گروه گفتمان فرهنگ سدید، دکتر مهدی جمشیدی /به دنبال شکل گيري دغدغه جدّي و اساسي در رهبر معظم انقلاب درباره پرداختن به موضوع «آسيبهاي اجتماعي» و برپايي چندين جلسه رسمي با حضور عاليترين مقامات نظام جمهوري اسلامي، اکنون بسياري از نگاهها به اين موضوع معطوف گرديده است؛ به طوري که از يک سو، محققان و متفکّرانِ انقلابي در تلاش هستند تا راه حلّهايي را بيابند و گره گشايي کنند تا انقلاب، دچار تنگنا و چالش نشود و از سوي ديگر، بسياري از مردم هم در انتظار اقدامات عملي و محسوسِ مسئولان هستند تا در اثر آن، فضاي جامعه تغيير کند و زندگي جمعي، بهبود و ارتقاء يابد و به معيارهاي اسلامي و انقلابي، نزديکتر شود. به نظر ميرسد حل مسئله آسيبهاي اجتماعي به «فهم تئوريک دقيق از مسأله»؛ «فهم صحيح ريشه هاي گفتماني، ساختاري و عملکردي اين معضل» و «درک گفتماني از راهحلها» نيازمند باشد که مقاله پيش رو درباره آسيب هاي اجتماعي، مقدمهاي ديگر بر اين مهم است.
ريشه ها و علل گفتماني پيدايش و گسترش آسيب هاي اجتماعيِ تا مرز بحران در دهه چهارم انقلاب اسلامي را بايد در گفتمان شکل گرفته در دهه دوم انقلاب در دولت سازندگي جستجو کرد؛ به ويژه گفتمان فرهنگي حاکم بر دولت وقت که نطفه اشرافيت مديران، رفاه طلبي، تجمل گرايي و .... را در جامعه انقلابي دهه شصت و فضاي پسادفاع مقدسي اواخر اين دهه پرورش داد.
در ادامه مباحث قبلی در این قسمت بسترها و زمينههاي اجتماعي شکل گیری چنین گفتمانی در دهه دوم انقلاب مورد بحث قرار خواهد گرفت.
1- پايانيابيِ دفاعِ مقدّس
جنگ تحميلي هشتساله به سبب ماهيّت اسلامي خود و ابتناء بر دوگانة «حق و باطل»، به صورت طبيعي، جامعة ايران و تودههاي مردم را در سپهري اجتماعي از ارزشها و معنويّات قرار ميداد. با پايان يافتن دفاع قدس، اين زمينة اجتماعي مطلوب از دست رفت. آويني در آبان سال 1368 مينويسد عواملي که سبب گرديد انقلاب اسلامي تا سال 1368 به ورطة توسعة غربي و تکنوکراسي درنغلتد، عبارت بودند از: يکي حضور شخصيتي همچون امام خميني در رأس انقلاب که عالِم و عامل به معارف حقّة اسلامي بود و کسي را توان رويارويي با نظر ايشان نبود، و ديگري وقوع و تداوم يافتن جنگ تحميلي که فضاي عمومي جامعه را با شتاب هر چه بيشتري به سوي قدسيّت و ارزشهاي معنوي سوق داد:
«اگر ضرورت ‹توسعة اقتصادي به شيوههاي معمول در جهان›، اصل انگاشته شود، آنگاه ديگر چارهاي نيست جز آنکه شيرازة کار به دست کساني سپرده شود که ‹تکنيک› دستيابي به اين آرمان را ميشناسند. لاجرم، انقلاب روي به ‹تکنوکراسي› خواهد آورد. تنها استثناي موجود در جهان، انقلاب اسلامي ايران است و در اينجا نيز از ميان عواملي که ما را تا به امروز [يعني سال 1368،] از خطر لغزيدن در گرداب شيطان [تکنوکراسي] محفوظ داشتهاند، دو عامل، يکي دروني و ديگري بيروني، بيشتر از سايرين داراي اهميت هستند: اول. ‹رهبري حضرت امام خميني (ره)›. معرفت کامل و شامل حضرت ايشان نسبت به اسلام، حتيالمقدور نقص عدم تدوين اصول را جبران ميکرد و اجازه نميداد که اين معضل اساسي خود را نمايان سازد. ما اصول مدوّني در زمينة فلسفة سياسي اسلام، سياست خارجي و داخلي، و ديگر علوم انساني از اقتصاد گرفته تا جامعهشناسي نداشتهايم [...] دوم. ‹جنگ تحميلي›. جنگي با اين وسعت که بر ما تحميل شد هرگز اجازه نداد که ‹يوتوپياي توسعهيافتگي›، افق آرماني حرکت ما را بپوشاند.» [1]
هاشميرفسنجاني در سخنراني معروف خود در خطبههاي نماز جمعه پس از اتمام دفاع مقدس، به جاي آنکه از ظرفيت «قدسي» و استعداد «جهادي» و «حماسي» اين جنگ براي ادامه دادن راه انقلاب و پا نهادن به برهههاي پيشرو استفاده کند، جنگ را واقعهاي پايان يافته و دربردارندة خسارتها و زيانهاي بسيار توصيف، و توصيه کرد جامعه از آن فضا خارج شده و به سازندگي و آباداني کشور رو آورد. در واقع، هر چه سرماية معنوي و اجتماعي در دورة دفاع مقدس هشت ساله اندوخته شده بود، مسدود و بايکوت شد و به دورة بعدي انقلاب راه نيافت.
