بترسیم. عموماً این باور حاکم بود که حس ترس نقش مثبتی در شکلگیری شخصیت کودک دارد. اساسیبودن ترس در آموزشوپرورش کودکان از سوی انجمن مبلغان کلیسا در ۱۸۱۹ تصریح شده بود، به طوری که میگفتند «ضروری است کودکان از معلمان مدرسه بترسند.» گاهی اوقات گفته میشد که تجربه ترس برای کودکان در پرورش قوه خیال و خلاقیت آنان اساسی است. برای مثال، در ۱۸۴۸ هفتهنامه کریستین رجیستر به والدین توصیه کرده بود: «بچهای که هیچ ترسی نداشته باشد هیچ قوه خلاقیتی نمیتواند داشته باشد؛ نمیتواند هیچ حیرتی، هیچ نشانهای از زندگی، یا هیچ هیبت و حرمتی را احساس کند.» برعکس فرهنگ امروزی که در آن برای هر گروه سنی سرگرمیهای مخصوص طراحی میشود و میگویند کلمات نامناسب (یا پرخاشهای جزئی) آغازگر حملات اضطراب هستند و تصور بر این است که آخرین حد ترس یعنی ترس جدایی، چنان مخرب است که اگر به درستی مدیریت نشود کل زندگی کودک را به نابودی میکشد.
هشدار به ترسهای بیمارگونه و نامعقول
ترسهای کودکی و ترسیدن از این ترسها، ظاهراً همه جایی است: ترس از خفتگیری (ترس از تیراندازی در مکانهای عمومی را بگذاریم کنار) همینطور ترس از جنگ و تصادف به یمن تلویزیون در همه جا جاری است. اکثر والدین امروزی دیگر بچهها را نمیترسانند، همانطور که دیگر کسی بچهها را فلک نمیکند یا به یکسال کار سخت در ناکجاآباد نمیفرستد، بلکه صرفاً در مقابل حمله دنیا احساس درماندگی میکنند. ما به شدت با ترسهای کودکان همساز شدهایم و میکوشیم به هر قیمتی از تیزی این ترسها کم کنیم. گذار از آن نگرش قدیمی به این نگرش جدید را میتوان در انتهای قرن نوزدهم و علم نوظهور روانشناسی ردگیری کرد. احساس ترس که زمانی به خاطر سازنده بودنش تمجید میشد، از سوی روانشناس پیشگام آن دوره، گرانویل استنلی هال، برای کودکان مضر اعلام شد و تحت این اتهام قرار گرفت که اثری زیانبار در زندگی کودکان دارد. مطالعات او در دهه ۱۸۹۰ لزوم نوعی تغییر مسیر را نشان میداد. به جای اینکه به ترس کودکان به عنوان یک ویژگی عادی زندگی ایشان نگاه و به قول ارسطو به عنوان معلم روزگار قلمداد شود، هال استدلال میکرد که ترس را باید تهدیدی برای سلامت به حساب آورد. هال درباره خطر «ترسهای بیمارگونه یا فوبیاها که اسناد پزشکی موارد زیادی از آنها را ثبت کرده بودند» هشدار داد. هال در کتاب ابعاد زندگی و تربیت کودک۱ (۱۹۲۱) گفت: مطالعات او نشان داده که «بسیاری از انواع درماندگیها و حتی ناهنجاریهای روانی به دلیل ترسهای نامعقول است» و نکته بعدی این «ترسهای نامعقول» اغلب محصول فرزندپروری نامناسب هستند. دیدگاههای هال بهطور وسیع مورد قبول روانشناسان، متخصصان فرزندپروری و آموزگاران قرار گرفت. در مجله مادران سال ۱۹۱۷، یک نویسنده ستون پاسخ به مخاطبان، درخواست کرد که مسئولان «پا جلو بگذارند و اجازه ندهند ما کودکانمان را به انسانهایی تبدیل کنیم که از لحاظ ذهنی ناقص و از لحاظ اخلاقی معیوب هستند.» آن نویسنده بینام مدعی شد که «ترس نوعی بیماری است و معمولاً به سبب آموزش و برخورد نادرست ایجاد میشود.»
