حال و هوای شعر و ادبیات در دفاع مقدس چگونه بود؟
روایت‌کردن از روز‌هایی که کشورمان درگیر یک جنگ ناخواسته شد و ما هم از خودمان دفاع کردیم همچنان جذاب و شنیدنی است؛ روز‌هایی که یادآور مقاومت و ازخودگذشتن‌هاست. این‌بار به سراغ کسانی رفتیم که دست به قلم هستند و روایت‌هایشان مطمئنا شنیدنی خواهد بود.
به گزارش «سدید»؛ روایت‌کردن از روز‌هایی که کشورمان درگیر یک جنگ ناخواسته شد و ما هم از خودمان دفاع کردیم همچنان جذاب و شنیدنی است؛ روز‌هایی که یادآور مقاومت و ازخودگذشتن‌هاست. این‌بار به سراغ کسانی رفتیم که دست به قلم هستند و روایت‌هایشان مطمئنا شنیدنی خواهد بود. آن‌ها که خودشان قلم به دست هستند و بار‌ها در کتاب‌ها یا شعرهایشان از آن روز‌ها نوشته‌اند. حالا قرار است خاطرات‌شان را بگویند؛ خاطراتی که می‌تواند شنیدنی و جذاب باشد. کتاب «تا پلاک ۱۴۰»، به سراغ نویسندگان و شاعران زیادی رفته و از آن‌ها درمورد این خاطرات سوال کرده و آن‌ها هم ماندگارترین خاطره‌ای را که از آن روز‌ها داشتند روایت کرده‌اند و ما هم بخشی از این خاطرات را در این صفحه آورده‌ایم.

برای مشهدی ابراهیم
غلام‌رضا امامی، نویسنده، مترجم و پژوهشگر متولد سال ۱۳۲۵ در اراک، تحصیلات خویش را به سبب کار پدر که پزشک راه‌آهن بود، در شهر‌های قم، مشهد، اهواز و خرمشهر به پایان برد. روایت او از لشکرآباد اهواز است و خاطرات کودکی‌اش.

مشهدی‌ابراهیم را همه اهل محل ما می‌شناسند. محله ما اسمش لشکرآباد است. لشکرآباد اهواز، آن‌سوی کارون است. از وقتی که با زورگو‌ها در جنگیم، اسمش شده «نهضت‌آباد». دکانش پاتوق ما بچه‌ها بود. به آنجا که می‌رفتیم، از هردری حرف می‌زد. پیرمرد خوش‌دهنی بود. خیلی خاطره داشت. از گذشته‌ها می‌گفت و از پل معلق کارون؛ از صبی‌ها می‌گفت و از روزگار جوانی‌اش. تعریف‌های خوبی می‌کرد. از همه‌چیز و همه‌جا می‌گفت. ما عصر‌ها که از مدرسه برمی‌گشتیم، پیش او می‌رفتیم. قبل از انقلاب، دکانش مرکز خبر‌ها بود. همه رادیو‌ها را گوش می‌کرد. هرچه اعلامیه بود، آنجا ردوبدل می‌شد. این آخری‌ها که جنگ شروع شد، می‌گفت: باید کاری کنیم. به خانه کسانی که به جبهه رفته بودند، می‌رفت؛ احوال بچه‌ها را می‌پرسید؛ با آن‌ها بازی می‌کرد و برایشان قصه می‌گفت. به بچه‌ها می‌گفت: کفش‌هایتان را بیاورید، مثل روز اول تمیزش می‌کنم. شب‌های جمعه یک سینی بزرگ خرما دم دکانش می‌گذاشت و می‌گفت: فاتحه بخوانید برای شادی روح شهدا. ابراهیم‌آقا همیشه به ما می‌گفت: «دلم می‌خواهد شهید شوم؛ اما مرا به جبهه نمی‌برند.» یک روز صبح، یک‌راست از خانه‌اش به مسجد رفته بود؛ اما در آنجا به او گفته بودند: «آنقدر جوان‌ها از شهر‌ها و دهات ایران آمده‌اند که جا نداریم. خیلی‌هایشان را برگردانده‌ایم.» ابراهیم‌آقا گفته بود: «پسرم اسماعیل رفته جنگ. من هم می‌خواهم بروم. بگویید من هم کاری بکنم.»

از روزی که جوابش کرده بودند، صبح زود می‌آمد؛ پیش‌بندش را می‌بست و همین‌طور تا شب یک‌ریز کار می‌کرد. پوتین‌های رزمندگان را می‌دوخت و به آن‌ها می‌گفت: «بچه‌ها! این هم سهم من.»

بچه‌ها به شوخی می‌گفتند: «ابراهیم‌آقا پوتین‌ها را طوری درست می‌کند که گلوله هم به آن کارگر نیست. پوتین آهنی درست می‌کند.»