از منظري ديگر گفته شده که از نيمة دهة شصت به اين سو، يک شکاف گفتاري در ايران با مشخصههاي متفاوتي هستيم؛ گفتار پرورده در جنگ به تدريج محل پرسش قرار گرفت. همزمان با تضعيف گفتار جنگ در شهرها و به ويژه در دانشگاهها، زمينة بروز گفتار تازهاي پديد ميآمد که وجوه عقلاني گفتمان جنگ را به پرسش ميگرفت. در مقابل گفتار پرورده در جنگ نيز، به جاي ترميم وجه به پرسش گرفته شده ادراکياش، به تقويت و پررنگسازي وجوه تحريکي و عملي خود پرداخت؛ از قبيل تکيه بيشتر بر نوحهسرايي، بهرهگيري از نمادهاي مقدس، تکيه بيشتر بر وجه متعبّدانه و تقليدي و... . استمرار اين وضعيّت همراه با ناکامي در پيشبرد پروژة جنگ، هر روز بيش از پيش دامنة چالش گفتاري ياد شده در ايران را دامن ميزد و نتيجه را به سود گفتار معارض با گفتار جنگ پيش ميراند. هر روز گفتارهاي موسوم به عقلاني، از پيرايههاي گفتار انقلاب و مقيّد به ارزشهاي انقلابي پيراستهتر ميشد و از ديگر سو، گفتار پرورده در جنگ، که اينک گفتار انقلاب را نيز نمايندگي ميکرد، وجوه عقلاني خود را واگذار ميکرد و احساسيتر و عاطفيتر ميشد. اما گفتار عقلانياي که به تدريج بروز و نمود مييافت و جذابيّت ميآفريد، در اواخر دهة شصت هنوز صورتبندي روشني پيدا نکرده بود. تنها ميتوان به مضامين کلّي آن اشاره کرد. با تفکيک دو گروه روشنفکران و تحصيلکردگان از يک سو و تودههاي مردم از سوي ديگر ميتوان وجوه بسيار کلّي و عام اين گفتار تازه به ميدان آمده را نزد اين دو گروه مورد مطالعه قرار داد. اين گفتار نزد گروههاي روشنفکري در مقابل گفتار جمعگرايانه انقلاب و جنگ، گفتاري فردگرايانه بود؛ بيشتر به خواستها و آمال فردي ميانديشيد. مضامين اين گفتار بيشتر مايل به مفاهيم دنياگرايانه و اينجايي بود، و کمتر به ارزشهاي آخرتگرايانه که اغلب در گفتار جنگ نمود يافته بود ميانديشيد. اين گفتار به سياست و دولت خوشبينيهاي پيشين را نداشت و بر اين باور نبود که سياست و کنش سياسي عرصة رهايي است. به جاي رستگاري، چنانکه گفتار انقلاب و جنگ مشحون از آن بود، به رفاه و آباداني اينجهاني ميانديشيد. به جاي آن نگرة منفي به شهر، روستاها مظهر عقبماندگي و توسعهنيافتگي و مظاهر شهري جذابيّتآفرين نمودار شدند. ساختار کلامي اين گفتار نيز به جاي لحن حماسي، عاطفي و سوگوار گفتار جنگ، لحني آکادميک، تخصصي، فاقد ارزشگذاري و سرانجام «عقلاني» بود. اما نزد مردم، جوانان و گروههايي که کمتر از حيث عقلاني و ادراکي با اين گفتار نزديک بودند، گفتار مرسوم به عقلاني از اين حيث جذابيّتآفرين بود که فاقد انبوهي از معيارهاي اخلاقي براي ارزيابي کنشها بود. از ساية سنگين ارزشها، که به عنوان معنويّات سراسر عرصههاي زندگي را پوشانده بودند، ميکاست. به جاي وجه سوگوار گفتار جنگ، صحنهاي بيشتر شاد ترسيم ميکرد. لذتها را جانشين ضرورتها ميساخت و خوشي را جانشين حماسه. بروز و نمود يافتن الگوهاي رفتاري ضدّهجاري، تمايل به اينکه مقدسات مندرج در گفتار انقلاب و جنگ در قالب گفتارهاي طنزآميز و لطيفهها به شوخي گفته شود، استفاده از پوشش و آرايشهاي تازه، همه و همه در زمرة علايق عملي گفتار تازهاي بود که با عنوان گفتار عقلاني عرصههاي اجتماعي را درمينورديد. اين گفتار عقلاني در مقابل گفتار انقلاب و جنگ که جهان را عرصة کفر و استکبار و امپرياليسم قلمداد ميکرد، تصويري مثبت از غرب عرضه مينمود. دگرگون شدن ارجاعات روشنفکران به انديشمندان غربي و گرايش عوام مردم به نمادهاي غرب، اعم از پوشش و موسيقي و... مظاهري از اين نگاه مثبت به غرب بود. اين گفتار در سالهاي پس از جنگ در دو صورت تمثّل يافت و به عنوان گفتار نظمبخشنده جلوهگر شد؛ نخست رفتار سازندگي که آقاي هاشميرفسنجاني دائرمدار آن بود و دوم گفتار دوم خرداد که محمد خاتمي در آن محوريّت داشت.[2]
2- رحلتِ امام خميني