محافظت والدین از کودکان در برابر ترسهایشان
این ادعا که احساس ترس تهدیدی برای سلامتی کودکان است تا رسیدن به آغاز فاجعه جنگ دوم جهانی کماکان شواهد بیشتری پیدا میکرد. توصیههای فرزندپروری دیگر نقش والدین را اینطور تعریف میکردند که پدر و مادر باید محافظ کودک خود در برابر ترسهایش باشند. جان واتسون، بنیانگذار روانشناسی رفتارگرا میگفت کار اصلی والدین باید جلوگیری از ترسها باشد، چون درمان بعضی از ترسها بینهایت دشوار است. دستورالعمل فرزندپروری میگفت ترس یک عقده و مسئله جدی است و بزرگسالان را موظف به دور نگهداشتن کودکان از آن تحت هر شرایطی میکرد. برای همین، یک ستون پاسخ به مخاطبان در سال ۱۹۳۴ با عنوان «پیروزی بر ترس: روشهای جدید پرستاری»، به «مادران و پرستاران» اصرار میکرد که «از هر عاملی که ایجاد ترس کند بپرهیزند.» مادرانی که توان فهمیدن آسیب تحمیلی ترس بر کودکانشان را نداشتند اغلب با هوچیگری و لحنی مثلاً اخلاقی محکوم میشدند. یک تحلیلگر در ۱۹۲۲ در مجله مکلورز چنین نوشت: «شناخت مادر متوسط امروزی از این دشمنان ذهنی و روحی، این دیوهای روانشناختی که برای شکار کودکش کمین کردهاند، همانقدر اندک است که شناخت مادربزرگش از خطر میکروب کم بود.» برخی از متخصصان از ناتوانی والدین در مدیریت ترس در کودکانشان نگران بودند، کودکانی که حالا نسبت به قبل بسیار شکنندهتر تصور میشدند.
آموزگاران هم به محافظان کودک پیوستند
ایده در حال رشد شکنندگی کودکان در دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ به موازات ظهور فرهنگ فرزندپروری کودک- محور، به ویژه در طبقه متوسط رشد کرد. به والدین و همچنین آموزگاران هشدار داده میشد که مسئول حفاظت از کودکان در مقابل چیزهایی هستند که سلامت روانی آنان را تهدید میکند. یک مفسر، والدین را به خاطر اینکه فشار زیادی بر کودکان وارد میکنند، نقد میکرد و هشدار میداد که «در نقاط مختلفی در این مسیر پر از خار که از مهدکودک به دانشگاه میرسد، کودکان و نوجوانان زیر این فشارها بالاخره درهم میشکنند.» تحمیل انضباط و فشار واردکردن والدین مسبب ایجاد ترس و اضطراب در کودکان دانسته میشد. به والدین گفته میشد که کودکانشان را تأیید کنند، آنها را به جای سرزنش کردن تشویق کنند و دست از تحمیل این همه فشار بر آنها بردارند. در دهه ۱۹۳۰ خواست محافظت از کودکان در مقابل ترس از سوی آموزگاران نیز پذیرفته شد. چنان که یک معلم در مجله آموزشوپرورش در ۱۹۳۹ نوشت: «بسیاری از دختران و پسران از ترس رنج میکشند» و «من شرمسارم از اینکه بگویم مدرسه اغلب این موقعیت را بدتر هم میکند.» دیگران میگفتند که مشق و امتحان ممکن است کودکان را تحت فشار و استرس بیدلیل قرار دهد. مکرراً ادعا میشد که مشق نوشتن موجب «کجشدن ستون فقرات، هراسهای شبانه و حملات عصبی در کودکان» میشود. در واکنش به این گفتهها، مدارس دولتی در نیویورک مشق نوشتن را تا کلاس چهارم ممنوع کردند و در سن دیگو تا کلاس هشتم. در ابتدا، فقط اقلیتی از والدین عمدتاً متعلق به طبقه متوسط بودند که به خواست کاهش انضباط و قوت قلبدادن دائمی به کودکان پاسخ مثبت دادند، اما به تدریج، اتخاذ فنون برگرفته از روانشناسی برای مدیریت ترسهای کودکان مترادف با فرزندپروری مسئولانه شد.
