به گزارش فرهنگ سدید، به نقل از عصر ایرانیان ، «من میخواستم از شهرم یک شخصیت در بیاورم» این جمله، شاکله منطق داستانی آخرین اثر رضا امیرخانی را میسازد؛ «رهش»، اثری که در بالا بردن تب کتابخوانی همانقدر موثر عمل کرد که در آتش انداختن به هیزم فضای نقد ادبی، بر یک استخوانبندی منحصر به فرد استوار شده که بیآن، تماشای نمایش ممکن است گمراهکننده یا یا دستکم معمولی به نظر آید. در آخرین رمان امیرخانی به نسبت آثار قبلی، از عنصر اتفاق کاهش داده شده و بر شخصیتپردازی افزوده شده است.
تهران، زنی که جمهوری اسلامی، نازش را نکشیده!
«رهش» شخصیتهای داستانهای قبلی را به ارث برده اما آن چه داستانش را از قبلیها متمایز میکند، تنها مضمون «توسعه شهری» نیست بلکه شخصیت زنانهای است که در نوع روایت درآمیخته است. «لیا»، راوی داستان در اوج قصه، پرده از وجه دیگر شخصیتش برمیدارد و با «تای تانیث» واژه «مدینه» به ماهیت شهری خود وصل میشود. حالا تهران، زنی است که نازش را نکشیدهاند و در زنانگی خودش درست مثل «لیا» شک کرده است. اما سمتوسوی نقد نویسنده به هجوم مدرنیته بازنمیگردد که اگر برمیگشت نقد باید از قاجار شروع میشد. با این حال قاجار که زنبارهتر بوده کاخ گلستان و شمسالعماره برای تهران علم کرده و حتی پهلوی هم یک میدان شهیادی، پشت قبالهاش انداخته است اما سیچهل سال است که دیگر کسی برای تهران کاری نکرده است، جز یک مصلای ناتمام که قرار بود حلقه وصلش باشد و نشد.
شهرداری، طبیب فریبکار است و بسیج طبیب دلسوز
از همین جا پیکان نقد امیرخانی به سمت وجه تمدنی توسعه شهری نشانه میرود. اگرچه در ریشهابی و آسیبشناسی در این قصه محدود به تاریخ جمهوری اسلامیهستیم اما تقابل آدمهای خوب و بد و چیزهای مثبت و منفی در زمین گفتمان تمدنی انقلاب اسلامیچیده میشوند. تهران، غصه مصلای ناتمام دارد و آن چه «لیا»، متحد شخصیتی تهران را دلتنگ میکند درد «خودبس» شدن شهری است که به جرم هرزگی، طبیبانش هم او را فریب میدهند. اما مسئله به همین جا ختم نمیشود؛ لیا، هم بعد زنانگی شهر را بازگو میکند و هم بعد مادرانگی خودش را و در این میان، دوگانهای که در تصویرسازی طبیبان فریبکار و دلسوز شهر حفظ میشود، سازوکار درهم اما دوستداشتنی بسیج در برابر ساختار خوشپوش اما بروکراتیک شهرداری است. قاب «زنی چادری با فرزندی که چفیه و کپسول اکسیژن به همراه دارد»، تصویر چشمنوازی از برساخت همین دوگانه است. لیا یا تهران، طبیبش را پیدا کرده است اگر شهرداری بگذارد!
زنانگی، وجه سلبی تمدنسازی است و مادرانگی، وجه ایجابی
انتقال نقطهنظر روایت با ترفند قرار گرفتن در چشم صفورا آن هم با جمله «زنم آیا من؟!» به عنوان پل اتصال لیا و تهران، تدوین مناسبی با ظرفیت بالای تصویری است که از این رهگذر، مسئله زنانگی و مادری از نگاه نویسنده نیز مطرح میشود. امیرخانی، خود در این باره میگوید: «توسعه در خانه رخ میدهد و در دست زنان است. توسعه یعنی تربیت کودکان و بار اصلی تربیت بر عهده زنان است. تمدن سازی هم بار اصلیاش بر دوش زنان است که کودکان را در بالین خود پرورش میدهند و لذا روشن است که راوی چنین داستانی زن باید باشد. زنی که فرزندی که به دنیا آورده دارای نقص است و این نقص او را عاصی و عصبی کرده است.» بنابراین لیا و صفورا، بر محور تفاوت «مادری»، نقش متفاوتی در وجه ایجابی تمدنسازی در قصه بازی میکنند درحالی که در محور مشترک «زنانگی» از وجه سلبی، نقش مشابهی در داستان دارند.
تحلیل زیرساختی قصه، تکبعدی است و نقدش، رادیکال!
اما منظر نویسنده آن است که طبابت شهر حالت دوری پیدا کرده و این «خودبس» شدن، محصول ساختار منافقپرور نظام دیوانسالار شهرداری است. از سوی دیگر، خلاصه کردن آسیبهای توسعه شهری در این شکل از نقد و اجتناب از چندفاکتوری دیدن تقصیرها و قصورها، نوعی کانالیزه و رادیکالیزه کردن نقد نویسنده به موضوع را به شکلی اجتنابناپذیر به همراه دارد. «علا» همان قدر منفور و زشت تصویر میشود که «فرازنده» و این یعنی «شهرداری» با «بسازبفروشها» فرقی ندارد. سنت مادربزرگها و نوستالژی تهران قدیم، بر تحلیل زیرساختی داستان سایه میاندازد و نویسنده هیچ تلاشی برای عمیق شدن در نقد گفتمان مدرنیته رقیب در توسعه شهری نمیکند. چه کسانی این الگوی توسعه را وارد کردند؟ کدام مبنای نظری و چه اقتضائات سیاسی و اقتصادی، چنین فرهنگی را به تهران تحمیل کرد؟ مقصرها با قاصرها چه فرقی دارند؟ و بسیاری سوالات دیگر که اگر با اثر امیرخانی همیشگی روبرو بودیم حتما اگر پاسخ داده نمیشد لااقل مطرح میشد. همین مسائل هم نهایتا باعث میشود که پایانبندی تند و نچسب، قصه را ناکام و عقیم بماند.
آرمان زندگی متدینانه در جهان مدرن به نقد سیاسی تقلیل داده خواهد شد؟
امیرخانی در توضیح نقدهایی که به سیاسی شدن رویکرد رمانش شده میگوید: «من منتقد سرسخت هر نوع مدیریت سیاسی در شهر هستم. خواه آقای نجفی باشد خواه آقای کرباسچی خواه آقای قالیباف. توسعه شهری مساله تمدنی است نه سیاسی. برای همین است که ما امروز در جمهوری اسلامینمادی که نشان از نظام ما باشد نداریم. این نمادسازی یک مسئله تمدنی و مربوط به توسعه شهری است. نباید این مساله را سیاسی تلقی کرد.» اما آن چه سبب میشود این اعترافات از سوی منتقدان جدی گرفته نشود، همین رویکرد تکبعدی داستان در تحلیل آسیبهاست. این درحالی است که رویکرد تمدنی امیرخانی، قابلانکار نیست و در برابر این رویکرد، نقد دستههای سیاسی، چندان اولویتمند به نظر نمیرسد. او، خود دراین باره میگوید: «آرمان من زندگی متدینانه و دیندارانه در جهان مدرن بوده و هست. برایم مهم بوده که که کسی اثر من را بخواند که کتابخوان باشد نه اینکه من با اثرم بخواهم کسی را کتابخوان کنم. دوست داشتهام من انتخاب شوم نه اینکه کسی را به انتخابم وادار کنم.»