شخصيت خاص و ممتاز امام خميني چنان بود که اصل حضور ايشان در رأس انقلاب، اقتضائات و الزاماتي براي بسياري از نيروهاي انقلابي به دنبال داشت؛ به اين معني که منزلت بيبديل ايشان، شهامت صفآرايي و مخالفخواني و تقابل را از ديگران ميستاند و سخن ايشان را خواهناخواه، به نظر غالب تبديل ميکرد. رحلت ايشان به معني از دست رفتن چنين شخص خاص و متمايزي بود، و روشن است که تا تثبيت شدن رهبري بعدي، يعني حضرت آيتالله خامنهاي، از لحاظ سياسي و اجتماعي، زماني سپري خواهد شد. در اين فاصله، نوسانات و بيثباتيهاي ناشي از تغيير نقطة مرکزي، جمعي را به طمع و کجروي واداشت. البته رحلت امام خميني، مبدأ شکلگيري تحول و دگرديسي در ميان بسياري از نيروهاي انقلابي نبود، بلکه زمان «علني گرديدن» و «اظهار شدن» آن بود؛ چراکه شخصيت ويژه و بيبديل امام خميني چنان بود که اين افراد، جسارت بيان ديدگاههاي مغاير و متضادّ با خط اصلي انقلاب را در خود نميديدند:
«تا زماني که خود حضرت امام، حيات داشتند و بر همة کشور سايه انداخته بودند، افراد کمتر منويّات قلبي خودشان را اظهار ميکردند و حتي کساني که مخالفتهاي اصولي و عميق با راه و تفکّر و مباني امام و اسلام داشتند، اصلاً زمينه را براي طرح مخالفت خود، مساعد نميديدند.» [3]
اما پس از رحلت امام، به علت فقدان آن شخصيّت خاص و تاريخساز، ورق برميگردد و بستر سياسي و اجتماعي براي مطرح کردن نظرات دگرانديشانه و تجديدنظرطلبانه فراهم ميشود. از اينرو، فضاي فکري و ايدئولوژيک دستخوش تحولات و دگرگونيهايي ميشود که در اثر آنها، حاکميّت ارزشها، رقيق و ضعيف ميشود:
«بعد از رحلت امام، طبيعتاً زمينه براي فاصله و دوري از تفکّر و راه امام بيشتر ميشود، چون آن مرد ديگر نيست و آن سيطرة روحي و معنوي وجود ندارد. امام شخصيتي است که نزديک [به] هشتاد سال در کورة حوادث تلخ و شيرين سياسي، اجتماعي آبديده شده و با مجاهدتهاي نفساني و روحي، خود را ساخته و يک تجربة گرانبهاي مبارزات سي ساله را به همراه دارد. بنابراين، کسي بعد از امام، هر چقدر هم که خود ساخته و با تجربه و شايسته باشد، اما بالاخره امام نميشود، و اين خود عاملي است که به همراه عوامل مختلف ديگري که طبيعتاً وجود دارد [...] دست به دست هم داده و باعث ميگردد که ارزشها و تفکّر اسلامي، به تدريج و روز به روز، کمرنگتر شود. [...] علاوه بر عواملي که مربوط به طبيعت و ماهيّت چنين حرکتهايي است، عوامل خارجي هم در اين کمرنگ شدن، مهم و مؤثرند.» [4]
علويتبار در عبارات شفافي، پرده از تحوّل و دگرديسي معرفتي پارهاي از نيروهاي انقلابي برداشته است. او با صراحت مينويسد اين گروه در سالهاي پس از پيروزي انقلاب اسلامي، با «ترديدها» و «پرسشهايي» روبرو شدند که به سبب قرار داشتن در متن دفاع مقدس و همچنين حضور مقتدر و مسلّط امام خميني(رحمه الله عليه)، شهامت مطرح کردن آنها را در ساحت عمومي، در خودش نمييافتند، اما با رخت بربستن اين دو مانع و عامل بازدارنده، فضاي اجتماعي براي بيان علني و آشکار تحوّلات ذهني و فکري، فراهم گرديد. بنابراين، تحوّلات معرفتي پيشگفته، اولاً تدريجي(غيردفعي) بوده، ثانياً در سالهاي ابتدايي و مياني دهة شصت شکل گرفته است. افزون بر اين، علويتبار، اذعان ميکند که بيان عمومي و اجتماعي دگرديسيهاي برخاسته از تزلزلها و لغزشهاي ايدئولوژيک، جنبش اجتماعي ساختارشکني را به راه انداخت که به شکلگيري اصلاحات انجاميد:
«پايان جنگ تحميلي و درگذشت معمار انقلاب اسلامي، به ‹ترديدها› و ‹پرسش›هايي که قبلاً پديد آمده بودند، مجال ظهور داد و آنها را از صورت ‹نجواهاي دروني›، به موضوع ‹گفتوگوهاي همگاني› تبديل کرد. نسل انقلاب، در مقابل انتخابهاي دو يا چند گزينهاي متعدّدي قرار گرفت. نه اينکه اين پرسشها قبلاً وجود نداشتند (آنها پرسشهاي تاريخي ايران معاصر بودند)، اما فضاي جنگ و تلاش براي استقرار جامعهاي متفاوت از آنچه وجود داشت، اين پرسشها را در لايههاي پنهان ذهن، مستقر ميساخت؛ به گونهاي که هيچيک، احساس نميشدند. طرح اين پرسشها در عرصة عمومي، به تدريج، به شکلگيري جنبشي فراگير و شالودهشکن منجر گرديد.» [5]
مرعشي نيز با صراحت تمام، حزب کارگزاران را يک حزب «ليبرال دموکرات مسلمان» ميداند[6] و اضافه ميکند که اساساً جوهر انقلاب اسلامي مبتني بر ايدة ليبرال دموکراسي اسلامي است و آنچه مانع از تحقق اين جوهر در دهة شصت گرديد، حاکميّت نيروهاي انقلابي تندرو از يک سو، و وقوع جنگ تحميلي هشت ساله از سوي ديگر بوده است:
«از نظر من، ليبرال دموکراسيِ اسلامي، متن انقلاب اسلامي [است]، [اما] بحرانهايي که در سالهاي استقرار نظام از سوي گروههاي تندور ايجاد [شد،] و نيز ضرورتهاي دوران جنگ، سبب شد تا از متن اصلي فاصله بگيريم. توسعة پايدار کشور و پايداري نظام جمهوري اسلامي ايجاب ميکند که همة صدا شنيده شود؛ هيچ انديشهاي را نبايد سرکوب کنيم، هيچ گرايشي را نبايد حذف کنيم. [...] مدل ليبرال دموکراسي اسلامي ميتواند معرّف مناسبي از اسلام، در دنياي امروز باشد. [...] اگر در جمهوري اسلامي، به اين ضرورتها توجه ميشد، آن نقشي که امروز ترکيه در جهان اسلام - با عرصة ليبرال دموکراسياش - ايفا ميکند، خيلي قويتر و اصيلتر از آن را ايران ميتوانست ارائه بدهد.» [7]
به بيان ديگر، چنانچه اسلام بخواهد به تدبير جامعه بپردازد و در جهان متفاوت امروز، چهرة موجّهي از خود عرضه نمايد، چارهاي جز اين ندارد که جامة «ليبرال دموکراسي» به تن کند و در قالب و هيأت آن، جلوه نمايد. در غير اين صورت، هر برداشت و قرائت ديگري از اسلام که مورد نظر ما باشد، با اقبال روبرو نخواهد شد و به حاشية تحولات خواهد رفت. مرعشي که در دهة شصت، جزء نيروهاي «چپ سياسي» و به اصطلاح «خط امامي» بوده، رويّة گذشتة خود را تخطئه ميکند و آن را تا حدي متأثّر از اوضاع کلّي جهاني ميانگارد:
«از نظر سياسي، جزو خط اماميهاي چپ به حساب ميآمديم و به خود حق ميداديم که با هر کسي که مخالف امام است، برخورد کنيم. [...البته] امروز هم که نگاه ميکنم، ميبينم که [کار من] حتماً کار اشتباهي بوده است. از اساس، مطلق کردن خط امام و حتي مطلق کردن امام، و باطل دانستن منتقدان و حتي مخالفان امام(جز کساني که عليه نظام، دست به اسلحه بردند)، به نظر من اشتباه بود. ما به عنوان چپهاي سياسيِ خط امامي، متوجه اين بخش از اشتباه خود نبوديم. [...] ما بيتجربه بوديم و از مدلهايي پيروي ميکرديم که در دوران جنگ سرد، حاکم بود. [...] دوران جنگ سرد، دوران انقلابهاي ايدئولوژيک است و در اين انقلابها، هم ايدئولوژي مقدس ميشود و هم رهبر، کاريزما. [...] امروز با پايان جنگ سرد، دنيا تغيير کرده و دوران ليبرال دموکراسي و حقوق بشر است، دوران زنده باد مخالف است و ارزشها و آرمانها، به کلّي تغيير کرده است.».[8]
عبارت بالا به روشني دلالت بر آن دارد که بخش قابل توجهي از روحيه و رويکرد نيروهاي انقلابي دهة شصت را بايد در چارچوب اقتضائات سياسي و معرفتي در گسترة جهاني، معنا و فهم نمود، و همچنين، دگرديسي و تحولات فکري آنها در سالها و دهههاي بعد را نيز در همين چارچوب، تحليل نمود. بنابراين، ميتوان نتيجه گرفت که همگرايي و واگراييهايي اين قبيل نيروهاي دروني با روند و ماهيّت انقلاب اسلامي، بعلّت فقدان ريشهها و بنيانهاي مستحکم اعتقادي و نظري بوده و بيشتر در تناسب با شرايط و احوال تاريخي شکل گرفته است. بديهي است که وقتي «پيوستنها» و «گسستنها»، تابع «علّت» و نه «دليل» باشد، هيچيک دوام و ثباتي نيز نخواهد داشت و با دگرگون شدن موقعيتها و شرايط بيروني، به سادگي تحوّل مييابند.
3- فروپاشيِ بلوکِ شرق (اضمحلالِ سوسياليسم)
جامعة ايران به صورت خاص از دهة چهل به اين طرف، به شدّت از گزارهها و آموزههاي ايدئولوژي سوسياليسم تأثير پذيرفت؛ به گونهاي که در دو دهة چهل و پنجاه، گفتمان سوسياليستي، قويترين و جدّيترين گفتمان معارض با گفتمان اسلامي در جامعة ايران بود. از اينرو، بخش عمدهاي از توان و نيروي معرفتي ايدئولوژيک نهضت و انقلاب اسلامي مصروف مقابلة تئوريک با گفتمان سوسياليستي شد. تأثيرپذيري يادشده به سبب علايق و گرايشهاي سوسياليستي شخص نخستوزير(ميرحسين موسوي) در دولتهاي سوم و چهارم پس از انقلاب و در طول سالهاي 68- 1360، ادامه يافت؛ به صورتي که سياست اقتصادي دولت مقاومت، تفاوتهاي اندکي با سياستهاي اقتصادي يک دولت سوسياليست داشت. با فروپاشي بلوک شرق، تمايلات سوسياليستي نيز در جامعة ايران رو به افول و انحطاط نهاد و بهتدريج، ايدئولوژي ليبراليستي جايگزين آن شد. به اين ترتيب، اگر دولت موسوي مبتني بر ايدئولوژي سوسياليستي بود، دولت هاشميرفسنجاني بر ايدئولوژي ليبراليستي تکيه داشت و از درونمايههاي اساسي آن تغذيه ميکرد.
