به گزارش «سدید»؛ «جشن جنگ» مجموعهای از ۱۰ داستان کوتاه بهقلم آقای احمد دهقان است که نشر نیستان آن را در سال۱۳۹۷ وارد بازار کرده است.
«جشن جنگ» دیدههای یک رزمنده به در از ظرافت داستانی
نام احمد دهقان با ادبیات جنگ و نوشتن داستان در این حوزه پیوند جدی و انکارناپذیری خورده است. دراینمیان، یکی از بزرگترین فرصتهای خوانندگان ایرانی این است که احمد دهقان نویسندهای جنگدیده است و بنا دارد دیدهها و نه دانستههایش را با مخاطبان در قالب داستان بهاشتراک بگذارد. دیدن و تجربه نزدیک هر اتفاق و جنبههای گوناگون آن باتوجهبه نظام ارزشی و ساختار شخصیتی و اهداف هر فرد متفاوت است؛ ازاینرو، نگاه احمد دهقان به موضوع جنگ نگاه منحصربهفرد خودش است.
جنگ بد، سیاه، شوم و جانکاه است. چه کسی با این گزارهها مخالف است؟ کدام عقل سلیم از جنگ استقبال میکند؟ همه آنهایی که با هر قومیت و نژاد و در هر بازه زمانی در طول تاریخ به سرزمینی هجوم بردهاند، برای این هجوم بهانهای ذیل حقانیت تعریف کردهاند و هر قومی که درمقابل هجوم و تمامیتخواهی مهاجم ایستاده و دفاع کرده است، حفظ تمامیت ارضی، ارزشهای جامعه و دفاع از آنها را مقدس میدانسته است. جنگ برای هر انسانی پذیرفتنی و تأییدکردنی نیست.
ناکامی دهقان در معرفی آدمها و وقایع درسایهمانده
در هر حاکمیتی، قرائتی رسمی از وقایع جریان دارد که هیچگاه نمیتواند همه جزئیات و زیروبمهای اتفاقافتاده در وقایع ملی و جهانی خاصه جنگها را منعکس کند. بههمیندلیل، عملا بخشها و آدمهایی از جنگ برجسته میشوند و در کانون توجه ویژهای قرار میگیرند و با نورافکندن به آنهاست که بخشهای دیگری در سایه باقی میمانند. بهنظر میرسد دغدغه احمد دهقان توجه به آدمها و وقایع درسایهمانده است.
وی در پی روایتی داستانگون از جبهه و فضای جنگ، آدمهای برآمده از دل حوادث جنگ و یادآوری برخی معانی یا حتی ارزشهایی است که قطعا در بستر زمان و بهتدریج یا فراموش شدهاند یا دگرگون. هرچند تلاش او را در نگاهی تازه به جنگ و آدمهایش ارج مینهم، درمجموع «جشن جنگ» عقیم و ناکام است. در این نوشتار، سعی میکنم با اشاره به برخی داستانهای این کتاب، به این موضوع بپردازم.
قطعه «بوی کافور و گلاب»، شعاری و قدیسگونه
در این مجموعه نیز نویسنده قرار است برشهایی از زندگی در جنگ را روایت کند. پس از مطالعه کتاب درمییابیم این برشها و قطعات نه خیلی متفاوتند و نه حتی تکاندهنده؛ هرچند گاهی بهشدت آزاردهندهاند از شدت تلخی واقعیبودنشان. بهعنوان مثال، در داستان «بوی کافور و گلاب»، خانوادهای که سالهاست از فرزندشان بیخبر هستند، با جنازههای بازگشته از جنگ مواجه شدهاند.