یک شب تا صبح صدای خمپاره آمده بود. صبح گفتند که یکی از خمپاره‌ها به نهضت‌آباد خورده. هرچند عادت کرده بودیم فکر‌های بد نکنیم، اما نگران شدیم؛ نگران ابراهیم‌آقا. نکند دکان ابراهیم‌آقا هم... خدا نکند که این‌جور باشد!

همان موقع راه افتادیم. بچه‌ها هم آمده بودند. همه بچه‌ها ساکت بودند. تندی راه افتادیم به‌طرف دکان ابراهیم‌آقا. خمپاره‌ای درست خورده بود به خانه پشت دکان. مردم محل جمع شده بودند آن پشت. دل‌مان شور می‌زد. یکی از بچه‌ها دوید به‌طرف دکان. در دکان ابراهیم‌آقا سالم بود. از جایش تکان هم نخورده بود. هرچه در زدیم، ابراهیم‌آقا در را باز نکرد. از توی سوراخی نگاه کردیم. توانستیم کفش‌هایی را که به قسمتی از دیوار آویزان بود، ببینیم. گیج شده بودیم. گفتیم: «یاعلی! هرچه بادا باد... یک... دو... سه...» و در را شکستیم و رفتیم تو. خدایا! ابراهیم‌آقا کنار چهارپایه‌اش افتاده بود. پاهایش رفته بود. به دستش پوتینی بود و به دست دیگرش سوزنی که در تخته کفش گیر کرده بود. یکی از بچه‌ها داد زد: «ابراهیم‌آقا! زنت نگران بود. دیشب خانه نرفته بودی! گفته بودی می‌خواهی کفش بچه‌هایی را که به جبهه می‌روند، کفش احمد و زینب و محمود را تا صبح درست کنی.» ابراهیم‌آقا انگار خواب بود ودر خواب هنوز هم داشت سوزن می‌زد. چه لبخندی روی لب‌هایش نشسته بود! چه چهره آرامی داشت!

ناخنک به پیشینه نداشته
هدایت‌الله بهبودی‌کلهری، متولد ۲۹ اردیبهشت سال ۱۳۳۹ در تبریز، با آغاز جنگ تحمیلی به‌عنوان خبرنگار به فعالیت پرداخت. بهبودی در سال ۱۳۶۷ به همراه مرتضی سرهنگی به حوزه هنری رفت و به اتفاق همدیگر دفتر ادبیات و هنر مقاومت را تاسیس کردند. آنچه می‌خوانیم روایتی است که او از سال ۶۴ و حضور در جبهه‌ها دارد.

اسفندماه ۱۳۶۴ با تدارک «ستاد تبلیغات جنگ» به اهواز رفتم. آن زمان خبرنگار روزنامه تهران‌تایمز بودم؛ با این ماموریت که گفتگو‌هایی با جنگ‌کردگان کنم و عکس بگیرم، هم برای آن واحد اعزامی، هم برای این روزنامه. خودمان را به ستاد تبلیغات جبهه و جنگ اهواز شناساندیم. نگاهی به معرفینامه‌ها انداختند. فرستادندمان به بخش ثبت وقایع جنگ. گفته بودند حمله‌ای در پیش است. آنچه در اهواز بر سر و روی جسم و جان‌مان نشست، باران بود. خوش می‌بارید. چند روزی به خورد و خواب گذشت تا اینکه سنجاق‌مان کردند به تبلیغات تیپ امام‌حسن (ع). این تیپ با رزمندگان شهر‌های خوزستان می‌جنگید. هفدهم، هجدهم اسفند، تیپ به سمت غرب کشور حرکت داده شد. پس از اتراقی یک‌روزه در کرمانشاه به نزدیکی دهگلان رفته، در پادگانی جاگیر شدیم. آنچه می‌خوانید گزیده و بریده‌ای از یادداشت‌های آن روز‌ها در دفترچه‌ای کوچک است.

۱۹/۱۲/۶۴ ـ. در میان پادگان اتاقی بود که به آنجا رفتیم. صحنه‌هایی از منطقه فاو را پخش کردند و سپس یک فیلم تاریخی ژاپنی با نقش‌آفرینی سامورایی‌ها.

۲۰/۱۲/۶۴ ـ. جای چادرمان را عوض کردیم. با یاری شیخی که همراه بخش تبلیغات بود، یک صفحه سیوطی خواندم. مفید بود. تاب سرما برای اهالی جنوب این تیپ سخت است.

۲۱/۱۲/۶۴ ـ. رفتیم حمام. همه لوله‌ها یخ زده بود. تا ساعت ۱۷:۳۰ که یخ‌های لوله‌شده آب شد، صبر کردیم. شب در مراسم سینه‌زنی رزمندگان شرکت کردم؛ چه گردش موزونی، چه کوبشی، چه گریه‌ای!

۲۲/۱۲/۶۴ ـ. صبح از مراسم صبحگاه چند گردان عکس گرفتم. صدای سرفه، همه‌جا شنیده می‌شد. گلو‌ها و سینه‌های سرماخورده کم نبودند.