با فروپاشي اتحاديه جماهير شوروي و افول سياسي مارکسيسم، سنگرهاي نظريِ ايدئولوژي چپ در سطح جهاني فرو ريخت. در اين حال، ليبراليسم به عنوان ايدئولوژي رقيب، جايگزين و صدرنشين شد. اين امر سبب گرديد روشنفکران ايراني – که به صورت تاريخي، هويّتي به جز آنکه دنبالة نظري غرب باشند، ندارند – با شتاب فراوان از مواضع پيشين خود فاصله گرفتند و در صف مدافعان و مبلّغان ليبراليسم قرار گرفتند. اين تغيير مسير، بازگشت جريان غالب روشنفکري به مواضع نخستين نسل از روشنفکران ايراني است؛ روشنفکراني که غرب در صورت ليبراليستياش به آن عرضه شده بود. به اين ترتيب، جريان غالب روشنفکري در دهة پنجاه شمسي، به کارل مارکس اقتدا کرد، در دهة شصت، عقبنشيني نمود و از نظر فکري، حيات برزخي را ترجيح داد، و از اواخر اين دهه و به صورت مشخص از اوايل دهة هفتاد، از افکار و آراء کارل پوپر تغذيه کرد: «به تدريج، پوپر در کانون توجّهات روشنفکري ايران قرار گرفت و سرانجام با افول مارکسيسم و در هم ريختن حرکتهاي ايدئولوژيک، به سرعت با همة ابعاد معرفتي و سياسي خود، جايگزين مارکس شد.»[9] . پارسانيا به صراحت از اثرپذيري دولت سازندگي از الگوهاي غربي توسعه به سبب فروپاشيدن قدرت سياسي مارکسيسم سخن ميگويد و مينويسد:
«پايان يافتن جنگ و به دنبال آن، فروپاشيدن قدرت سياسي مارکسيسم سبب شد در دوران سازندگي، جاذبههاي چپ در فضاي ذهني روشنفکران، رو به افول نهد. بدين ترتيب، زمينة اثرپذيري برخي از کارگزاران اجرايي از الگوهاي غربي توسعه و رشد، جايگزين زمينههاي پيشين شد و در نتيجه، خط چپگرايي در سياستهاي اقتصادي، به راستگرايي بدل گرديد.» [10]
4- شروعِ تهاجمِ فرهنگي
بنا به تحليل اجتماعي حضرت آيتالله خامنهاي و بر اساس شواهد و واقعيات غيرقابل انکار، در سالهاي پاياني دهة شصت و پس از پايان يافتن دفاع مقدس و رحلت امام خميني، غرب به درستي دريافته بود که با نبرد سخت و نظامي نميتواند انقلاب اسلامي را از صحنة بازي سياسي حذف کند و يا آن را وادار به عقبنشيني نمايد، از اينرو، به تدريج پروژة جديدي در دستور کار دولتهاي غربي و سرويسهاي امنيتي – اطلاعاتي آنها قرار گرفت که مقام معظم رهبري در همان سالهاي نخست، از آن به عنوان «تهاجم فرهنگي» و «شبيخون فرهنگي» ياد کردند. افزون بر اين، جريان روشنفکران سکولار و دگرانديشان معارض با انقلاب نيز احساس کردند که ميتوانند در فضاي اجتماعي جديد، به سکوت و خاموشي خود پايان داده و گفتهها و نوشتههاي خود را در جامعه منتشر نمايند. به اين ترتيب، اين پروژة فرهنگي با تکيه بر دو بازوي خارجي و داخلي، تغيير ساختار سياسي ايران و فروپاشي دروني را از طريق تخريب باورها و ارزشها و دگرگونسازي ذهنيّت ايدئولوژيک تودههاي مردم در پي گرفت. در همين مقطع، مقام معظم رهبري تصريح کرد که دشمنان انقلاب اسلامي پس از ناکامي در نبرد نظامي و سياسي، بيشترين توان و قابليت خود را مصروف راهاندازي يک نبرد فرهنگي تمامعيار کردهاند:
«امروز دشمن، بيشترين همّت خود را روي ‹تهاجم فرهنگي› گذاشته است. [...] الان، يك ‹كارزار فكري و فرهنگي و سياسي› در جريان است. هر كس بتواند بر اين صحنة كارزار و نبرد تسلّط پيدا كند، خبرها را بفهمد، احاطة ذهني داشته باشد و يك نگاه به صحنه بيندازد، برايش مسلّم خواهد شد كه الان دشمن از ‹طُرُق فرهنگي›، بيشترين فشار خود را وارد ميآورد.» [11]
ايشان در اوايل سال 1370 به اين واقعيت اشاره ميکنند که با سپري شدن سالهاي نخست پيروزي انقلاب، نيروهاي فکري روشنفکرمآب در نهادها و مراکز فرهنگي دولتي و خصوصي رسوخ کرده و با فعاليتهاي متنوّع فرهنگي و سياسي، قصد دارند تودههاي مردم را از حرکت تکاملي انقلاب جدا کرده و با خود همسو و همراه سازند:
«حملة همهجانبهاي سازماندهى شده است. طبيعى بود كه انقلاب در آغاز، روشنفكر جماعتِ اهل هنرِ، اهل كارهاى روشنفكرىيى را كه با دين و ايمان و روحانيت و تقوا و امثال اينها سر و كارى نداشتند، نتواند جذب كند. [...] در سالهاى اول انقلاب، اينها جرأت نفس كشيدن نداشتند. [...] تدريجاً كه نشريهاي راه انداختند، قلمى زدند، در جايى حرفى زدند، كسى به نفعشان چيزى گفت، يك جا شعرى درآوردند و كسى اعتراضى نكرد؛ اينها ديدند مثل اينكه در اين فضا مىشود سازماندهى كرد و كارى انجام داد .آن كارى كه مىخواهند بكنند، اين است كه پشت جبهة انقلاب را كلاً در بازوهاى خودشان بگيرند. پشت جبهة انقلاب، مردمند. خط مقدّم، مسؤولانند. [...] احساس مىشود كه در سينما، در مطبوعات، حتّى در راديو تلويزيون - كه متعلّق به دولت است، اما بالاخره عناصر آنطورى در آنجا حضور دارند - در سالنهاى فرهنگى، در جشنوارهها و در جابهجاى مناطق فرهنگى، يك بخش يا يك مهره از آن مجموعه در آنجا حاضر است و دارند كار مىكنند. اول هم فرهنگىِ محض حركت كردند، اما حالا سياسياش هم كردهاند. به دولت انتقاد بكنند، به نظام انتقاد بكنند، روى گذشتة نظام علامت سؤال بگذارند؛ اين كار انجام شده است. اين كار، كار بسيار خطرناكى است.» [12]
ايشان در سالهاي بعد نيز بر روي پروژة فرهنگي دشمن بر ضدّانقلاب اسلامي ياد کردند و با تعابير غليظي همچون «شبيخون فرهنگي»، «غارت فرهنگي» و «قتلعام فرهنگي» آن را توصيف کردند:
«دشمن از راه اشاعة فرهنگ غلط - فرهنگ فساد و فحشا - سعى مىكند جوانهاى ما را از ما بگيرد. كارى كه دشمن از لحاظ فرهنگى مىكند، يك ‹تهاجم فرهنگي› [است،] بلكه بايد گفت يك ‹شبيخون فرهنگى› [و] يك ‹غارت فرهنگى› و يك ‹قتلعام فرهنگى› است.» [13]
با وجود اين تأکيدات رسا و مکرّر، دولت سازندگي گام مؤثري در راستاي برآوردن مطالبات و دغدغههاي فرهنگي ايشان برنداشت و تمرکز محض بر حوزة اقتصاد و توسعة اقتصادي را – آن هم در چارچوب نگرش ليبراليستي- ادامه داد. اين رويّه، به مثابه «سنگبنا» و «شالوده»اي بود که در زمان و فضاي خود محدود نماند، بلکه دورانهاي بعدي حيات انقلاب را متأثر از خويش ساخت و زنجيرهوار، معضلات و چالشهاي ديگري را پيش پاي انقلاب افکند. [14]
مرتضي آويني به سبب تعامل عميق با فضاي فرهنگي جامعة پس از جنگ و برخورداري از معرفت و بصيرتي مثالزدني، در مقالاتي که در همين مقطع زماني نگاشته، اشاراتي به وجود و تحقق پروژة «تهاجم فرهنگي» کرده است. او در بخشي از مقالهاي که در دي سال 1368 منتشر کرده است، مينويسد: «بعد از قبول قطعنامة 598 و خصوصاً بعد از ارتحال حضرت امام (ره)، هجوم فرهنگي سازمانيافتهاي در داخل و خارج از کشور، عليه انقلاب و اصول آن آغاز شد و بُخارات مسموم آن، شتابزده فضاي مطبوعات را فرا گرفت.»[15] همچنين او در سال 1369 از «ليبراليسم حاکم بر فضاي فرهنگي و هنري کشور» انتقاد ميکند.[16] وي در سال 1370، در مقالهاي ديگر مينويسد:
«در آغاز دهة هفتاد، [...] هنوز هم ما در مطبوعات داخلي، در نسبت با انقلاب اسلامي، به دو تلاش عمده بر ميخوريم که در تعارض جدّي با يکديگر در جريان هستند: تلاشي هدفدار و هوشمند که ميخواهد انقلاب اسلامي را در درون نظام گستردة فرهنگ جهاني ببلعد و جذب و هضم کند؛ و تلاش ديگري که در جريان است تا انقلاب را از اين خطر حفظ کند.» [17]
در سال 1371 مينويسد فعاليّتهاي فرهنگي تحققيافته از سوي نيروهاي دگرانديش و مخالف را بايد از سنخ «تهاجم فرهنگي» دانست، نه «تبادل فرهنگي»:
«بسيار سادهانگارانه است اگر همة تلاشهاي مزوّرانهاي را كه در اين سه چهار سالة بعد از اتمام جنگ، در داخل و خارج از كشور [بر ضدّ فرهنگ و تفکّر انقلاب اسلامي] انجام گرفته است [را] به [جاي تهاجم فرهنگي، به عنوان] ‹تبادل فرهنگي› تعبير كنيم.» [18]