«کودک آسیبپذیر» وارد بحثها شد!
به رغم ترس از ترس، تا دههها اکثر افراد باور داشتند که مقدار کمی ناملایمت میتواند انعطافپذیری را تقویت کند. متخصصان میگفتند کودکانی که از فجایع جان سالم به در بردهاند انسانهای انعطافپذیرتری هستند، به ویژه اگر خانوادهشان منبع حمایت عاطفی بوده باشد، اما در میانه دهه ۱۹۷۰ این لحن رفتهرفته شروع به تغییر کرد: پژوهشگران شروع به موشکافی دقیقتر در موضوع کردند، میزان انعطافپذیری کودکان را زیر سؤال بردند و به جای آن بر آسیبپذیری آنان انگشت تأکید گذاشتند. در دهه ۱۹۸۰، اصطلاح «کودک آسیبپذیر» کاربرد عام پیدا کرد و دیگر آن را فقط یک مشکل خاص و منحصر در بعضی از کودکان نمیدیدند، بلکه یک وضعیت وجودی در همه کودکان دانسته میشد. بررسی ورود اصطلاح «کودک آسیبپذیر» به زبان روزمره خالی از فایده نیست. جستوجویی در پایگاه داده نکسیس تنها ۹ مورد اشاره به این اصطلاح را در دهه ۱۹۷۰ نشان میدهد. اولین کاربرد ثبتشده آن در ۱۹ نوامبر ۱۹۷۲ در نیویورک تایمز است که در آنجا از این اصطلاح برای اشاره به کودکان آسیبپذیر نسبت به «خطرهای ذهنی و عاطفی» استفاده شده است. در دهه ۱۹۸۰، اشاره به «کودک آسیبپذیر» به ۱۴۱ مورد افزایش مییابد. در دهه ۱۹۹۰ به ۳ هزار و ۲۶۶ مورد، اما در اولین دهه قرن ۲۱، اشارهها به این اصطلاح به صورت انفجاری به ۳۳ هزار و ۵۶۶ مورد میرسد. فقط در سال ۲۰۱۶ - آخرین سالی که اطلاعاتش را کامل کردهایم- ۱۷ هزار و ۷۸۱ بار به اصطلاح «کودک آسیبپذیر» اشاره شده است. مطالعهای روی این مفهوم نشان میدهد که در اکثر این نوشتهها، با آسیبپذیری کودک بهعنوان یکی از ویژگیهای نسبتاً بدیهی کودکی برخورد میشود؛ یعنی ایده مفروضی است که بهندرت کسی روی آن دقت میکند؛ فرد فرد کودکان بنا به تعریف آسیبپذیر لحاظ میشوند هم از حیث جسمانی و هم از حیث سایر نابالغیهای متصور. به علاوه، این حالت آسیبپذیری یک ویژگی ذاتی معرفی میشود. باور به اینکه کودکان با آسیبپذیریشان تعریف میشوند موجب تقویت گرایشی شدید به بزرگنمایی تهدیدهای روبهروی آنان شده است. آنچه من «بیماریسازی از کودکی» مینامم منطق درونی خودش را به دست آورده است. اهمیت این روند، در آثار نیک هسلم، روانشناس در دانشگاه ملبورن، مورد تأکید قرار گرفته است. او گزارش میکند که از دهه ۱۹۸۰ به بعد، اصطلاحات کلیدی مورد استفاده روانشناسان اجتماعی مانند «سوءاستفاده»، «قلدربازی» و «تروما» در مورد طیف فزایندهای از تجربیات به کار رفتهاند. بهویژه این اصطلاحات به نحوی فزاینده در مورد موقعیتهایی به کار رفتهاند که در گذشته صرفاً ناخوشایند تفسیر میشدند نه سازنده تروما. این دیدگاه جدید روند جاری را که تقریباً همه ابعاد کودکی را از عینک ترس میبیند منعکس میکند، اما این ترسها به ندرت مستقیماً از تجربه خود کودکان پدید میآیند.