۲۳/۱۲/۶۴ ـ. همراه با گردان امام‌حسین (ع) پیاده‌روی کردم. عکس گرفتم. دو پدر را دیدم که پسران‌شان در همین گردان جنگیده و شهید شده بودند. جای فرزندان‌شان را پر کرده بودند.

۲۴/۱۲/۶۴ ـ. با پدر یک شهید و چند بسیجی جوان کم‌سن مصاحبه کردم.

۲۵/۱۲/۶۴ ـ. با پسر جوانی که راننده بی. ام. پی بود گفتگو کردم.

۲۶/۱۲/۶۴ ـ. روحانیان اعزام شده به جبهه یکدست نیستند. شور جوانی آنان را به این وادی کشانده است. برخی که متوجه شدند به این زودی عملیاتی پیش‌رو نیست، رفتند. برخی هم ماندند تا چوب‌خط تاریخ اعزام‌شان را برای گزارش به حوزه علمیه پر کنند.

۲۷/۱۲/۶۴ ـ. صبح، بیشتر چرت زدم. بعدازظهر از مانور یکی از گروهان‌ها عکس گرفتم.

۲۸/۱۲/۶۴ ـ. به دهگلان رفتیم. با خانه مادر همسرم تماس گرفتم. قطع شد. دوباره شماره‌گیری کردم. پس از گفتگو با همسرم، پسر سه‌ساله‌ام گوشی را گرفت. می‌گفت که بابا رفته جبهه و برنمی‌گردد. کی گفته بود برنمی‌گردد؟ نمی‌دانم! امشب مصاحبه جانانه‌ای با یک از مسئولان آموزش تیپ کردم. حرف‌هایش که تمام شد، از اینکه ساعتی با او هم‌نشین بودم، احساس غرور کردم. روز‌های بعد به تهران بازگشتم. سیزده‌بدر در سبزه‌زار یاد‌های این سفر بودم. دوره، دوره سفر‌های بیرونی نبود؛ به رفت‌وآمد‌های درون هم نگریسته می‌شد. خلوت کردم. به هرجا چشم انداختم، جز ناچیزی ندیدم.

زیر پل پارک ملت
اسماعیل امینی را با شعرهایش می‌شناسیم، خاطره او به زمان جنگ و دوران سربازی‌اش برمی‌گردد.

سرباز ژاندارمری بودم و در دانشکده افسری ژاندارمری واحد مهندسی خدمت می‌کردم. پادگان ما بالاتر از میدان ونک و پشت بیمارستان ژاندارمری بود. سال‌های ۶۶ و ۶۷ و آن دوسال دوران اوج گرفتن جنگ بود که درنهایت، به پذیرش قطعنامه منجر شد. یکی از دوستان سربازمان را زنبور گزیده بود و او، چون حساسیت داشت، ناگهان صورتش باد کرد، به‌حدی که چشم‌هایش نمی‌دید و نفس کشیدنش مشکل شده بود. به‌سرعت رساندیمش به بیمارستان و بستری شد. فردای آن روز با بچه‌های واحد مهندسی به ملاقاتش رفتیم و برایش میوه و کمپوت بردیم. حالش خوب شده بود و داشت مرخص می‌شد. کنارش تخت سربازی بود که در جبهه مجروح شده بود. رفیق زنبورگزیده ما گفت: «بچه‌ها این سرباز، اصلا ملاقاتی ندارد. بچه یکی از روستا‌های خراسان است و خانوده‌اش خبر ندارند که مجروح شده است. بیایید به ملاقاتش برویم.»
 
رفتیم کنار تخت سرباز مجروح خراسانی و با تلخی متوجه شدیم که در اثر اصابت ترکش نابینا شده است. سه‌ماه بود که بستری شده بود و خانواده‌اش خبر نداشتند. می‌گفت: روستای ما نه برق دارد و نه تلفن. نامه‌ای از زیر بالش تخت درآورد و گفت: «این را یکی از سرباز‌ها برای خانواده‌ام نوشته، الان سه‌ماه است که اینجاست و از کارکنان بیمارستان کسی قبول نمی‌کند که آن را پست کند. بچه‌ها اگر شما زحمت بکشید و این نامه را پست کنید، پول تمبرش را می‌دهم.» همگی بی‌صدا اشک ریختیم. نامه را از او گرفتیم و برایش توضیح دادیم که رفیق ما مرخص شده، پس میوه‌ها و کمپوت‌ها را برای تو می‌گذاریم. گفت: «باز هم معرفت سرباز‌ها، هرچی به این دکتر‌ها و پرستار‌ها گفتم این نامه را برایم پست کنید، کسی محل نگذاشت.» از آن روز تا زمانی که آن سرباز نابینا، مرخص شود و به شهر خودش برود هرروز با بچه‌ها به ملاقاتش می‌رفتیم و حرف می‌زدیم و خاطره تعریف می‌کردیم و گاهی ترانه‌ای می‌خواندیم و گریه می‌کردیم.