کيانتاجبخش که مشاور بنياد سوروس بوده، تصريح ميکند که فتنة اجتماعي سال 1388، برخاسته از برنامهريزيهاي صورت پذيرفته در طول دو دهة گذشته و پس از پايان دفاع مقدس بوده است: «اغتشاشات اخير، يک اتفاق ناگهاني نبوده، بلکه نتيجة يک برنامهريزي درازمدت بوده که از پايان جنگ تحميلي شروع شده و هدف اين برنامهريزي، در واقع، حمله و تضعيف نظام مقدس جمهوري اسلامي بوده [است].»[19] تاجبخش ميگويد در کشورهايي که دولت امريکا در آنها حضور رسمي دارد، عامل اصلي پيشبرد منافع اين دولت در عرصة سياسي، نهاد «صندوق حمايت از دموکراسي» (NED) است، اما در کشورهايي از قبيل ايران که با دولت امريکا، قطع رابطه کردهاند، در سه قلمرو فعاليت ميشود: قلمرو پنهان که شامل سرويسهاي اطلاعاتي و امنيتي ميشود، همچون سازمان سيا(CIA)؛ قلمرو نيمهپنهان که در پوشش فعاليتهاي علمي و دانشگاهها، مقاصد سياسي خود را دنبال ميکنند و همزمان، با دولت امريکا و سرويسهاي اطلاعاتي آن، در ارتباطاند، مانند مرکز ويلسون در واشنگتن؛ قلمرو آشکار که نهادهايي همچون بنياد کارِنگي، بنياد راکفر و به ويژه بنياد سوروس را در برميگيرد.[20] وي ميگويد پس از پايان يافتن جنگ تحميلي در اواخر دهة شصت، غرب وارد فضاي مبارزاتي ديگري شد که به صورت کلّي ميتوان آن را «جنگ نرم» خواند. در اين فضاي متفاوت، سه پروژة کلان دنبال شد: «استحالة فرهنگي»، «استحالة سياسي» و «نافرماني مدني» يا «انقلاب مخملي»[21] . پروژة استحالة فرهنگي، نخستين پروژة خارج از چارچوب جنگ سخت بود که در سالهاي پاياني دهة شصت و به صورت مشخص پس از پايان يافتن دفاع مقدس، آغاز گرديد. اين پروژه در دو سطح، فعّال و عملياتي گرديد: يکي در درون حاکميّت سياسي و به واسطة سياست فرهنگي دولت سازندگي، ديگري در قلمرو حلقة روشنفکران و پارهاي از دانشگاهيان. در زمينة سياست فرهنگي دولت سازندگي، به صورت خاص ميبايد به عملکرد شهرداري تهران(که در اختيار غلامحسين کرباسچي بود) اشاره کرد. در اين مقطع، شهرداري تهران از يک سو، «روزنامة همشهري» را تأسيس کرد و از سوي ديگر، نهاد شهرياي را با عنوان «فرهنگسرا»، راهاندازي نمود. به دليل نگاه ليبراليستي تکنوکراتهاي مستقر در دولت سازندگي، هم روزنامة همشهري و هم فرهنگسراهاي شهر تهران، به پايگاههايي براي انتشار دادن مفاهيم و ارزشهاي غربي تبديل شدند. در اينباره، بنيادهاي شبهفرهنگي دولت امريکا نيز، از صحنه به دور نماند؛ به صورتي که در همان سالها، محمد عطريانفر به دعوت بنياد سوروس، به نيويورک سفر نمود و با شخص سوروس ملاقات و گفتگو کرد.
5- احساسِ نيازِ جمعي به بازسازيِ اقتصادي
جنگ تحميلي هشت ساله نه تنها سبب گرديد توان انقلاب صرف آباداني و سازندگي کشور نشود، بلکه هزينهها و خرابيها و ويرانيهاي ناشي از جنگ، اقتصاد ايران را چند گام به عقب راند. پايان جنگ تحميلي در ذهنيّت جمعي به اين معني بود که اينک ميتوان در شرايط عادي، سازندگي و رونق مادّي و توليد را در دستور کار قرار داد و با شتاب در اين جهت حرکت کرد. هاشميرفسنجاني چنين توضيح ميدهد: «[در دروة سازندگي، بنا بود حدود 60- 70 ميليارد دلار از دنيا پول بگيريم و کشور را تکان بدهيم و عقبماندگيها را جبران و سازندگي کنيم. سياست ما اين بود.» [22]
ادامه دارد ....
پی نوشتها
[1]. مرتضي آويني؛ آغازي بر يک پايان؛ صص 36 – 37.
[2]. محمدجواد غلامرضاکاشي؛ جادوي گفتار: ذهنيّت فرهنگي نظام معاني در انتخابات دوم خرداد، ص 346- 343.
[3]. محمدتقي مصباح يزدي؛ کاوشها و چالشها؛ جلد اول؛ ص 38.
[4]. همان، 39.
[5]. عليرضا علويتبار؛ روشنفکري، دينداري، مردمسالاري؛ ص 7.
[6]. حسين مرعشي؛ «هم ليبرال، هم دموکرات، هم مسلمان»؛ جستجو: ضميمة فرهنگي روزنامة اعتماد؛ سال 1391؛ صص4-7.
[7]. همان، صص 4-5.
[8]. همان، ص 5.
[9]. حميد پارسانيا؛ حديث پيمانه: پژوهشي در انقلاب اسلامي؛ ص 367.
[10]. همان، ص 377.
[11]. حضرت آيتالله سيدعلي خامنهاي؛ بيانات در ديدار رئيس جمهور و هيأت دولت؛ پايگاه اطلاعرساني دفتر مقام معظم رهبري؛ در تاريخ هشتم شهريور 1369.