در این داستان، ناظر نوعی اعتراض یا نقد به روند و بوروکراسی حاکم بر بنیاد شهید و دستگاههای متولی مرتبط با شهدا هستیم؛ نوعی تغییر ارزشها و هنجارهایی که بهشدت روان خواننده را آزرده میکند؛ آزردگی ناشی از تأسف. در این داستان، ادبیات فردی که مسوولیتش مرتبط با تقسیم باقیمانده پیکر شهدای گمنام جنگ است، شبیه ادبیات هندوانهفروش است. بهعنوان نمونه، استفاده از عباراتی، چون «تا تو از خواب بلند شوی و چشم بازکنی، خوبهایش را سوا کردند و بردند. مشتری زیاد است بهجان عزیزت»، بیتوجهی فرد مسوول به احوال پدران و مادران شهدا همراه با ادبیات زننده و چاشنی نوعی کاسبکاری چاپلوسانه حاکم بر سیستم، جانمایه این داستان است. خب؟ بعدش چه؟ قرار است با چه آشنا شویم؟ با وجود ارادت و احترام قاطبه هنرمندان به رزمندگان ایرانی، باید توجه کنیم خیلی وقت است ذهن خواننده و مخاطب ایرانی با آثاری مواجهه یافته که هسته مرکزیشان تمرکز بر روایت آدمها واقعی در جنگ است؛ آدمهایی که میترسند، خسته میشوند، شجاع هستند، خطا میکنند و.... زمانه آثار شعاری و روایتهای غیرواقعی و قدیسگونه از آدمهای جنگ و اتفاقات آن دهه بهپایان رسیده است.
برش «آخرین زمستان جنگ» هم حرف تازهای ندارد
اگر دهقان در این کتاب بهدنبال حرف یا افق تازهای مقابل دیدگان مخاطب بوده است، باید بگویم در این امر توفیق چندانی نیافته است. بهعنوان نمونه، در داستان «آخرین زمستان جنگ»، بخش و برشی از جنگ روایت شده است که بیرحمی بینهایتش را تصویر میکند و دراینمیان، آدمهایی که برخلاف برخی داستانها و فیلمها اصلا ماورائی نیستند؛ بلکه کاملا زمینی و معمولیاند، دقیقا بههمیندلیل ضعیف هستند و خسته و ناامید میشوند.
بااینحال، بیشازاین هیچ تصویر، حرف و دریچه جدیدی برای بیننده تصویر نشده است. لزوم تصویر واقعی از آدمهای جنگ موضوعی است که درک و فهمیده شده؛ اما دهقان نتوانسته از همان کلیشه تصویر واقعی از آدمهای جنگ عبور کند و حرف تازهای بزند.
به این دغدغه نویسنده احترام میگذاریم که سعی کرده کسانی را در جنگ ببیند که دیگران و خاصه قرائت رسمی از جنگ، آنها را نادیده انگاشته است. برای مثال، توجه دهقان به جانبازانی که در روستاها با حداقل امکانات بهسختی زندگی میکنند و دوربین هیچ فیلمساز یا نگاه هیچ نویسندهای روایتشان نمیکند، محترم است؛ اما بایسته است شاهد عبور از سطح و رسیدن به عمق احساسات، ادراک و نگاه آدمها باشیم؛ موضوعی که در کتاب رقم نخورده است.
بازهم بهعنوان نمونه، در داستان «بیمروت»، جز چند نوستالژی و البته چند جمله مهم، داستان نتوانسته مسالهای را طرح یا حتی حل کند. درخورتقدیر است که نویسنده سراغ جانباز ساکن در روستا برود و از زخمهای دلش پرده بردارد؛ اما این پردهبرداری نه کامل صورت گرفته و نه هدفمند بوده است. جنگ سختتر از آن است که در تصور آدمیزاد بگنجد. بیرحم است و تکاندهنده. این سختی بینهایت سترگ است و وصفنشدنی. اندیشیدن به کسی که مقابلت اسلحه گرفته و انسانی است؛ چون خود ما با تعلقاتی شبیه به ما دستاویز داستانهای متعدد شده است.
در داستان «فراموشی» که آخرین داستان جشن جنگ هم محسوب میشود، نویسنده بهسراغ رزمندهای رفته است که احساس عذاب وجدان یا تاوان ناشی از فراموشی در لحظات سخت جنگ را دارد. او در جهنم جنگ نجات سرباز دشمن را فراموش کرد و حالا خودش با بیماری سختی فراموش شده که ناشی از همان جنگ است. در این داستان نیز دهقان نتواسته از تصویر تکراری و کلیشهای بگریزد. با خواندن این داستان دریچهای جدید یا فهمی نو از لحظات سخت روحی رزمندهای مقابل دیدگان خواننده گشوده نمیشود. شاید با تمهید گنجاندن شخصی با این روایت که به قهرمان این داستان تذکر میداد آن فراموشی در آن لحظات عقبنشینی گریزناپذیر بود، میشد شاهد چالشی عمیقتر باشیم.