پادگان ما به پارک ملت نزدیک بود و سرباز‌ها گاهی بعد از ساعت اداری به پارک می‌رفتند. یکی از سرباز‌ها به من گفت: «تو که شعر و ترانه دوست داری، بیا به محفل بچه‌های ترانه‌خوان پارک ملت برویم.» در آن سال‌ها ترانه خواندن، یک‌جور اعلام وجود و ابراز استقلال بود از فرهنگ مسلط به رسانه‌های رسمی. پارک ملت هم برای خودش مقرراتی داشت، هر نوع بازی ممنوع بود. آوردن توپ و راکت بدمینتون ممنوع بود. آوردن ضبط ممنوع بود.
 
بلندگوی پارک مدام هشدار می‌داد و تهدید می‌کرد. ساعت ۹ شب هم پارک تعطیل می‌شد. این‌ها را گفتم تا معلوم بشود که تشکیل محفل ترانه در آن فضا چقدر سخت و عجیب بود. با دوست سربازم رفتیم تا موقع غروب آفتاب رسیدیم زیر یکی از پل‌های داخل پارک. فضای زیر پل مثل تونل بود با سقف کوتاه که فقط مناسب نشستن بود و نمی‌شد سرپا ایستاد. تاریک تاریک بود و بچه‌ها همدیگر را نمی‌دیدند. قرار هم بر این بود که کسی کبریت یا شمع روشن نکند که همه ناشناس باشند. یکی از بچه‌ها شروع کرد به خواندن: «شقایق درد من یکی دوتا نیست آخه درد من از بیگانه‌ها نیست. شقایق وای شقایق گل همیشه عاشق.» بچه‌ها دست زدند و بعد یکی دیگر از بچه‌ها خودش را معرفی کرد. رسم معرفی هم این بود که فقط اسم می‌گفتند؛ مثلا: من سعیدم و یه ترانه از ابی می‌خونم: «پشت دیوار شب یه راهی داره که می‌ره یه‌راس در خونه‌ی ستاره.» چون کسی کسی را نمی‌دید، هیچ آدابی و ترتیبی نبود و هیچ‌کس مجبور نبود بخواند، هرکس دلش می‌خواست می‌خواند و هر ترانه‌ای که دوست داشت می‌خواند؛ از بنان و شجریان و شهرام ناظری بگیر، تا خواننده‌های قبل از انقلاب.
 
در آن جمع فقط پسر‌ها بودند، چون دختر‌ها را بعد از غروب اصلا به پارک راه نمی‌دادند مگر با خانواده باشند. بعضی‌وقت‌ها، یکی از بچه‌ها سازدهنی می‌زد و با ترانه‌ها همراهی می‌کرد. از گیتار و سه‌تار و ساز‌های دیگر خبری نبود، چون در آن سال‌ها اصلا حرفش را هم نمی‌شد زد. حمل‌ونقل ساز، نیازمند مجوز بود و کسی جرات نداشت بدون مجوز ساز به دستش بگیرد. محفل ترانه زیر پل پارک ملت، یک‌جور رسانه غیر رسمی بود برای آنکه صدای فرهنگ و هنر غیر رسمی، در گوش زمان بپیچد. گیرم که فقط به اندازه یک محفل ساده ۱۰، ۱۲ نفری باشد در زیر یک پل متروک در پارک ملت.

شاعران شجاع!
سعید بیابانکی متولد چهارم مهر سال ۱۳۴۷ در خمینی‌شهر اصفهان است. روایتی که از او می‌خوانیم به سال ۶۵ باز می‌گردد که در اوج جنگ بودیم.

فکر کنم سال ۶۵ بود. من یک‌سالی بود که شروع کرده بودم شعر بگویم. به انجمن‌های ادبی اصفهان که مشهورترین آن‌ها انجمن صائب بود، رفت‌وآمد داشتم و به قول حکیم طوس جوان بودم و جویای نام. ایام دهه فجر بود و همزمان با اوج جنگ و طنین آژیر‌های زرد و قرمز و اینکه احتمال حمله هوایی دشمن بسیار است و گاهی حمله هوایی دشمن قطعی است. در این شرایط صدای شعر و شاعران اصفهان هم‌نفس و همدل مردم بود. شعر به مردم روحیه و اعتمادبه‌نفس می‌داد و حکم آرام‌بخش داشت. یکی از شاعران سرشناس آن روز‌ها که شعر او، چون کاغذ زر دست به دست می‌شد، شاعر این بیت مشهور بود:

کربلا در کربلا می‌ماند اگر زینب نبود / نینوا در نینوا می‌مان اگر زینب نبود

تلویزیون اصفهان درحال تولید برنامه‌ای بود که با زبان شاعران اصفهان روحیه انقلابی مردم را تقویت کند و اتفاقا من هم به این برنامه دعوت شدم. آن سال‌ها ۱۸ ساله بودم. به‌هرحال برای یک شاعر جوان در آن روزگار که تلویزیون رسانه تک‌تاز بود و بسیار هم بیننده داشت، این برنامه یک سکوی پرتاب حساب می‌شد. بگذریم.