[12]. حضرت آيتالله سيدعلي خامنهاي؛ بيانات در ديدار مسؤولان و كارگزاران نظام جمهوري اسلامي ايران؛ پايگاه اطلاعرساني دفتر مقام معظم رهبري؛ تاريخ 23 مرداد 1370.
[13]. حضرت آيتالله سيدعلي خامنهاي؛ بيانات در ديدار با فرماندهان نيروي مقاومت بسيج؛ پايگاه اطلاعرساني دفتر مقام معظم رهبري؛ تاريخ 22 تير 1371./ تهاجم فرهنگي عبارت است از تلاش نظام سلطه براي مقابله با فرهنگ اسلامي و نشر و ترويج فرهنگ غربي که شامل مادّيگري و ابتذال است:
«استکبار جهاني با سرمايهگذاريهاي وسيعي تلاش ميکند تا حرکت انقلاب و نفوذ فرهنگ اسلامي را متوقف سازد و نه تنها راه صدور آن را به کشورهاي ديگر سد کند، بلکه تا آنجا که ميتواند، فرهنگ ماترياليستي و مبتذل خود را به صورتي گستردهتر، به کشورهاي اسلامي و شرقي، خصوصاً به کشور ما وارد کند و اين همان تهاجم فرهنگي است که امروزه دربارة آن سخن ميگوييم.»(محمدتقي مصباحيزدي؛ تهاجم فرهنگي، ص 21).
بنابراين، تهاجم فرهنگي دربردارندة نوعي جايگزيني فرهنگي است که در آن، ارزشهاي فرهنگي اسلام، مضمحل ميگردد و ارزشهاي فرهنگي غرب بر جوامع غالب ميشود. هر نوع تلاشي در راستاي اشاعة فرهنگ را در جوامع ديگر نميتوان تهاجم فرهنگي خواند. تهاجم فرهنگي، هم ناظر به مضمون فرهنگ است و هم ناظر به روش بسط آن. در تهاجم فرهنگي، يک فرهنگ ضدّ الهي با تکيه بر خدعه و فريبکاري به جوامع ديگر القاء ميشود:
«ترويج فرهنگ سالم، دور از هرگونه دسيسه و با پشتوانهاي که از حقيقت دارد، با اهداف الهي انجام ميشود. بنابراين ترويج هر فرهنگي يک امر ناپسند تلقي نميشود و علت اساسي مخالفت ما با فرهنگ مهاجم غرب، آثار ضدّ الهي و ضدّ معنوي آن است که به عنوان يک بار منفي، در آن به وجود آمده است.»(همان، ص 24).
مصباحيزدي از تحليل مجموع فعاليّت و برنامههاي فرهنگي نتيجه ميگيرد که تلاشي محاسبه شده براي زوال فرهنگ اسلامي و جايگزيني فرهنگ غربي صورت ميپذيرد و در اين نبرد نامحسوس، مفاهيمي از قبيل دموکراسي، ليبراليسم، حقوق بشر و... به کار برده شدهاند تا ماهيّت کار براي طرف مقابل پنهان بماند:
«يك حركت عمومى براى ترويج افكار غربى و مبارزه با افكار اسلامى شروع شده است، با تكيه بر دموكراسى، ليبراليسم، آزادى و مفاهيمى از اين قبيل و طعنه زدن به حكومتهاى دينى و اسلامى و تشبيه آنها به حكومتهاى كليسايى قرون وسطى و چيزهايى مانند آن.»(همان، ص 127).
در منازعات فرهنگي، نقش مفاهيم بسيار برجسته است، تا حدّي که بايد گفت بار اصلي بر دوش مفاهيم است و هر طرف از منازعه که در ساخته و پرداخته کردن مفاهيم جذابتر و بُرانتر شود، غالب خواهد شد. در دورة معاصر، فرهنگ غربي با تکيه بر همين مفاهيم، بسط جهاني يافته است.
[14]. آيتالله ابوالقاسم خزعلي در ضمن يک مصاحبة مطبوعاتي، به نکتة مهمي در تحليل محمدتقي مصباحيزدي از ريشة جريان سياسي و فکري اصلاحات اشاره کرده است. ايشان نقل ميکند که در سالهايي که دولت اصلاحات حاکم بود، مصباحيزدي در واکنش به انتقاد وي از جريان اصلاحات و شخص خاتمي چنين گفت: «خاتمي سيئه من سيئات هاشمي»(ابوالقاسم خزعلي؛ «گفتگو»؛ هفتهنامهي پرتو سخن؛ دوم آذر ماه 1390؛ ص 16). اين عبارت کوتاه، به روشني نشان ميدهد که خِشت کج در دولت هاشميرفسنجاني نهاده شد و او بود که با سياستي که در پيش گرفت، مسير ظهور اصلاحطلبي سکولار و فتنههاي اجتماعي پيچيده را هموار کرد.
[15]. مرتضي آويني؛ حلزونهاي خانه به دوش؛ ص 28.
[16]. همان، ص 41.
[17]. همان، ص 71.
[18]. مرتضي آويني؛ آغازي بر يک پايان؛ ص 85.
[19]. يحيي کيانتاجبخش؛ «دفاعيات در دادگاه چهارم متهمان فتنة سال 1388»؛ دادگاه هشتاد و هشت: متن کامل کيفرخواستهاي دادستان و دفاعيات متهمان وقايع پس از انتخابات دهم؛ جلد دوم؛ ص 180.
[20]. همان، ص 181.
[21]. همان، صص 184- 195.
[22]. علياکبر هاشميرفسنجاني؛ بيپرده با هاشميرفسنجاني؛ ص 162.