زمانی که نیرو‌های ارتش به منطقه وارد شدند، علی برای جبران کمبود شدید مواد غذایی و مهمّات، به سراغ آن‌ها رفت. فرمانده وقتی سماجت علی را برای گرفتن مهمّات دید، بخشنامه‌ای نشان داد که بنی صدر دستور داده بود حتی یک فشنگ هم نباید به سپاه داده شود. درنتیجه فرمانده فقط با دادن پنجاه تن سیب زمینی به ما موافقت کرد. چیز دیگری نداشتیم. نه نان، نه نمک و نه حتّی وسیله‌ای که بشود با آن سیب زمینی‌ها را پخت. به ناچار جعبه‌های خالی مهمّات را از ارتش گرفتیم تا با آن آتش درست کنیم.
به گزارش فرهنگ سدید؛ زمانی که نیرو‌های ارتش به منطقه وارد شدند، علی برای جبران کمبود شدید مواد غذایی و مهمّات، به سراغ آن‌ها رفت. فرمانده وقتی سماجت علی را برای گرفتن مهمّات دید، بخشنامه‌ای نشان داد که بنی صدر دستور داده بود حتی یک فشنگ هم نباید به سپاه داده شود. درنتیجه فرمانده فقط با دادن پنجاه تن سیب زمینی به ما موافقت کرد. چیز دیگری نداشتیم. نه نان، نه نمک و نه حتّی وسیله‌ای که بشود با آن سیب زمینی‌ها را پخت.
 
به ناچار جعبه‌های خالی مهمّات را از ارتش گرفتیم تا با آن آتش درست کنیم. دو ماه کامل، تمام وعده‌های غذایی مان سیب زمینی بود. نیاز به مهمّات، روز به روز شدیدتر می‌شد. یک نیمه شب، محمّد جهان آرا سراسیمه به سراغ علی آمد و به او خبر داد که دشمن جاده را بسته و مردم را به اسارت گرفته است. عراقی‌ها به سمت ماهشهر و آبادان پیشروی کرده بودند و می‌خواستند محاصره‌ این دو شهر را کامل کنند. مردم در حال فرار، به جاده‌ خاکی رو آورده بودند و در دام دشمن گرفتار شده بودند. لحظه‌ای که جهان آرا این خبر را داد، ده، دوازده نفر بیشتر نبودیم. بیشتر هم از بچه‌هایی بودیم که از مناطق استقرارمان برای استراحت آمده بودیم. با همین تعداد، سوار ماشین آهویی که در اختیارمان بود، شدیم و حرکت کردیم. به منطقه ذوالفقاریه رسیدیم. ماشین را خاموش کردیم و پیاده شدیم. پانصد متر جلوتر محل ورود عراقی‌ها بود. با احتیاط به صورت دشتی (ستون افقی) پیش می‌رفتیم. علی مثل همیشه وسط ردیف بود. او عادت داشت به اندازه پنج یا شش نفر جلوتر از بقیه حرکت کند. این کار او برای روحیه دادن به نیرو‌های تحت امرش مؤثر بود. عراقی‌ها از رودخانه گذشته بودند؛ اما، چون نیرویی را مقابل خود ندیدند، با تصور این که مبادا برایشان تله گذاشته باشیم، بسیار آرام و محتاط پیش می‌آمدند. خوشبختانه هنوز پل را نزده بودند تا بتوانند وسایل سنگینشان را به این طرف رودخانه انتقال دهند.