با چند نفر از شاعران اصفهان که همه استادان من بودند، وارد استودیوی ضبط برنامه شدیم. اولین‌بار بود این فضا را تجربه می‌کردم. نشستیم. نورپردازی و تنظیم صدا تمام شد. نور، دوربین، صدا، حرکت...
 
مجری شعری خواند. ایام دهه‌فجر را تبریک گفت: به رزمندگان اسلام سلام داد و شاعران برنامه را معرفی کرد. من هم قلبم شروع کرد تندتند بزند. اضطراب از سویی، هیجان هم از سویی...
 

مجری شروع کرد این شعر را با لحنی حماسی بخواند:
خشم ما چونان سپند در شرار افتادی‌ای است / یا که توفان به دشت کارزار افتاده‌ای است
نیست ما را باکی از تهدید جنگ‌افزار‌ها / کاین سلاح کهنه نیرنگ ز. کار افتاده‌ای است
ناگهان صدایی عجیب از سقف استودیو شنیده شد. لامپ یکی از پروژکتور‌ها ترکید و تکه‌های آن روی میز ما افتاد و برق استودیو قطع شد. تاریکی و ظلمت. چشم چشم را نمی‌دید. همه فکر کردند حمله هوایی شده و هواپیما‌ها صدا و سیمای اصفهان را بمباران کرده‌اند. در آن تاریکی هرکسی به گوشه‌ای دوید و پناه گرفت. همه به‌شدت ترسیده بودیم. یکی، دو دقیقه به همین منوال گذشت که چراغ‌های استودیو روشن شد و وضعیت به حالت عادی برگشت. آرام‌آرام هرکدام از ما از گوشه‌ای سرک کشیدیم و دور میز نشستیم به‌جز مجری که در شعر گفته بود ما از جنگ‌افزار‌ها نمی‌ترسیم!

چند دقیقه‌ای دنبال او گشتیم و او را زیرمیز پیدا کردیم که فشارش افتاده بود و به‌شدت هم ترسیده بود. شاعران همگی با هم خندیدند و گفتند: پس معلوم شد ما شاعران در شعر فقط شجاعیم...!

سه‌شنبه‌های عزیز
راضیه تجــار، مــتـولد سال ۱۳۲۶ در تهران، نویسنده‌ای است که سال‌ها او را با کتاب‌های دوســت‌داشـــتنـی‌اش می‌شناسیم و روایتش به روز‌های جنگ و جلسات داستان‌نویســی حـــوزه برمی‌گردد.

زمانه، زمانه جنگ بود؛ جنگی نابرابر. آمده بودند که آب را به رویمان ببندند که بستند. لشکرلشکر کفر بود و این‌سو لشکر ایمان. ما نبودیم. در قلب حادثه نبودیم. کیلومتر‌ها دورتر در تهران بودیم، اما نبض‌مان در آنجا می‌زد.

هر سه‌شنبه جلسات داستان‌نویسی در حوزه هنری برپا بود. خیمه‌ای برافراشته. دلم می‌تپید که حتما باشم تا داستانی بخوانیم، داستانی بشنویم. در آن روز‌های تیر و گلوله و خمپاره که صداشان از دوردست‌ها نمی‌آمد، اما شنیده می‌شد، تنها جایی که آرامش می‌بخشید همین جا بود.

تیتر روزنامه‌ها سیاه بود و بزرگ. لبخند پروانه‌ای بود که در دوردست‌ها می‌پرید. زمستان چکمه پوشیده و در انبوه برف‌ها قدم می‌زد. اما سه‌شنبه‌های حوزه هنری آسمانی صاف داشت و وقتی داستان خوانده می‌شد صدای چک‌چک آب شدن قندیل‌های یخ می‌آمد نه چکاچک شمشیرها.

آن‌سو سپاه کفر بود، این‌سو سپاه حق. آن‌سو جنگ، این‌سو دفاع و ما نویسندگان هرچه می‌دویدیم نمی‌رسیدیم تا سوژه‌های به زمین ریخته را جمع کنیم. هنوز هم. زمستان بود. برف می‌بارید. اما نیاز نبود بالای سر سه‌شنبه‌های داستان‌خوانی حوزه هنری چتر بگیریم. اینجا در این دو ساعت همیشه آفتاب بود.