تلخی بیپایان
خاصترین داستان این کتاب همان داستان اول است که اتفاقا نام کتاب هم از آن گرفته شده است. «جشن جنگ» مانند بقیه داستانهای این مجموعه در پی نمایش زشتی و کراهت آثار جنگ بر زندگی و روان آدمهاست. بخشهایی از این داستان شبیه مقاله میشود و بهشدت شعاری بدون رعایت ظرایف داستاننویسی. نویسنده از پرفورمنس آرت بهره برده است تا زشتی خشونت را بهنمایش بگذارد و با اشاره به پرفورمنس شناختهشدهای که مارینا آبراموویچ اجرا کرده، دست به مقایسهای عجیب بین جشن و جنگ میزند. ایدهای که سیاوش، یعنی قهرمان این قصه، اجرا میکند، پیشازاین کریس باردن در پرفورمنس آرت شلیک اجرا کرده است و در ایران هم شبیه به همان را با اندک تغییراتی آقای امیر معبد در سال ۱۳۹۰ بهنمایش گذاشت. درواقع آنچه سیاوش در پرفورمنسش اجرا کرد، در عالم واقع امیر معبد انجام داده بود. از اشارهنکردن دهقان به این موضوع و نام این فرد میگذرم و به ضعفهای این داستان اشاره میکنم.
توصیف جشن از نگاه دانشجوی هنر در این داستان پذیرفتنی نیست. زیرپاگذاشتن قواعد اخلاقی، مجازشدن انجام اعمالی که در زمان عادی ارتکاب آنها ممنوع است، هیجان دیوانهوار و اعمال غیرمتعارف و حتی منافی عفت بیش از آنکه توصیف وقایع جشن باشند، اشاره به اکسپارتی است؛ یعنی جشنهایی که اتفاقا جشن نیستند؛ بلکه فقط خوشگذرانی دیوانهوار هستند. اینکه در داستان راوی قصه که دانشجوست، از میز پذیرایی با عنوان بساط سورچرانی یاد میکند، در راستای همان توصیف غلط و عجیب از جشن است. از مقایسه آنچه جشن میخواندش و جنگ و اینکه راوی داستان، یعنی سارا که دختری دانشجو و فرزند جانباز است و سیاوش که قهرمان داستان و همکلاسی او و اتفاقا فرزند شهید است، قرار است به چه برسیم؟
«توی جشن بیشتر غذاها دور ریخته میشوند و توی جنگ بیشتر خونها هدر میروند»
بله، قرار است به این نقطه برسیم که خون پدر سیاوش و... در جنگ هدر رفته است؛ اما حتی بیان این موضوع هم با نبود ظرافت داستانی صورت گرفته است. حتی وقتی سیاوش قرار بود مقایسه بین جشن و جنگ را در پرفورمنسش اشاره کند، بیشتر شبیه کسی بود که قرار است از روی مقاله یا بیانهای روخوانی کند؛ همینقدر بد و ضعیف.
از پرفورمنس سیاوش قرار است به چه چیز برسیم؟ علت رفتارهای خشن. هنگامیکه سیاوش سطل را از سرش برداشت و چهرهاش برای مخاطب آشکار شد، شرکتکنندگان در پرفورمنس از شلیک به او اجتناب کردند «چون مرا شناختید، نزدید؛ وگرنه بازهم میزدید؟ مگر با آن کسی که نمیشناختید، چه فرقی داشتم؟ من همانم».
بهنظر میرسد دهقان دراینزمینه فهم نادرستی داشته است و آنچه در نقش فاصله در خشونتورزی گفته شده، اینجا کاربرد ندارد. بیشتر نظریهپردازان دراینباره بستر اعمال چنین خشونتی را فضای مجازی دانستهاند، نه بستر واقعی جامعه.
جمله پایانی این یادداشت پرسشی جدی است: آیا مخاطب ایرانی فرصت دوبارهای برای خواندن داستانهایی تازه، غیرکلیشهای و واقعی از جنگ را خواهد داشت؟
/انتهای پیام/
منبع: صبح نو