کمی جلوتر، درگیری شروع شد. از میان نخل‌های آن طرف رود، آتش زیادی روی ما ریخته شد. آن‌ها پی در پی منور دستی می‌زدند، ولی ما همه امکاناتی که در اختیار داشتیم، همان چند ژ-۳ بود که در دستمان بود. با همین اوضاع، تا صبح مقاومت کردیم. صبح که شد، نیروی ارتش جایگزین شد و ما توانستیم برگردیم. تعدادی از افراد دشمن که به این طرف آمده بودند، همگی هلاک شدند. به راحتی می‌توانم بگویم سه چهارم نیرو‌های دشمن توسط علی کشته شدند. او در تیراندازی بسیار ماهر بود. بار‌ها مقابل چشمان همه منوّر را روی هوا زده بود و این کاری نبود که انجام دادنش در توان هر کسی باشد. به هر حال پیش آمدن این ماجرا، محمد جهان آرا و علی را بر آن داشت، تا از هر طریق ممکن برای تهیه مهمّات اقدام کنند. جهان آرا به عنوان فرمانده سپاه خرمشهر رابط بین تهران و کویت شیخ بود. او سعی داشت با تنها بی سیمی که در اختیارش بود، از تهران درخواست مهمّات کند، امّا باتری بی سیم ضعیف بود و ارتباط برقرار نمی‌شد. در آن وضعیت بحرانی، حتّی تهیه‌ باتری برای بی سیم ممکن نبود. پیش از این، امکان آن را داشتیم که از راه زمینی وسایل محدودی را به قدر ضرورت تهیّه کنیم، امّا با کامل شدن محاصره، آر.پی.جی ما را می‌زدند و ما در شرایطی قرار داشتیم که حتّی یک فشنگ نیز دیگر برایمان باقی نمانده بود. نمی‌دانستیم چه باید بکنیم. علی گفت: «حتماً تهران مشکل داره که نمی‌تونه برای ما مهمات بفرسته. باید خودمون یه کاری کنیم.» او وقتی احساس مسئولیّت می‌کرد، دیگر کسی جلودارش نبود. علی گفت: «وقتی ما به عنوان ایرانی این جاییم و سیب زمینی‌هایی که داریم نصفش مال ماست و نصفش مال ارتش، پس مهمّات هم باید به ما برسه. ممکنه بنی صدر- فرمانده‌ کل قوا- ما رو به رسمیّت نشناسه، ولی ما خودمون رو به رسمیت می‌شناسیم.» با علی راه افتادیم و سراغ فرماندهان ارتش رفتیم.

علی ابتدا با ملایمت صحبت کرد. او سعی داشت مسئولان ارتشی را برای دادن مهمات متقاعد کند، اما تلاشش بی نتیجه ماند. آن‌ها تصمیم نداشتند چیزی به ما بدهند. گفتند: «رئیس جمهور گفته خودتان باید تأمین کنید.» بالاخره علی از کوره در رفت و گفت: «مگه ما از مریخ اومدیم؟ ما هم نیروی همین مملکتیم دیگه!»
جواب آخری که از مسئولان ارتشی شنیدیم، این بود، ما خودمان هم کم داریم

علی جواب داد: باشه، خودمون تأمین می‌کنیم.
ده روز قبل از آنکه خرمشهر سقوط کند، علی با گردانش در منطقه گلف بودند. تمام تجهیزات را یک آر. پی.جی و ژ. ۳‌هایی که در دست بچه‌ها بود، تشکیل می‌داد. علی از تجربه‌ سر پل ذهاب پند گرفته بود که قبل از انجام هر اقدام نظامی، نسبت به اوضاع و احوال منطقه‌ مورد عمل شناخت پیدا کند. این بود که نیرو‌ها را در گلف نگه داشت. ماشینی از سپاه اهواز گرفت و همراه یکی از بچّه‌های گردان که آبادانی بود، به سمت خرمشهر رفت. آن موقع هنوز محاصره شهر کامل نشده بود و علی توانست از راه خاکی ماهشهر- جبده به خرمشهر برسد. در شهر گشتی زد و دید اوضاع بسیار خراب است. خودش تعریف می‌کرد: این جا هم درست مثل غرب بود. روی دوش همه‌ مردم شهر اسلحه‌ای بود. صبح بلند می‌شدند و می‌رفتند و شب می‌آمدند. مثل اداره شده بود. آن‌هایی که زنده مانده بودند، برمی گشتند تا فردا صبح دوباره بلند شوند و بروند. علی با شهید جهان آرا- فرمانده‌ سپاه خرمشهر- صحبت کرد. جهان آرا وقتی نیروی سازمان یافته‌ای حدود ۱۹۰ نفر را دید که به کمک آن‌ها آمده اند و نیز تجربه جنگ شهری دارند، بسیار خوشحال شد. نامه‌ای نوشت مبنی بر این که به این نیرو به شدّت نیاز دارند و آن را به علی داد. علی به اهواز برگشت و با مسئولان آن جا از جمله نماینده امام و شورای عالی دفاع صحبت کرد و توانست تعدادی خمپاره بگیرد و گردان را به طرف ماهشهر حرکت دهد.


کتاب من و علی و جنگ، صص ۳۷-۳۴ و ۵۰-۴۸


منبع: ستاد مرکزی راهیان نور
ارسال نظر
captcha