قلمی به‌جای دست قلم‌شده من
حمید حسام را با کتاب‌های خاطرات دفاع مقدس می‌شناسیم. کسی که خودش سال‌ها در جنگ بوده و خاطرات زیادی از آن روز‌ها دارد. روایتش به بعد از عملیات والفجر هشت برمی‌گردد که بخشی از آن را در این مطلب آورده‌ایم.

روز‌های پایانی سال ۱۳۶۲ را تجربه می‌کردیم. با اینکه به لحاظ تقویمی هنوز در فصل زمستان بودیم، اما هوا خوب و مطبوع بود. پشت یک تویوتا وانت خاک‌مال نشسته بودیم و به‌سمت همدان می‌رفتیم. چیزی که تحمل این راه سخت و طولانی را برایمان آسان می‌کرد، موفقیت کامل عملیات والفجر ۵ بود و چیزی که به‌خصوص برای من روحیه‌بخش و نشاط‌آور بود، این بود که از اولین خوان دشوار دیده‌بانی با موفقیت عبور کرده بودم. تویوتا پیچ‌وخم جاده‌های جنگ‌زده را به‌سرعت و یکی پس از دیگری پشت سر می‌گذاشت و من برای اینکه دست آسیب دیده‌ام، اذیت نشود با دست چپ بدنه تویوتا را محکم گرفته بودم. حسن ترک که جانشین طرح و عملیات لشکر بود، کنارم نشسته بود و از عملیات والفجر ۵ می‌گفت و از دلاوری و حماسه بچه‌ها در محور ارتفاعات تونل. بعد رو کرد به من و گفت: «تو با این وضع دستت بهتر است بروی و درست را ادامه بدهی. الان هم که از عملیات خبری نیست. برو درست را بخوان. هروقت که بوی عملیات آمد، خبرت می‌کنیم.»

توصیه حسن به‌نظرم منطقی آمد. یک‌سال و نیم از بازگشایی دانشگاه‌ها می‌گذشت و مدرک لیسانس ما همین‌طور نصفه و نیمه مانده بود. حسن را استاد معنوی خود می‌دانستم؛ حالا صحبت او به نوعی مجوزی بود برای ادامه تحصیل من.

کمی که گذشت حسن بحث را خصوصی‌تر کرد و گفت: «راستی چرا ازدواج نمی‌کنی؟»

گفتم: «حسن آقا، من و شما هم‌سن هستیم. چرا این سوال را از خودت نمی‌پرسی؟»

گفت: «ببین حمید آقا، من مطمئن هستم که تا یکی، دو سال دیگر بیشتر عمر نمی‌کنم و، چون می‌دانم که رفتنی هستم، نمی‌خواهم با دختری ازدواج کنم و بعد او را در این شرایط تنها بگذارم و بروم.»

با اینکه او فردی بی‌ادعا و آزاد بود، اما این حرف را آنقدر محکم و جدی گفت که من هم باور کردم حسن در آینده‌ای نزدیک شهید خواهد شد.

در همدان، پدرم زیاد حال خوشی نداشت. او آدم مذهبی و متدینی بود و، چون من پسر ته‌تغاری‌اش بودم، علاقه خاصی به‌من داشت. هربار که به مرخصی می‌رفتم، می‌گفت: «بس است. تو به اندازه خودت جبهه رفته‌ای. بیا و به زندگیت برس.»

در آن مقطع صلاح دیدم که تا حدودی اضطراب جبهه را از آن‌ها بگیرم. نصیحت حسن را گوش کردم و بعد از مدتی برای ترم بهاره ۱۳۶۳ برگشتم تهران و رفتم سر کلاس‌های دانشکده ادبیات، با همان دستی که وبال گردنم بود و مرا درجمع بچه‌ها انگشت‌نما می‌کرد. نوشتن با دست چپ واقعا برایم سخت و دشوار بود. حالا قدر نعمتی را که از من سلب شده بود بهتر می‌دانستم، اما خدا آنجا هم ز. رحمت در دیگری برایم گشود. آنجا با دانشجویی آشنا شدم که همنشینی او تاثیر زیادی در پیشرفت ادبی و اخلاقی من داشت. آن روز کنارم نشسته بود و تقلای کم‌حاصل مرا برای نوشتن با دست چپ می‌دید. به‌طرف من خم شد و آرام گفت: «دستت چی شده؟»

گفتم: «شکسته.»

گفت: «کجا شکسته؟»

من ابا داشتم که اصل ماجرا را بگویم، اما او که انسان باهوش و اهل دلی بود، ادامه داد: «جبهه بودی؟»

گفتم: «آره. بالاخره توی جنگ نان و حلوا پخش نمی‌کنند.»

لبخندی زد و گفت: «خب حالا که این‌طور شد، دفتر و خودکارت را بده تا کمکت کنم.»

گفتم: «شما چرا؟ من خودم می‌نویسم.»