قرائت از ترس کاملاً تغییر کرده است
آنچه در روایت قرن بیستویکمی ترس مورد تأکید قرار میگیرد، دیگر آن نگرانیهای سنتی کودکان، مانند ترس از تاریکی یا ترس از ترک والدین نیست. به جای آن، این ترسهای کودکان به واسطه تخیل بزرگسالان شناسایی میشوند و اغلب اضطرابی را بیان میکنند که در ذهن والدین کمین کرده است. ترس از داشتن شخصیتی شکننده، ترس از شکست، ترس از عزت نفس پایین، ترس از پایینتر از استاندارد بودن، ترس از آثار مخرب امتحانها بر سلامت روان دانشآموزان، ترس از رقابت و ورزشهای رقابتی و ترس از انضباط، همه مضمونهای تکرارشونده در بحثهای مربوط به آموزشوپرورش هستند. اغلب شبح این ترسها بزرگنمایی میشود و اضطرابهای مربوط به کودک شکننده راه مستقل خودشان را میروند. با این حساب، آیا کودکان نسبت به قبل ترسوتر شدهاند؟ متأسفانه این پرسشی نیست که بشود با دقت علمی بدان پاسخ داد، ولی مشهود است که امروزه سخن از ترس و آسیبپذیری بسیار بیشتر از زمانهای قدیم بیان و با کودکی همراه میشود. ترسهای کودکان و ترس بزرگسالان برای کودکانشان اغلب با هم مترادف گرفته میشود و بیشتر از هر وقت دیگری در گذشته درباره اینجور مسائل فکر میکنیم. در واقع، الان نوشتههایی واقعی داریم که ترسهای والدین را به خاطر اینکه کودکانشان را ترسو بار میآورد، سرزنش میکنند. والدینی که دههها به آنها توصیه میشد برای کودکانشان سپری در مقابل ترس باشند، امروز متهم به این هستند که مسئول ترسیدن کودکانشان هم هستند.
والدین هلیکوپتری نباشیم
«والدین هلیکوپتری» (۱) ترسو اغلب به دلیل جلوگیری از رشد سالم کودکشان نقد میشوند. مطالعهای که در مجله دیپلوپمنت سایکولوژی در ژوئن امسال منتشر شده، چنین نتیجه میگیرد که «کودک دارای والدین بسیار کنترلگر ممکن است کمتر بتواند مقتضیات چالشبرانگیز ورود به محیط مدرسه را مدیریت کند.» دیگران میگویند والدین هلیکوپتری «نیاز روانشناختی مبنایی کودک به خودمختاری و توانش» را عقیم میگذارند. بعضیها آنقدر پیش رفتهاند که بحران سلامت روان در کالجها و دانشگاهها را به گردن نسلی از والدین که «پر از ترس» بودند، میاندازند. منتقدان فرزندپروری هلیکوپتری توجه کافی به فشارهای فرهنگی قدرتمندی ندارند که بسیاری از پدرها و مادرها را به اتخاذ این روال وادار میکنند. به جای بمباران والدین با جریان دائم هشدار و نصیحت، این به اصطلاح متخصصان باید کمی آسان بگیرند و روی پیامدهای ناخوشایند نصیحتهای متضادشان فکر کنند. دنیای کودکی جای بسیار بهتری بود اگر جامعه یاد میگرفت که به والدین اعتماد کند و تلاش برای اینکه اینقدر آنها را بترساند، متوقف میکرد.
پینوشت:
۱- والدین هلیکوپتری به والدینی گفته میشود که بیش از حد درگیر زندگی فرزندانشان هستند و اجازه انجام کاری را به آنها نمیدهند، مخصوصاً در دوران تحصیل. واژه هلیکوپتر به دلیل اینکه والدین همانند هلیکوپتری بالای سر فرزندانشان پرواز میکنند و اعمال او را زیر نظر دارد، گذاشته شده است.
انتهای پیام/