خندید و گفت: «می‌خواهی ما را شریک ثوابت کنی؟»

از آن روز به بعد او با اورکت کره‌ای و کیف چرمی بدون دسته‌اش می‌آمد و کنارم می‌نشست و جزوه‌های مرا می‌نوشت. اهل جنوب بود و به‌شدت خون‌گرم. مو‌های بلند و مشکی داشت و صدایی گرم و تاثیرگذار. او شعر هم می‌گفت. خوب به یاد دارم که یک بار دکتر حمید زرین‌کوب، استاد ادبیات معاصر، از او خواست که یکی از شعرهایش را بخواند. وقتی شعر تمام شد، زرین‌کوب گفت: «بی‌اغراق بگویم، این شعر پهلو می‌زند به شعر شعرای مطرح معاصر.»

او ورودی ۱۳۶۲ بود و من ورودی ۱۳۵۸، اما بعضی واحد‌ها را مشترک برداشته بودیم. دوست من دامپزشکی خوانده بود. بعد آن را رها کرده و آمده بود سراغ جامعه‌شناسی. بالاخره ادبیات فارسی را انتخاب کرده بود.

او انسان پرمایه و توانایی بود و نیازی به یادداشت‌برداری از سخنان اساتید نداشت. با این حال، زحمت نوشتن جزوات من به گردن او افتاده بود. عظمت بعضی معانی وقتی مکشوف می‌شود که تو حلاوت و شیرینی آن را با تمام وجود احساس کنی و من بلندای معنویت واضع را آنجا، در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران، دریافتم. از انسانی که کمی بعد قیصر شعرای معاصر لقب گرفت. حتی برای یک لحظه یاد و خاطره‌اش را فراموش نخواهم کرد. قیصرامین‌پور را می‌گویم.
حسابی چسبیده بودم به درس. ترم دوم را هم در سال ۶۳ یکسره دانشگاه بودم. همان روز‌ها خبر شهادت سعید دوروزی به من رسید. این خبر علاوه‌بر اینکه به‌شدت متاثرم کرد، زنگ اخباری بود برای حضور در جبهه و جا نماندن از دوستان. سعید در خرمشهر بوده، خاطره‌ای از من برای دوستش تعریف می‌کند. بعد از چند دقیقه یک خمپاره ۱۲۰ می‌آید و او در کنار مسجد جامع به شهادت می‌رسد.

یک صبح تا ظهر، جنگ
احمد دهقان متولد سال ۱۳۴۵ کرج است، نویسنده‌ای که از او کتاب‌های زیادی درخصوص دفاع مقدس داشته‌ایم. روایت او به سال ۶۵ برمی‌گردد و عملیات کربلای ۵.

چشم‌ها را که باز کردم، نورخورشید اذیتم می‌کرد. صدای تیراندازی تفنگ‌های سبک می‌آمد و گلوله‌های خمپاره، دور و بر خاکریز و وسط دشت می‌ترکیدند. مسعود مروی خواب بود.

سومین روز عملیات کربلای ۵ بود. نصفه شب رسیده بودیم پشت جاده شلمچه ـ. بصره. گفته بودند در دل خاکریز کوتاه سنگر بکنید. همان‌وقت بود که مسعود سر رسید و از من پرسید جنازه بچه‌ها کجا افتاده؟ نشانش که دادم، گفت: برای دو نفرمان سنگر بزنم تا برگردد. بعد در دل تاریکی دوید رفت و با سه، چهار گونی کنفی خالی و یک مشمع پر از خرما و چند تا قمقمه نیمه خالی برگشت:

«از کوله‌پشتی بچه‌ها برداشتم!»

خرما‌ها را تا جا داشتیم خوردیم، خاکریز را به اندازه دو وجب کندیم، گونی‌ها را پر کردیم، چیدیم دورمان و گرفتیم خوابیدیم و حالا صبح بود.
بیرون سنگر، روی یکی از گونی‌ها نشستم و مشغول تماشای اطراف شدم. یک خاکریز کوتاه بود که ما پشت آن موضع گرفته بودیم و پشت سرمان، دشت صاف و بی‌عارضه‌ای که تا خاکریز عقبی هشتصد متر فاصله داشت.

داشتم دور و اطراف را برانداز می‌کردم که حسین حکیمی سر رسید. از عملیات بدر با هم بودیم. توی همان عملیات بود که ترکش، از بالای ابرو تا زیر چانه‌اش را جر داد، طوری که فکر کردیم تمام کرده و جنازه‌اش را برداشتیم گذاشتیم لب هور تا قایقران‌ها وقتی سرشان خلوت شد، ببرندش عقب. دم غروب بود که یکی گفت: جنازه رفیقتان را که بردید گذاشتید لب اسکله، تکان خورده و انگار که زنده است. زود رفتیم بالای سرش و با اولین قایق، با هفت، هشت تا مجروح و جنازه دیگر، فرستادیمش عقب. سه چهار ماه بعد برگشت، با رد سرخی از بالای ابرو تا زیر چانه.

پرسیدم: «چه خبر؟»

گفت: «آنطور بی‌خیال ننشینم روی گونی‌ها که محاصره شده‌ایم.»

فکر کردم اول صبحی دارد باهام شوخی می‌کند. وقتی پرسیدم چه جوری؟! گفت: «نیرو‌هایی که قرار بود از چپ و راست جلو بیایند، نتوانسته‌اند کاری از پیش ببرند و ما تنها نیروی آن جلو هستیم.»

حرف‌هایش را جدی نگرفتم؛ وضعیت چندان هم غیر عادی نبود.

مسعود بیدار شده بود و داشتم باهاش حرف می‌زدم که یکهو از سمت چپ رگباری شلیک شد و گلوله‌ها خورد دور و اطرافم. با سر رفتم روی او که داخل سنگر همچنان دراز کشیده بود. گلوله‌های مسلسل گیرینف، با صدای کر کننده‌ای، شرق‌شروق‌کنان از بالای سرم رد می‌شدند. صدا‌ها که تمام شد، آرام‌آرام سر بالا بردم ببینم چه خبر است. همه کز کرده بودند توی سنگرهایشان و بعضی‌ها مثل گورکن‌ها، سر‌ها را از توی گودی سنگر بالا آورده بودند و هاج و واج این‌ور و آن‌ور را نگاه می‌کردند.

باید خبری می‌گرفتم. دل به دریا زدم و نیم‌خیز و به‌دو، خودم را رساندم به سنگر یحیی فرمانده‌مان. او داخل سنگر حفره‌روباهی ـ. مثل سنگری که ما کنده بودیم ـ. نشسته بود و داشت با بی‌سیم حرف می‌زد. بی‌سیم‌چی‌ها و پیک‌ها توی سنگر‌های کناری‌اش بودند. اکبر رحیمی دو سه تا سنگر جلوتر بود. دست بالا بردم و بلند گفتم: «چطوری آقا دکتر؟!»

امدادگر بچه‌سال دسته بود که تازگی‌ها کرک نرمی روی صورتش روییده بود و به‌شوخی بهش می‌گفتیم دکتر. همه از دستش فراری بودند. اگر بیکار گیرت می‌آورد، یک ساعت تمام برایت حرف می‌زد. این‌بار فقط لبخندی زد و سری تکان داد. وقت پرحرفی نبود!

خبر‌ها را گرفتم و برگشتم. هنوز نفسم جا نیامده بود که تیر سیمینوف ـ. تفنگ مخصوص تک‌تیرانداز‌ها که دوربین دارد و لامصب بدجوری دقیق است ـ. خورد توی گونی سنگر. سر بالا بردم ببینم این دیگر از کجا پیدایش شد که دومی ویژی کرد و ازجلوی صورتم رد شد. با آن همه گلوله خمپاره و تیربار، همین یکی را کم داشتیم. گلوله بعدی خورد به گونی راست سنگر. شوخی‌بردار نبود. یکی از گونی‌های سمت چپ را برداشتیم، گذاشتیم طرفی که گلوله می‌آمد. حالا گودال‌مان به همه‌چیز شبیه بود الا سنگر! بعد از آن، پشت خاکریز حکومت نظامی اعلام شد؛ جنب می‌خوردی، جنازه‌ات می‌ماند روی دست بقیه.

کم‌کم صدای شلیک‌ها شدت گرفت. خمپاره‌ها دشت پشت را شخم می‌زدند، گلوله‌های تانک، سنگر‌ها را یکی‌یکی و دوتا دوتا می‌فرستادند هوا و تیربار‌ها توی هر سوراخ و سمبه‌ای دنبال آدمیزاد می‌گشتند. دود باروت و انفجار، همه‌جا را پر کرده بود و سینه را می‌سوزاند.

هرچند لحظه یک‌بار، آتشی از دهنه لوله تانکی که از سمت چپ آمده بودند جلو، بیرون می‌زد و توی یک چشم به‌هم زدن، تکه‌ای از خاکریز، همراه با آدم‌هایش می‌رفت هوا. از چند جا صدای آه و ناله می‌آمد و امدادگرها، دولا دولا می‌دویدند می‌رفتند و می‌آمدند. به مسعود گفتم: «می‌روم پیش یحیی خبری بگیرم.»

از سنگر پریدم بیرون و دویدم. چند تا گلوله تیربار خورد این‌ور و آن‌ورم، ولی نایستادم. کنار سنگر یحیی، خودم را زدم زمین.

پرسیدم: «این تانک‌ها چیه؟ الان می‌آیند پشتمان و تک‌تک سنگر‌ها را می‌زنند؟»

گفت: «تانک‌ها از دو طرف دارند خودشان را می‌کشند جلو و از عقب نمی‌توانند کمکی بهمان برسانند و باید تا شب مقاومت کنیم.» هنوز ظهر نشده بود!
 
انتهای پیام/
ارسال نظر
captcha